درخت خشکیده

مرتضی سلطانی

 

ساعت سه نصفه شب اضافه کاری تمام شد.

من زودتر آمده بودم توی کانکس. چند دقیقه ای بعد، رضا آمد تو.

و درست انگار یک دفعه کل استخوانهایش را از بدنش بیرون کشیده باشند آوار شد روی زمین، از فرط خستگی.

پایش را جلوی بخاری گازوئیلی اتاق که هار هار صدا میداد، دراز کرد.

از پای خیس اش بخار بلند شد.

از خستگی با دو دستش صورتش را پوشاند و لابد کوشید فقط به گرم شدن فکر کند.

موهایش پر شده بود از خرده های چوبِ صندوق های میوه.

به رضا، به این کارگر میانسال نگاه کردم.

بعد فکرش را با صدای بلند گفت: "ظهری فهمیدم درخت پشت سوله خشکیده!"

گفتم: "آهان."

هیچ چیز نگفت.

سکوت.

با دو دستش هنوز صورتش را پوشانده بود.

یکی دو دقیقه بعد، دو سه بار دماغش را بالا کشید و بعد وقتی چای به او تعارف کردم سریع و گذرا با صدایی که عمدا تغییرش داده بود جوابم داد نمیخواهد.