جلال‌الدین افضل اصفهانی

سلمان باهنر

     جلال نتوانسته بود طاقت بیاورد و نیمه­‌های شب از هتل رفته­ بود. این را فردا صبحش وقتی بلند شدم تا قرص‌هایش را بدهم فهمیدم. بالاخره شهر پدری‌­اش بود و امکان داشت جای آشنایی رفته باشد. هنوز برای نگران شدن چند ساعت زود بود، چون جلال برعکسِ من، عادت داشت شب­‌ها ریش بتراشد و صبح‌­ها بخوابد. اما وقتی تا نزدیک ظهر هیچ خبری نشد، از آمدنش نا­امید شدم. قبل از تماس با هر جایی، بنا را بر خوش­بینی گذاشتم و به همان خانه­‌ی قدیمی که ساختمان اداره­‌ی میراث فرهنگی اصفهان شده بود مراجعه کردم. آخرین رفتار عجیب و هیجان انگیزی که از جلال دیده بودم، در آن ساختمان و جلوی آن «درِ» قدیمی اتفاق افتاده بود. بعد از آن هم، جلال تمام مدت زیر لبی با خودش حرف زده بود. پس اگر دلیل منطقی برای این غیبتش می‌­جُستم باید به همان جا برمی‌گشتم.

 شمعدانی­‌های شاداب دورتادور حوض، دَمِ مطبوعی به هوای تابستانی آن خانه­‌ی بزرگ قدیمی داده بود. خودم را معرفی کردم و گفتم دنبال پیرمردی می­گردم که دیروز می­خواست آن درِ داخل حیاط را بخرد. مسوول حراست مثل اسفندِ روی آتش، جست و مچ مرا طوری گرفت که انگارنه­ انگار خودم با پای خودم آنجا رفته­‌ام. مرا به اتاق نگهبانی برد و نگهبانِ شلخته را دستپاچه بیرون کرد. از همان اول بجای جواب دادن به من، فقط سوال پرسید. به پیدا کردن جلال امیدوار شده بودم. سعی کردم مطیع باشم، سوال‌­هایش را تندوتند و گاه حتی مفصل‌­تر از نیاز جواب ­دادم. همسن خودم به نظر می­‌رسید. با اجبار و تهدید خواست تمام چیزهایی را که گفتم روی برگه­‌هایی بنویسم. می­دانستم پُخی نیست ولی ترسوتر از آن هستم که حتی حرف نگهبان­‌های پارکینگ را هم گوش ندهم. سی سال زندگی با جلال هنوز نتوانسته مرا بی­‌پروا کند. شاید ماندگاری و همه­‌کاره بودنِ من در امپراطوری جلال، مرهون همین ضعف و مطیع بودنم باشد. وقتی بازپرسِ غیر رسمیِ من، خیالش راحت شد که سوال دیگری به ذهنش نمی‌­رسد، در اتاقک را باز کرد که بروم. اما من نیامده بودم که دستِ خالی برگردم. از جایم بلند نشدم و باز گفتم دنبال دوستم می‌­گردم، یارو یک دقیقه­‌ای در سکوت فکر کرد. لابد به خاطر سپیدی موی مشترکی که داشتیم برای راحت کردن خیال من از اینکه جلال پیش آنها نیست، با احتیاط تمام درِ اتاقک را بست. انگار بخواهد کار ممنوعی انجام بدهد با یک قدمِ همچنان مردد عرض اتاقک را طی کرد. نمایشگر روی میز نگهبانی را چرخاند طرفم و فیلمی را که دوربین حفاظتی ضبط کرده بود نشانم داد. چند بارِ بعدی فیلم را دورِتند دیدم و عجیب‌ترین تجربه‌­ی عمرم را از سر ­گذراندم. اتفاقات داخل فیلم برای مامور حراست و هرکس دیگری گیج کننده بود، من اما معنی‌شان را می‌دانستم یا حداقل می­توانستم حدس­‌هایی بزنم اما به رو نیاوردم که دردسر بیشتری برای خودم درست نکنم. ادای آدم­‌های کم­‌سو را درآوردم. خم شدم توی شکم نمایشگر و بعد رو به یارو گفتم: خیلی هم واضح نیست چه اتفاقی می­افتد. شبیهِ گول­ترین آدمی که برای گرفتنِ آذوقه‌­ی تکراری از کنار اعجاز می­گذرد،گفت: «مهم اینه که درِ ما، سر جاشه!» انگار نه انگار دوست سفید موی پا به سن گذاشته‌­ی من گم شده بود. خودم را هرطور بود جمع و جور کردم و برگشتم هتل.

*

      چند تا از کارخانه‌­ها­ی جلال الدین افضل اصفهانی، آینه­‌های دوطرفه‌ی مرغوبی تولید می‌کنند که در آرایشگاه‌­ها، هتل­‌ها، اتاق‌­های بازجوئی پلیس و جاهای دیگری در سرتاسر جهان مورد استفاده و سوء‌استفاده قرار می‌گیرند. البته آئینه تنها تجارتی است که خودمان درگیر تولید و فروشش هستیم. بقیه‌­ی فعالیت­‌ها سرمایه‌گذاری‌هایی است که فقط سودش به حساب­‌ها ریخته می­شود. هر از چندگاهی نمودار­ها و اعداد و ارقامشان را برای جلال تشریح می­کنم.

    جاهائی هست که ما خودمان هستیم. خودِ خودمان. راحت و آزاد. واقعی و بی­‌دفاع. حمام، مستراح و البته جلوی آیینه­. آدم لُپش را باد می‌کند، فکّش را کج می‌کند، آواز می­‌خواند. بنابر خلوتی که دست می‌­دهد پوشش‌­ها را پس می‌­زند؛ غافل از اینکه ممکن است این آیینه­‌ها از آن طرف، شیشه باشند. قبلا به آشنایان توصیه می­‌کردم که اگر در جای غریبه‌­ای به آینه‌ای شک دارند نوک انگشت اشاره‌­شان را به سطح آیینه بچسبانند و اگر بین نوک انگشت­ و نوک انگشتِ تصویر، هیچ فاصله‌­ای نبود و هر دو بهم چسبیدند زود خودشان را جمع و جور کنند. اما ما این راه را هم کور کردیم. مهندس‌­های کارخانه­‌ی مالزی­‌مان­،با اضافه کردن یک بخش میانی در آیینه­‌ها بین تصویر و جسمِ واقعی فاصله انداختند و دیگر کسی با انگشت گذاشتن هم نمی­تواند بفهمد که این آیینه‌ها دوطرفه هستند. خط تولید جدید، مشتری‌ها را بیشتر کرده است.

    آن­‌روز، یک گروه از عرب­‌های مایه­­‌دار ابوظبی و چندتا از تُجّار دست به نقدِ بلژیکی آمده بودند تا قرار­دادهای سال قبلشان را برای سال بعد هم تکرار کنند. قبل از اینکه جلال برود توی اتاق پیش مشتری‌ها دوتایی از پشت آیینه‌های قدّی، سیر تماشایشان کردیم. گفتم: «پیش به سوی بازنشستگی!» بدترین اخمی را که تا به حال دیده بودم کرد و گفت: «بازنشستگی مال اونائیه که کار می­کنن.» گفتم: «مگه ما چی کار می‌کنیم؟» گفت: «زندگی!»

    جلال بُت زندگی من است. نه بخاطر خودساختگی و تواضعش در عین ثروت کلانی که به دست آورده؛ شاید بیشتر بخاطر اینکه مرا کشف کرده است. وقتی سی سال پیش دنبال کار به کویت رفته بودم مرا به قول خودش به عنوان دیلماج استخدام کرد. اما حالا نزدیک­ترین رفیقش هستم. بیشتر پسرش هستم گرچه در این سی سال یکبار هم لفظ پدر و پسر رد و بدل نکرده­‌ایم. اما برای او که عقیم و نازاست به حتم، حکم پسرِ نداشته‌اش را دارم. از روزی که می‌شناسمش، سخت کار می­کند. حتی حالا که کم مانده پنجاه سالش بشود. حتی حالا که موجِ موهای سرش آن سفیدی مورد علاقه­‌اش­ را پیدا کرده‌­اند.

    هنوز میز قهوه­‌چایی، برای پذیرائی از مشتری‌­ها دور اول را نزده بود که در اتاق کناری، خط تلفن سوم به صدا در آمد. زن جوانی با صدای آرام و متین از راه دور بود. با اشاره‌­ای که بین خودمان معنی اورژانسی بودن می­دهد، جلال را فرا خواندم وبا ناباوری گفتم: «شما پدر داری؟» جلال که معلوم بود دارد خوب معامله را می‌چسباند مثل کسی که مگسی را می‌پراند جواب داد: «نه! مگه نمی‌دونستی از زیر بُته عمل اومدم؟! ... وسط جلسه این چه سوالیه؟» گِردی دهنیِ گوشی تلفن را میان گودی کف پنجه‌­ی دستم، کیپ گرفتم. «دختره می­گه پیشکار باباتونه! می­گه باباتون داره می­‌میره!» خیلی معطل شدم تا بالاخره جلال حرف زد. گفت: «پس وقتش شده!»

     حق داشتم مبهوت شده باشم. نه به خاطر این­که دیگر خیلی وقت است کسی از لفظ پیشکار استفاده نمی‌کند، به این دلیل که بعد از این همه­ سال، جلال یک‌هو پدردار شده بود. هیچ وقت حرفی از گذشته­‌اش به کسی نگفته بود. حتی با من که اجازه داشتم این امپراطور ثروتمند را جلال صدا کنم و در نقش یک رفیقِ شش‌­دانگ همه جا همراهش باشم. جلال همانطور میان چارچوبِ در، بین اتاق جلسه و منشی، مبهوت در فکر فرو­­رفته­ بود. معلوم بود به اتاق جلسه بر نمی­‌گردد. با اجازه‌­ی خودم جَلد تماس‌های هماهنگی و تهیه­‌ی بلیط پرواز به مقصد اصفهان را انجام دادم.چمدان‌­های کوچکِ همیشه ‌آماده­‌مان را که برای سفرهای فوری در ساختمان اداری داشتیم، آوردم. انگار من آن پسری بودم که عجله دارد خودش را بعداز سال­‌ها به پدرش برساند و حس کردم جلال از این وضعیت لجش گرفته است، اما وقتی دید به بهانه­‌ی فین‌کردن دارم سعی می­کنم با دستمال، نمِ گوشه­‌ی ­­چشمم را بگیرم، بالاخره مجاب شد شوکه شده‌­ام. هر چه بود آن قدر به شمایل بااحساس پسری واقعی تبدیل شده بودم که لابد جلال می­توانست به جای خودش روانه‌­ام کند.

    جلال انگار سال‌های عمرش را روی گُرده­‌ی پنبه­‌ایِ ابرها می­دید. گمانم داشت خاطراتش را گاهی واضح و روشن، چسبیده به شیشه­­‌ی پنجره‌­ی هواپیما، انگار همین دیروز و گاهی چندان محو و دور، انگار روزِ هزارسال پیش تماشا می­کرد. خیلی به هم نزدیک بودیم. به خاطر همین وقتی ازم پرسید: «تا حالا شده فکر کنی یه نفر الی الابد زنده می مونه؟» بی‌معطلی و تردید گفتم: «آره! تو!» خودش می­‌داند دوستش دارم. با تکرار حرکت مچ دستم به مهماندار فهماندم چیزی جلوی ما نچیند. می­دانستم جلال یک­‌هو همه‌­ی امنیت روانی­‌اش را از دست داده و دارد بوی مرگ را پشت در احساس می­کند. گفت: «واسه‌ی من، پدر و خدا یه معنی داشت. می‌خواستم یه روزی سَرِ صبر و حوصله برگردم پیشش. خنده‌دار نیست؟ پنجاه سالمه هنوز با بابام آشتی نکرده­‌ام.» کراوات ابریشمی­‌اش را که از صبح برای مشتری‌­های اروپایی­‌ما‌ن زده بود شل کردم و با مال خودم ­گذاشتم تو جیب صندلی جلو. نیم خیز یَله ­دادم روی دسته­‌ی صندلی تا بفهمد همین الان باید برایم همه چیز را تعریف کند. بالاخره شروع کرد. یک­ریز و نفس‌نفس زنان.

  - «پونزده سالم بود. اول بهار بود. تازه بالغ شده بودم. گمون کنم بابام من رو هاج و واج تو اتاق،وسط رختخوابم دیده بود. صدام زد تو حجره. نشستم رو تخته­‌های قالی. اونم رو کُرسیِ خودش. هر چیزی رو باید یه آدم، یه مرد، تو زندگیش بلد باشه، تا اذونِ غروب برام گفت. نشون به اون نشون مرد شده بودم که برای اولین بار بجای اینکه براش چای بریزم برام چای می‌ریخت. من که چشم روی هم ­گذاشته ­بودم و از خجالت سرم زیر بود. آب شدم رو اون فرشای کاشونی، اما آقام یادمه گفت تمام و کمال برات گفتم که نابَلَد نری جلو.»

     جلال دستش را بلند کرد و خانم مهمانداری را که داشت می­رفت جلوی کابین، نشان داد.

 -  «یه دختری بود آخه خوشگل! آقاش شیخ بود. سالی دو سه بار چندروز مهمون ما بودن. یعنی بهت بگم سه شب نشستم لب حوض بسکه قلبم می­‌خواست از جا کنده بشه، خوابم نمی­برد تا موعد اومدنشون برسه.»

     آنچه نباید بشود، ­شُد. راننده‌­ی تاکسی فرودگاه اصفهان، داشت کاغذ کوچکی را می­داد دست کسی که داخل اتاقک دم پارکینگ بود، که تلفن همراه زنگ ­زد. همان دختری که بار اول زنگ زده بود، حالا لحنی داشت انگار با آدم­های پدر مُرده حرف می‌زند. دیر رسیده بودیم. گوشی را گذاشتم روی بلندگو و دادم دست جلال. راننده تاکسی معلوم بود آدم زرنگی است متوقف مانده بود تا تکلیف کار معلوم شود. تلفن که تمام شد، حتی گذاشت چند ثانیه سکوت در ماشین برقرار شود. خیلی هشیار و صریح پرسید: «کدوم بیمارستان؟» جلال باز هم لجش گرفت چون راننده هم بیشتر از او به مرگِ پدرش، واکنش نشان داده بود.

    درست وقتی می­‌خواستیم همراه مسوول سردخانه‌­ی بیمارستان، وارد اتاقِ نهایی بشویم و بدنِ پدر جلال را ببینیم، همکارِ مسوول سردخانه، صدایش کرد. من و جلال در چارچوب درِ بازِ اتاق، تنها ماندیم. روبروی ما، دو مرد سالخورده، روی دو میزِ چرخدار به موازات هم خوابیده­ بودند. بر خلاف انتظارم صورتشان پوشانده نبود. جلال گفت: «چه خدای جَلَبی!» نمی­توانست تشخیص بدهد کدام جنازه‌ی پدرش است. بد مخمصه‌­ای بود. دلم برایش سوخت. به صرافت هم نیفتادم بگردم دنبال تکه مقوای اسم‌داری که شاید با نخ به شصت پای جنازه بسته باشند. جلال بالاخره به حرف آمد: «ببین چه نفرتی انداخت که سی و پنج ساله ندیدمش! انگار یادم رفته بود، هست.» نقطه‌ی مقابلِ نفرتش، همین ضعف و عشق بی‌نهایت بود. جلال انگار عاشق چروک­‌های عمیق چهره­‌ی آن دو پیرمردِ مُرده شده باشد، به نوبت دست می­کشید روی پیشانی­‌هایشان. یکی از آن دو نفر باید کمال افضل می­بود، هشتاد و پنج ساله.

     تمام مراسم تکفین و تشییع و خاکسپاریِ «حاج آقا کمالِ افضل» نیم‌روزه تمام شد. جلال هم از صدقه سَرِ همکاری و زرنگی خانم وکیل از مکافاتِ مصافحه و معانقه و همدردیِ آدم‌هایی که با آنها قرابتی نداشت راحت شد. دیگر هم از اینکه دیگران داغدارتر و پدر مُرده‌­تر از خودش بودند، لجش نمی­گرفت. اینطوری بیشتر فرصت داشت فکر کند. از وقتی جلال را می­شناسم با فکر کردن حال می‌کرد. فکرکردن که چه عرض کنم، بیشتر یک­جور متوقف ماندن و ماسیدن روی یک موضوع بود، مثل چُرت­ زدن در نشئگی.

    ظهر شده بود. پدرِ جلال را میان قبور خدّام و طلاب دینی در مزار کوچک صحن امامزاده‌­ای مَحَلی خاک کردند. خود جلال روی صندلی آهنی که در ایوان امامزاده پیدا کرده بود، در خلسه­‌ی مخصوص خودش نشسته بود تا مراسم تمام بشود. دختر را تنها گیر آوردم. گفتم: «شما وکیل آقا کمالین، من وکیل آقا جلال. ما موندنی نیستیم. کلّی کار داریم. وصیت‌نامه داشته آقاجان؟» راه افتاد سمت جلال. فهمید می­خواهم بروم سر حرف­‌های اصلی. گفت: «همه چی رو بخشیده به چند جا. هفت ساله آقا جلال رو پیدا کرده بودن. از کار و بارِ آقا جلال خبر داشتن برا همین چیزی براشون نذاشتن. با من زیاد حرف می­زدن. درباره­‌ی همه چیز. البته غیر از اونچه باعث جدایی­‌شون شده بود.» گفتم: «پس برا چی گفته بود بیایم؟» رسیده بودیم به جلال. دختر، جعبه­‌ی چوبی خیلی کوچکی را گذاشت روی زانوهای او و گفت: «آقا گفتن این کلیدِ دره!» جلال سرش را بلند نکرد. نوک عصایی را که دستش بود از محدوده‌­ی آفتابیِ ایوان کشید کنار پای خودش در سایه. عصا را پیش از ظهر از کنار جنازه برداشته بود. گفت: «خودِ در کجاست؟»

     تا رسیدن به آن خانه­‌ی بزرگ زیبای قدیمی که به اداره­‌ی دولتی تبدیل شده بود فقط فهمیده بودم قرار است با یک «در» روبه‌­رو شویم. جلال زبان بسته بود. از داخل سردخانه‌­ی بیمارستان به این طرف، حرف نمی‌­زد. نمی­خواست از توی خودش بیرون بیاید. یک هو به سن و سال پدرش رسیده بود. مرگ را با خودش همراه کرده بود. در این سال‌­ها برای همه چیزش به من وابسته شده بود غیر از مُردن. من هم غیر از سکوت کردن و انجام کارهای همیشگی هیچ کار دیگری به فکرم نمی­رسید. بدجوری تماشاچی شده بودم. اگر بخواهم صادق باشم اسم احساسی که داشتم حسادت بود. از اینکه فکر می­کردم جلال مرا نمی­‌بیند. از اینکه پدرش ناگهان مرا از زندگی جلال بیرون انداخته بود.

      نگهبان تُپل که صورتش موهای سیاه و درشت داشت نفهمید جلال دقیقا کدام بخش را می­‌خواهد. اصراری هم نداشت کمکمان کند. فقط با اشاره‌­ی دستِ کلافه­‌اش دالان ورودی را نشانمان داد. جلال جلو­جلو راه افتاده بود. معلوم بود معماری این خانه­‌ها را خوب می‌شناسد. زبانش هم آرام آرام داشت باز می­شد. با اسم بردن از قسمت‌­های مختلف بنا شروع کرد «سرسرا، هشتی، آجر نظامی، کُنگره و ...» تا رسیدیم به حیاطی پُر از رنگ و نور. دورتادورِ حیاط، اتاق‌هایی بود که روغن جلایِ روی درهای چوبی‌­شان برق می‌زد. سردرِ هر اتاق یک تابلوی اداری امروزی زده بودند. جلال آستین پیراهنم را گرفت و کشید. گفت: «اونجاست! می­بینیش؟! پنج روز پشت این در زندونیم کرد تا دختره بره. نذاشت بفهمه دوستش دارم. ریاکاربود بابام! شیخ رو مهمون می­کرد وجهه‌­ی مردمیش خوب بشه، اما حاضر بود هرکاری بکنه تا من دومادِ اون نشم.» باز سکوت کرد و رفت طرف در. در چوبیِ بزرگ آنقدر قشنگ بود که محض تزئین بزنندش به دیوار اداره‌­ی میراث فرهنگی. پنجره‌­های کوچک چوبیِ چند گوشش، شیشه­‌های رنگی داشت. قاب وسطی بجای شیشه آئینه داشت. روبرو که رسیدیم میخ شد. از روی عادت نوک انگشتم را چسباندم به آئینه. خواستم یخِ جلال را آب کنم، یادش بیاورم دوران خوش زندگی­‌اش را با من بوده است. گفتم: «می­بینی؟ آیینه‌­اش قابل اعتماده!» اما نبود. این آینه هم قابل اعتماد نبود. کسی پشتش ایستاده بود به چشم‌چرانی. جلال انگشتش را بالا آورد. بار اول بود که می­دیدم دستش می­لرزد. انگشتش به سطح آیینه رسید. دستم را پس کشیدم. نوک انگشت را گذاشت روی یک لکّه و گفت: «اینجا رو از پشت با ناخن خراش دادم. پنج روز تموم روی نوک پنجه­‌های پام بلند می­شدم و از این خراش، حیاط رو نگاه می­کردم شاید ببینمش. بلندبالا بود با گیس‌­های شبق.»

     سن و سالی از ما گذشته، برای همین هر چقدر هم روبروی در قدیمی می­‌ایستادیم و انگشت روی آیینه‌­اش می­‌گذاشتیم کسی نمی‌­آمد سراغمان که اینجا چه کار داریم. خودِ جلال رفت سراغشان. رفت در را بخرد ولی به گمانم بَد حرف زد. اول که گفت:«این در مال ماست!» به جوانی که رئیس اداره بود برخورد. بعد هم گفت می‌­خَرَم. فکر کردند می‌­خواهد تحقیرشان کند. قیمت نگفت واِلّا آنها به وسوسه می­‌افتادند. فقط گفت می‌­خرم. فقط گفت درِ اتاقم را بدهید ببرم. اگر قصدش را به من گفته بود، مثل همیشه معامله را برایش جوش می­دادم اما تنهائی رفت جلو و آخرش هم محترمانه بیرونمان کردند. بعدش دیگر یادم نمی­آید با هم حرف مشخصی زده باشیم. بقیه‌ی روز را توی لابی هتل، فرو رفته بود توی مبل. من هم زدم به بازار قیصریه، نقش جهان و چهارباغ. آخر شب هم که مثل نعش ولو شدم، او خواب بود.

     نتوانسته بود طاقت بیاورد. نیمه‌­های شب رفته ­بود. این را فردا صبحش وقتی بلند شدم قرص­هایش را بدهم فهمیدم. ظهر رفتم اداره‌­ی میراث. مسوول حراست مُچ مرا طوری گرفت که انگار نه ­انگار خودم با پای خودم آنجا رفته­‌ام. مجبورم کرد مشخصات شناسنامه­‌ای خودم و جلال، قصدمان از سفر به اصفهان، محل اقامت و بقیه‌ی اطلاعات کلی را برایش بنویسم. وقتی راضی شد بروم، فهمیدم رو دست خورده‌­ام. آنها اصلا شکایتی از جلال نداشتند. درِ تزئینی قدیمی­‌شان که سرجایش بود. خواهش کردم اگر خبری از جلال دارند به من بدهند. آماده بودم روانه­‌ام کند به کلانتری شماره­‌ی فلان، اما یارو که اولش بد برخورد کرده بود حرمت سن و سالم را پائید، باخودش سبک سنگین کرد و لابد توی دلش رضا داد در رازی شریک باشیم. در را بست. نمایشگر دوربین مدار بسته­‌ی نگهبانی را به طرفم چرخاند.

     فیلم متعلق به نزدیکی‌­های سحر بود. در تصویر، جلال وارد حیاط می­‌شود. جعبه‌­ی کوچک چوبی را در دست دارد با کلیدی که از آن بیرون می­‌آورد در قدیمی را باز می‌کند، بعد انگار پسر پانزده شانزده ساله­‌ای از پشت در، وِلو می­شود در آغوش جلال. جلال پشت به ما مدتی پسر بی­هوش را که به نیمه جان­‌ها می‌­ماند نوازش می­کند بعد پسرک را که انگار جانِ رفتن گرفته است بلند می­کند. جزئیات معلوم نیست اما می­شود فهمید پسرِ از جا کنده­ شده با نگاه مشتاقی که به سمت درِ خانه می­کند انگار پِیِ ­کاری عقب مانده می‌­شتابد. راه می‌­افتد و بی­‌درنگ از حیاط بیرون می‌­رود. بعدش دیگر هیچ. مدتی بعد که جلال هم می­رود، نه دیگر جلالی در تصویر هست نه پسری. یک لنگه نیمه بازِ در، تا خود صبح، تنها چیزیست که در فیلم دیده می­شود. صبح، اولین کسی که وارد تصویر می‌­شود نگهبان است. با شلختگی و بدون هیچ حسّ هوشمندانه­‌ای به اطراف نگاه می­اندازد. لنگه‌­ی در را مثل اولش می­بندد.

     با اینکه مامور حراست دو سه بار فیلم را با سرعت نشانم داد، چیز دیگری نمی‌توانم درباره­­‌اش بگویم. الان هم پنج روز است در این هتلِ مشرف به رودخانه، منتظر مانده‌­ام سر و کله‌­ی جلال پیدا شود تا خودش درباره­‌ی اتفاقاتی که افتاده است برایم توضیح بدهد.