«ونوس ترابی»

دلم می خواست بغلش کنم. مثل یک گل بود. یک گلدان شمعدانی که داشت از افتادن آخرین گلبرگ های خشکش طفره می رفت. یا شاید ادای گل بودن را در می آورد. انگار پشت خنده هایش که آن چروک های ریز عنکبوتی را گوشه چشم ها چین می داد٬ یک کپه خار انبار کرده بود. دستکم من می توانستم ببینمشان. چقدر سعی داشت میزبان خوبی باشد و از درد و خون نگوید. اما تو از آن زبان٬ چیزی بیشتر هم نمی خواستی دربیاید. همه اش حس می کردم شده است مثل یک شمع که اگر دست بر سرش به رسم نوازش بکشی٬ انگشت هایت به فنا می رود. یا آن زن باوقار توی عکس بالای سرش٬ ابروهای بلند و نازکش را در هم می کند و با همان چشم های پر دلیل مبادایی کشیده می گوید. مبادا...مبادا چه؟ مگر می شود این موجود عزیز که حالا خمیده روی صندلی نشسته و با چشم های درشت اما پر رنج٬ نگاهت می کند را نخواهی که در آغوش بگیری و سر طفلکی اش را روی شانه ات بگذاری و بگویی همانجا بخوابد. تو مادر نبوده ای٬ اما مادری می دانی. تو مادر خیلی ها بوده ای٬‌ پیش از آنکه معشوق باشی.

گفتم مثل یک گل بود؟ انگار همان خط اول گفتم. اما حالا که خوب فکرش را می کنم٬ شمعدانی نبود. کاش دانشم از گل ها بیشتر از همین چند تا اسم جلویتان سفره می انداخت. گاهی یک حضور٬ تو را می برد به سال های دور. سال های صبح جمعه های کوهی. گیاهی سر راه آن جمعه ها بود٬ بی رنگ٬ با گل های کز کرده سفید و بنفش و خارهای ریز لامروت که بعد از چیدن تازه حالیت می شد چه پوستی غلِفتی از دست و بالت کنده است. این گیاه خودرو٬ بوی عجیبی داشت...نعنای وحشی به اضافه بوی عصرهای تابستان تفت زده شیراز پشت ارگ کریم خانی! درست شد؟ همین بو! برای توضیحش چه گِلی به سر بگیرم آخر؟ بیشتر از این دم زبانم نمی آید. نهایت تلاشم را بکنم تعریفی مشخص از این بو به دست کسی بدهم می شود آن ملغمه دلریز از پیچ و خم سه راه احمدی و دم دم های بازار وکیل و بعد ارگ کریمخانی که بوی ادویه تند و دار قالی و بستنی سنتی و عطرهای فیک الکل زده و آش سبزی شاکاکو و صد البته عرق نسترن و آب لیموی فالوده پشت ارگ. جانم بالا آمد! حالا حساب کن این بو چه می تواند باشد که در الفیه آن گیاه عجیب با بوی نعنای وحشی در هم پیچد و بشود چیزی که من آن روز با دیدن او٬ بعد از ۲۵ سال دوباره به خاطر آوردم.

خودش بود با انگشت هایی آشنا. همان گیاه عجیب و خواستنی. خار و گل با هم. بوهای عجیب ماورایی و اصیل. چراغ های نارنجی شهر زیر پای باباکوهی. ۱۵ سالگی های من. حرارت تابستان و تپه تلویزیون و بستنی که لای انگشت هایت ویراژ می رود. تمام اینها بود. همه را یکجا داشت. محض همین خواستم بغلش کنم. می خواستم بگویم این ماسک لعنتی را بردار تا چشم های غم زده ات٬ جهان پوسیده را میان پ و ر دو نیم کند. چانه ات هم که شمشیر کشیده برای همه جانیان.  بگذار همه را یک جا تماشا کنم و روی کتاب بنویسم آن خون که من نوشتم را تو زیستی...

تمام اینها را دو روز است مدام تکرار می کنم اما نام آن گل٬‌ انگشت هایم را انداخته بود سر قوز.‌ دستم به نوشتن نمی رفت. حالا با خودم می گویم٬ نام می خواهم چه کار؟ من بو را دارم٬‌ تصویر را هم. می ماند چشم ها و موها و غم تو.

اسم آن گل را می گذاریم... «پریرا»

 

این تکه کوتاه را بعد از دیدار با حامد اسماعیلیون (پدر ری را و همسر پریسا اقبالیان٬ مسافران پرواز اوکراینی) نوشتم. ادیت نشده و دست نخورده.
عکس هم٬ تصویر مطبش است.