جلالالدین افضل اصفهانی
سلمان باهنر
جلال نتوانسته بود طاقت بیاورد و نیمههای شب از هتل رفته بود. این را فردا صبحش وقتی بلند شدم تا قرصهایش را بدهم فهمیدم. بالاخره شهر پدریاش بود و امکان داشت جای آشنایی رفته باشد. هنوز برای نگران شدن چند ساعت زود بود، چون جلال برعکسِ من، عادت داشت شبها ریش بتراشد و صبحها بخوابد. اما وقتی تا نزدیک ظهر هیچ خبری نشد، از آمدنش ناامید شدم. قبل از تماس با هر جایی، بنا را بر خوشبینی گذاشتم و به همان خانهی قدیمی که ساختمان ادارهی میراث فرهنگی اصفهان شده بود مراجعه کردم. آخرین رفتار عجیب و هیجان انگیزی که از جلال دیده بودم، در آن ساختمان و جلوی آن «درِ» قدیمی اتفاق افتاده بود. بعد از آن هم، جلال تمام مدت زیر لبی با خودش حرف زده بود. پس اگر دلیل منطقی برای این غیبتش میجُستم باید به همان جا برمیگشتم.
شمعدانیهای شاداب دورتادور حوض، دَمِ مطبوعی به هوای تابستانی آن خانهی بزرگ قدیمی داده بود. خودم را معرفی کردم و گفتم دنبال پیرمردی میگردم که دیروز میخواست آن درِ داخل حیاط را بخرد. مسوول حراست مثل اسفندِ روی آتش، جست و مچ مرا طوری گرفت که انگارنه انگار خودم با پای خودم آنجا رفتهام. مرا به اتاق نگهبانی برد و نگهبانِ شلخته را دستپاچه بیرون کرد. از همان اول بجای جواب دادن به من، فقط سوال پرسید. به پیدا کردن جلال امیدوار شده بودم. سعی کردم مطیع باشم، سوالهایش را تندوتند و گاه حتی مفصلتر از نیاز جواب دادم. همسن خودم به نظر میرسید. با اجبار و تهدید خواست تمام چیزهایی را که گفتم روی برگههایی بنویسم. میدانستم پُخی نیست ولی ترسوتر از آن هستم که حتی حرف نگهبانهای پارکینگ را هم گوش ندهم. سی سال زندگی با جلال هنوز نتوانسته مرا بیپروا کند. شاید ماندگاری و همهکاره بودنِ من در امپراطوری جلال، مرهون همین ضعف و مطیع بودنم باشد. وقتی بازپرسِ غیر رسمیِ من، خیالش راحت شد که سوال دیگری به ذهنش نمیرسد، در اتاقک را باز کرد که بروم. اما من نیامده بودم که دستِ خالی برگردم. از جایم بلند نشدم و باز گفتم دنبال دوستم میگردم، یارو یک دقیقهای در سکوت فکر کرد. لابد به خاطر سپیدی موی مشترکی که داشتیم برای راحت کردن خیال من از اینکه جلال پیش آنها نیست، با احتیاط تمام درِ اتاقک را بست. انگار بخواهد کار ممنوعی انجام بدهد با یک قدمِ همچنان مردد عرض اتاقک را طی کرد. نمایشگر روی میز نگهبانی را چرخاند طرفم و فیلمی را که دوربین حفاظتی ضبط کرده بود نشانم داد. چند بارِ بعدی فیلم را دورِتند دیدم و عجیبترین تجربهی عمرم را از سر گذراندم. اتفاقات داخل فیلم برای مامور حراست و هرکس دیگری گیج کننده بود، من اما معنیشان را میدانستم یا حداقل میتوانستم حدسهایی بزنم اما به رو نیاوردم که دردسر بیشتری برای خودم درست نکنم. ادای آدمهای کمسو را درآوردم. خم شدم توی شکم نمایشگر و بعد رو به یارو گفتم: خیلی هم واضح نیست چه اتفاقی میافتد. شبیهِ گولترین آدمی که برای گرفتنِ آذوقهی تکراری از کنار اعجاز میگذرد،گفت: «مهم اینه که درِ ما، سر جاشه!» انگار نه انگار دوست سفید موی پا به سن گذاشتهی من گم شده بود. خودم را هرطور بود جمع و جور کردم و برگشتم هتل.
*
چند تا از کارخانههای جلال الدین افضل اصفهانی، آینههای دوطرفهی مرغوبی تولید میکنند که در آرایشگاهها، هتلها، اتاقهای بازجوئی پلیس و جاهای دیگری در سرتاسر جهان مورد استفاده و سوءاستفاده قرار میگیرند. البته آئینه تنها تجارتی است که خودمان درگیر تولید و فروشش هستیم. بقیهی فعالیتها سرمایهگذاریهایی است که فقط سودش به حسابها ریخته میشود. هر از چندگاهی نمودارها و اعداد و ارقامشان را برای جلال تشریح میکنم.
جاهائی هست که ما خودمان هستیم. خودِ خودمان. راحت و آزاد. واقعی و بیدفاع. حمام، مستراح و البته جلوی آیینه. آدم لُپش را باد میکند، فکّش را کج میکند، آواز میخواند. بنابر خلوتی که دست میدهد پوششها را پس میزند؛ غافل از اینکه ممکن است این آیینهها از آن طرف، شیشه باشند. قبلا به آشنایان توصیه میکردم که اگر در جای غریبهای به آینهای شک دارند نوک انگشت اشارهشان را به سطح آیینه بچسبانند و اگر بین نوک انگشت و نوک انگشتِ تصویر، هیچ فاصلهای نبود و هر دو بهم چسبیدند زود خودشان را جمع و جور کنند. اما ما این راه را هم کور کردیم. مهندسهای کارخانهی مالزیمان،با اضافه کردن یک بخش میانی در آیینهها بین تصویر و جسمِ واقعی فاصله انداختند و دیگر کسی با انگشت گذاشتن هم نمیتواند بفهمد که این آیینهها دوطرفه هستند. خط تولید جدید، مشتریها را بیشتر کرده است.
آنروز، یک گروه از عربهای مایهدار ابوظبی و چندتا از تُجّار دست به نقدِ بلژیکی آمده بودند تا قراردادهای سال قبلشان را برای سال بعد هم تکرار کنند. قبل از اینکه جلال برود توی اتاق پیش مشتریها دوتایی از پشت آیینههای قدّی، سیر تماشایشان کردیم. گفتم: «پیش به سوی بازنشستگی!» بدترین اخمی را که تا به حال دیده بودم کرد و گفت: «بازنشستگی مال اونائیه که کار میکنن.» گفتم: «مگه ما چی کار میکنیم؟» گفت: «زندگی!»
جلال بُت زندگی من است. نه بخاطر خودساختگی و تواضعش در عین ثروت کلانی که به دست آورده؛ شاید بیشتر بخاطر اینکه مرا کشف کرده است. وقتی سی سال پیش دنبال کار به کویت رفته بودم مرا به قول خودش به عنوان دیلماج استخدام کرد. اما حالا نزدیکترین رفیقش هستم. بیشتر پسرش هستم گرچه در این سی سال یکبار هم لفظ پدر و پسر رد و بدل نکردهایم. اما برای او که عقیم و نازاست به حتم، حکم پسرِ نداشتهاش را دارم. از روزی که میشناسمش، سخت کار میکند. حتی حالا که کم مانده پنجاه سالش بشود. حتی حالا که موجِ موهای سرش آن سفیدی مورد علاقهاش را پیدا کردهاند.
هنوز میز قهوهچایی، برای پذیرائی از مشتریها دور اول را نزده بود که در اتاق کناری، خط تلفن سوم به صدا در آمد. زن جوانی با صدای آرام و متین از راه دور بود. با اشارهای که بین خودمان معنی اورژانسی بودن میدهد، جلال را فرا خواندم وبا ناباوری گفتم: «شما پدر داری؟» جلال که معلوم بود دارد خوب معامله را میچسباند مثل کسی که مگسی را میپراند جواب داد: «نه! مگه نمیدونستی از زیر بُته عمل اومدم؟! ... وسط جلسه این چه سوالیه؟» گِردی دهنیِ گوشی تلفن را میان گودی کف پنجهی دستم، کیپ گرفتم. «دختره میگه پیشکار باباتونه! میگه باباتون داره میمیره!» خیلی معطل شدم تا بالاخره جلال حرف زد. گفت: «پس وقتش شده!»
حق داشتم مبهوت شده باشم. نه به خاطر اینکه دیگر خیلی وقت است کسی از لفظ پیشکار استفاده نمیکند، به این دلیل که بعد از این همه سال، جلال یکهو پدردار شده بود. هیچ وقت حرفی از گذشتهاش به کسی نگفته بود. حتی با من که اجازه داشتم این امپراطور ثروتمند را جلال صدا کنم و در نقش یک رفیقِ ششدانگ همه جا همراهش باشم. جلال همانطور میان چارچوبِ در، بین اتاق جلسه و منشی، مبهوت در فکر فرورفته بود. معلوم بود به اتاق جلسه بر نمیگردد. با اجازهی خودم جَلد تماسهای هماهنگی و تهیهی بلیط پرواز به مقصد اصفهان را انجام دادم.چمدانهای کوچکِ همیشه آمادهمان را که برای سفرهای فوری در ساختمان اداری داشتیم، آوردم. انگار من آن پسری بودم که عجله دارد خودش را بعداز سالها به پدرش برساند و حس کردم جلال از این وضعیت لجش گرفته است، اما وقتی دید به بهانهی فینکردن دارم سعی میکنم با دستمال، نمِ گوشهی چشمم را بگیرم، بالاخره مجاب شد شوکه شدهام. هر چه بود آن قدر به شمایل بااحساس پسری واقعی تبدیل شده بودم که لابد جلال میتوانست به جای خودش روانهام کند.
جلال انگار سالهای عمرش را روی گُردهی پنبهایِ ابرها میدید. گمانم داشت خاطراتش را گاهی واضح و روشن، چسبیده به شیشهی پنجرهی هواپیما، انگار همین دیروز و گاهی چندان محو و دور، انگار روزِ هزارسال پیش تماشا میکرد. خیلی به هم نزدیک بودیم. به خاطر همین وقتی ازم پرسید: «تا حالا شده فکر کنی یه نفر الی الابد زنده می مونه؟» بیمعطلی و تردید گفتم: «آره! تو!» خودش میداند دوستش دارم. با تکرار حرکت مچ دستم به مهماندار فهماندم چیزی جلوی ما نچیند. میدانستم جلال یکهو همهی امنیت روانیاش را از دست داده و دارد بوی مرگ را پشت در احساس میکند. گفت: «واسهی من، پدر و خدا یه معنی داشت. میخواستم یه روزی سَرِ صبر و حوصله برگردم پیشش. خندهدار نیست؟ پنجاه سالمه هنوز با بابام آشتی نکردهام.» کراوات ابریشمیاش را که از صبح برای مشتریهای اروپاییمان زده بود شل کردم و با مال خودم گذاشتم تو جیب صندلی جلو. نیم خیز یَله دادم روی دستهی صندلی تا بفهمد همین الان باید برایم همه چیز را تعریف کند. بالاخره شروع کرد. یکریز و نفسنفس زنان.
- «پونزده سالم بود. اول بهار بود. تازه بالغ شده بودم. گمون کنم بابام من رو هاج و واج تو اتاق،وسط رختخوابم دیده بود. صدام زد تو حجره. نشستم رو تختههای قالی. اونم رو کُرسیِ خودش. هر چیزی رو باید یه آدم، یه مرد، تو زندگیش بلد باشه، تا اذونِ غروب برام گفت. نشون به اون نشون مرد شده بودم که برای اولین بار بجای اینکه براش چای بریزم برام چای میریخت. من که چشم روی هم گذاشته بودم و از خجالت سرم زیر بود. آب شدم رو اون فرشای کاشونی، اما آقام یادمه گفت تمام و کمال برات گفتم که نابَلَد نری جلو.»
جلال دستش را بلند کرد و خانم مهمانداری را که داشت میرفت جلوی کابین، نشان داد.
- «یه دختری بود آخه خوشگل! آقاش شیخ بود. سالی دو سه بار چندروز مهمون ما بودن. یعنی بهت بگم سه شب نشستم لب حوض بسکه قلبم میخواست از جا کنده بشه، خوابم نمیبرد تا موعد اومدنشون برسه.»
آنچه نباید بشود، شُد. رانندهی تاکسی فرودگاه اصفهان، داشت کاغذ کوچکی را میداد دست کسی که داخل اتاقک دم پارکینگ بود، که تلفن همراه زنگ زد. همان دختری که بار اول زنگ زده بود، حالا لحنی داشت انگار با آدمهای پدر مُرده حرف میزند. دیر رسیده بودیم. گوشی را گذاشتم روی بلندگو و دادم دست جلال. راننده تاکسی معلوم بود آدم زرنگی است متوقف مانده بود تا تکلیف کار معلوم شود. تلفن که تمام شد، حتی گذاشت چند ثانیه سکوت در ماشین برقرار شود. خیلی هشیار و صریح پرسید: «کدوم بیمارستان؟» جلال باز هم لجش گرفت چون راننده هم بیشتر از او به مرگِ پدرش، واکنش نشان داده بود.
درست وقتی میخواستیم همراه مسوول سردخانهی بیمارستان، وارد اتاقِ نهایی بشویم و بدنِ پدر جلال را ببینیم، همکارِ مسوول سردخانه، صدایش کرد. من و جلال در چارچوب درِ بازِ اتاق، تنها ماندیم. روبروی ما، دو مرد سالخورده، روی دو میزِ چرخدار به موازات هم خوابیده بودند. بر خلاف انتظارم صورتشان پوشانده نبود. جلال گفت: «چه خدای جَلَبی!» نمیتوانست تشخیص بدهد کدام جنازهی پدرش است. بد مخمصهای بود. دلم برایش سوخت. به صرافت هم نیفتادم بگردم دنبال تکه مقوای اسمداری که شاید با نخ به شصت پای جنازه بسته باشند. جلال بالاخره به حرف آمد: «ببین چه نفرتی انداخت که سی و پنج ساله ندیدمش! انگار یادم رفته بود، هست.» نقطهی مقابلِ نفرتش، همین ضعف و عشق بینهایت بود. جلال انگار عاشق چروکهای عمیق چهرهی آن دو پیرمردِ مُرده شده باشد، به نوبت دست میکشید روی پیشانیهایشان. یکی از آن دو نفر باید کمال افضل میبود، هشتاد و پنج ساله.
تمام مراسم تکفین و تشییع و خاکسپاریِ «حاج آقا کمالِ افضل» نیمروزه تمام شد. جلال هم از صدقه سَرِ همکاری و زرنگی خانم وکیل از مکافاتِ مصافحه و معانقه و همدردیِ آدمهایی که با آنها قرابتی نداشت راحت شد. دیگر هم از اینکه دیگران داغدارتر و پدر مُردهتر از خودش بودند، لجش نمیگرفت. اینطوری بیشتر فرصت داشت فکر کند. از وقتی جلال را میشناسم با فکر کردن حال میکرد. فکرکردن که چه عرض کنم، بیشتر یکجور متوقف ماندن و ماسیدن روی یک موضوع بود، مثل چُرت زدن در نشئگی.
ظهر شده بود. پدرِ جلال را میان قبور خدّام و طلاب دینی در مزار کوچک صحن امامزادهای مَحَلی خاک کردند. خود جلال روی صندلی آهنی که در ایوان امامزاده پیدا کرده بود، در خلسهی مخصوص خودش نشسته بود تا مراسم تمام بشود. دختر را تنها گیر آوردم. گفتم: «شما وکیل آقا کمالین، من وکیل آقا جلال. ما موندنی نیستیم. کلّی کار داریم. وصیتنامه داشته آقاجان؟» راه افتاد سمت جلال. فهمید میخواهم بروم سر حرفهای اصلی. گفت: «همه چی رو بخشیده به چند جا. هفت ساله آقا جلال رو پیدا کرده بودن. از کار و بارِ آقا جلال خبر داشتن برا همین چیزی براشون نذاشتن. با من زیاد حرف میزدن. دربارهی همه چیز. البته غیر از اونچه باعث جداییشون شده بود.» گفتم: «پس برا چی گفته بود بیایم؟» رسیده بودیم به جلال. دختر، جعبهی چوبی خیلی کوچکی را گذاشت روی زانوهای او و گفت: «آقا گفتن این کلیدِ دره!» جلال سرش را بلند نکرد. نوک عصایی را که دستش بود از محدودهی آفتابیِ ایوان کشید کنار پای خودش در سایه. عصا را پیش از ظهر از کنار جنازه برداشته بود. گفت: «خودِ در کجاست؟»
تا رسیدن به آن خانهی بزرگ زیبای قدیمی که به ادارهی دولتی تبدیل شده بود فقط فهمیده بودم قرار است با یک «در» روبهرو شویم. جلال زبان بسته بود. از داخل سردخانهی بیمارستان به این طرف، حرف نمیزد. نمیخواست از توی خودش بیرون بیاید. یک هو به سن و سال پدرش رسیده بود. مرگ را با خودش همراه کرده بود. در این سالها برای همه چیزش به من وابسته شده بود غیر از مُردن. من هم غیر از سکوت کردن و انجام کارهای همیشگی هیچ کار دیگری به فکرم نمیرسید. بدجوری تماشاچی شده بودم. اگر بخواهم صادق باشم اسم احساسی که داشتم حسادت بود. از اینکه فکر میکردم جلال مرا نمیبیند. از اینکه پدرش ناگهان مرا از زندگی جلال بیرون انداخته بود.
نگهبان تُپل که صورتش موهای سیاه و درشت داشت نفهمید جلال دقیقا کدام بخش را میخواهد. اصراری هم نداشت کمکمان کند. فقط با اشارهی دستِ کلافهاش دالان ورودی را نشانمان داد. جلال جلوجلو راه افتاده بود. معلوم بود معماری این خانهها را خوب میشناسد. زبانش هم آرام آرام داشت باز میشد. با اسم بردن از قسمتهای مختلف بنا شروع کرد «سرسرا، هشتی، آجر نظامی، کُنگره و ...» تا رسیدیم به حیاطی پُر از رنگ و نور. دورتادورِ حیاط، اتاقهایی بود که روغن جلایِ روی درهای چوبیشان برق میزد. سردرِ هر اتاق یک تابلوی اداری امروزی زده بودند. جلال آستین پیراهنم را گرفت و کشید. گفت: «اونجاست! میبینیش؟! پنج روز پشت این در زندونیم کرد تا دختره بره. نذاشت بفهمه دوستش دارم. ریاکاربود بابام! شیخ رو مهمون میکرد وجههی مردمیش خوب بشه، اما حاضر بود هرکاری بکنه تا من دومادِ اون نشم.» باز سکوت کرد و رفت طرف در. در چوبیِ بزرگ آنقدر قشنگ بود که محض تزئین بزنندش به دیوار ادارهی میراث فرهنگی. پنجرههای کوچک چوبیِ چند گوشش، شیشههای رنگی داشت. قاب وسطی بجای شیشه آئینه داشت. روبرو که رسیدیم میخ شد. از روی عادت نوک انگشتم را چسباندم به آئینه. خواستم یخِ جلال را آب کنم، یادش بیاورم دوران خوش زندگیاش را با من بوده است. گفتم: «میبینی؟ آیینهاش قابل اعتماده!» اما نبود. این آینه هم قابل اعتماد نبود. کسی پشتش ایستاده بود به چشمچرانی. جلال انگشتش را بالا آورد. بار اول بود که میدیدم دستش میلرزد. انگشتش به سطح آیینه رسید. دستم را پس کشیدم. نوک انگشت را گذاشت روی یک لکّه و گفت: «اینجا رو از پشت با ناخن خراش دادم. پنج روز تموم روی نوک پنجههای پام بلند میشدم و از این خراش، حیاط رو نگاه میکردم شاید ببینمش. بلندبالا بود با گیسهای شبق.»
سن و سالی از ما گذشته، برای همین هر چقدر هم روبروی در قدیمی میایستادیم و انگشت روی آیینهاش میگذاشتیم کسی نمیآمد سراغمان که اینجا چه کار داریم. خودِ جلال رفت سراغشان. رفت در را بخرد ولی به گمانم بَد حرف زد. اول که گفت:«این در مال ماست!» به جوانی که رئیس اداره بود برخورد. بعد هم گفت میخَرَم. فکر کردند میخواهد تحقیرشان کند. قیمت نگفت واِلّا آنها به وسوسه میافتادند. فقط گفت میخرم. فقط گفت درِ اتاقم را بدهید ببرم. اگر قصدش را به من گفته بود، مثل همیشه معامله را برایش جوش میدادم اما تنهائی رفت جلو و آخرش هم محترمانه بیرونمان کردند. بعدش دیگر یادم نمیآید با هم حرف مشخصی زده باشیم. بقیهی روز را توی لابی هتل، فرو رفته بود توی مبل. من هم زدم به بازار قیصریه، نقش جهان و چهارباغ. آخر شب هم که مثل نعش ولو شدم، او خواب بود.
نتوانسته بود طاقت بیاورد. نیمههای شب رفته بود. این را فردا صبحش وقتی بلند شدم قرصهایش را بدهم فهمیدم. ظهر رفتم ادارهی میراث. مسوول حراست مُچ مرا طوری گرفت که انگار نه انگار خودم با پای خودم آنجا رفتهام. مجبورم کرد مشخصات شناسنامهای خودم و جلال، قصدمان از سفر به اصفهان، محل اقامت و بقیهی اطلاعات کلی را برایش بنویسم. وقتی راضی شد بروم، فهمیدم رو دست خوردهام. آنها اصلا شکایتی از جلال نداشتند. درِ تزئینی قدیمیشان که سرجایش بود. خواهش کردم اگر خبری از جلال دارند به من بدهند. آماده بودم روانهام کند به کلانتری شمارهی فلان، اما یارو که اولش بد برخورد کرده بود حرمت سن و سالم را پائید، باخودش سبک سنگین کرد و لابد توی دلش رضا داد در رازی شریک باشیم. در را بست. نمایشگر دوربین مدار بستهی نگهبانی را به طرفم چرخاند.
فیلم متعلق به نزدیکیهای سحر بود. در تصویر، جلال وارد حیاط میشود. جعبهی کوچک چوبی را در دست دارد با کلیدی که از آن بیرون میآورد در قدیمی را باز میکند، بعد انگار پسر پانزده شانزده سالهای از پشت در، وِلو میشود در آغوش جلال. جلال پشت به ما مدتی پسر بیهوش را که به نیمه جانها میماند نوازش میکند بعد پسرک را که انگار جانِ رفتن گرفته است بلند میکند. جزئیات معلوم نیست اما میشود فهمید پسرِ از جا کنده شده با نگاه مشتاقی که به سمت درِ خانه میکند انگار پِیِ کاری عقب مانده میشتابد. راه میافتد و بیدرنگ از حیاط بیرون میرود. بعدش دیگر هیچ. مدتی بعد که جلال هم میرود، نه دیگر جلالی در تصویر هست نه پسری. یک لنگه نیمه بازِ در، تا خود صبح، تنها چیزیست که در فیلم دیده میشود. صبح، اولین کسی که وارد تصویر میشود نگهبان است. با شلختگی و بدون هیچ حسّ هوشمندانهای به اطراف نگاه میاندازد. لنگهی در را مثل اولش میبندد.
با اینکه مامور حراست دو سه بار فیلم را با سرعت نشانم داد، چیز دیگری نمیتوانم دربارهاش بگویم. الان هم پنج روز است در این هتلِ مشرف به رودخانه، منتظر ماندهام سر و کلهی جلال پیدا شود تا خودش دربارهی اتفاقاتی که افتاده است برایم توضیح بدهد.
بسیار جالب. و سینمایی.