ما همیشه مهمان داشتیم، تمامِ سال دو درِ بالا و پایینِ باغ منزلِ منظریه ـــ طاق به طاق باز بوده و فرقی‌ نمی کرد در چه فصلی به سر برده و حتی در ایامِ عزاداری و اَعیاد نیز خانه مَملو از دوست و فامیل بود، چراغِ هر دو مطبخ چه اندرون و چه بیرون ـــ از صبح تا به شب روشن بوده و همگانِ مشغولِ کار بودند، در ابتدای تابستانِ هر سال مهمانی عزیز به ما لطف کرده و منت بر سرِ ما حقیران گذاشته و به پیشِ ما آمده و ایشان کسی‌ نبود جز طَلا خانم.

طلا خانم زنی‌ میان قد ـــ بالای پنجاه و خورده‌ای سال که شاید تعجب کنی‌ که سوی و صورتَش به زنانِ ایرانی شباهتی نداشت، چشمانِ رنگی‌ و پوستِ سفیدَش تعجبِ هر شخصی‌ را بر می‌‌انگیخت، اگر به خاطرِ روسری بزرگ و گلدارِ اَبریشمینَش نبود ـــ تو حتما فکر می کردی ایشان یک زنِ فرنگی بوده و گم شده در میانِ قَجَر زاده‌ها، در واقع ایشان عموزاده‌ی کوچکِ پدرم ــــ از همسرِ قَفقازی بود، وقتی‌ که برادرِ حضرتِ والا فوت می‌کند ـــ فرزند خواندگی طلا خانم را قبول کرده و ایشان به شمیران می‌‌آیند.

اولین اتاقِ مهمان را برای ایشان حاضر کرده و تمیز کاری و جَلا می‌‌دادند، طلا خانم که در ایامِ عادی سال در مِلکِ پدری ـــ تبریز می زیست ـ فقط تابستان‌ها به شمیران می‌‌آمد، حتی وقتی‌ که پدربزرگم نیز فوت کرد ـــ تا زمانی‌ که در قیدِ حیات بود ـــ ایشان سالی‌ یکبار به پیش ما مهمان می شُد، طلا خانم از صبح‌ها به محوطه‌ی اندرونی باغ که میان ۴ منزل تو در تو بود رفته و در تختی بزرگ می نشست، دو نفر همیشه برایَش کار می‌‌کردند، نصرالله خان و همسرَش پروانه خانم، سایه بانِ تختِ بزرگِ چوبی را زده و ایشان بزیرَش ـــ در کنارِ چند بالش و مُتکای زرین و زیر نشین‌های یَزدی کار شده و چندی آن طرف تر از ایشان ـــ بساطِ روسیْ سماور و چای بود و همیشه ظرفِ میوه و شیرینی‌ به جلویَش، طلا خانم به ماندِ بانوانِ اجدادی من قِلیانی نبود و اما سیگار می‌‌کِشید، این یکی‌ از وظایفِ نصرالله خان بود که برای وی تنباکوی اعلا در کاغذ سیگارِ کوچک ریخته و دست به سینه آن را تقدیمِ ایشان کنند، همیشه بوی تنباکو و عطرِ گلیِ یاس از تمامِ اطرافِ طلا خانم بلند شده و چشم بسته می دانستی ایشان در کجا حضور دارند.

اولین باری که ایشان را دیده و به یاد دارم ــ هفت ساله بیشتر نبودم، تا مرا می‌‌دید ـــ با دست بنده را به پیش خود فرا خوانده و صورتَم را بوسیده و همانطور که دستم را گرفته بود ـــ مرا در کنارِ خودش نشانده و بلافاصله آبنَبات‌های کوچکِ رنگی‌ که شیرین و خوشمزه ـــ سوغاتِ آذَربایجان بود ـــ به من می داد و لبخند زده ـــ سرم را نوازش می کرد، در کنارش احساسِ آرامش می‌‌کردم، چون پسری شیطانَک و شلوغ بودم، تمامی اعضای باغ منزل وحشت داشتند که مبادا بچگی‌ کرده و بساطِ مزاحمت برای ایشان ایجاد کنم، برای همین سعی‌ می کردند مرا دست بِسَر کرده ـــ از آنجا دورم کنند اما طلا خانم با انگشتانِ دست این خیالِ آنها را باطل کرده و با لبخندِ قشنگِ دیگر ـــ مرا بیشتر در کنارِ خود نگاه داشته و گاهی‌ صفحه‌های سَنگی‌ موسیقی‌ را برایش انتخاب کرده و در گرامافونِ قدیمی‌ ـــ تحفه‌ی مرحوم امین السلطان از اروپا ـــ به کار ‌‌گذاشته و با هم گوش می‌‌کردیم، تمامِ حرکاتَش اَعیانی و خانم الدوله ای بود، نامِ اصلی‌ طلا خانم در واقع زینَت بوده اما وقتی‌ که حضرتِ کامران میرزا در طفولیت ایشان را دیده ـــ از بس که بچه‌ی زیبا و دخترکی زرین پیکرِ سفید رو بود ـــ ایشان را طلا خانم نامیده و از آن پس بقیه نیز اینگونه وی را می‌‌نامیدند.

از همان دوره‌ی کوچکی ـــ نکته‌ی عجیبی‌ در رابطه با طلا خانم وجود داشت که خیلی‌ زود بدان پِی برده بودم، ایشان اصلاً حرف نم یزد، لام تا کام ساکت بوده و اَبداً صدای ایشان را نمی شنیدی، اوایل فکر می‌کردم که حتما طلا خانم بی‌ زبان بوده و قادر به صحبت نیست، طول کشید و بزرگ که شدم ـــ روزی قبل از اینکه ایشان از تبریز به شمیران بی آیند ـــ قضیه را با پا فِشاری از پدرم جویا شده و بالاخره فهمیدم جریان بی‌ صدایی ایشان از کجا آب می خورَد.

در ابتدای دوره تصویبِ قانونِ کشف حجاب در ایران ـــ روز های سختی بر خیلی‌ از زنان گذشت، آنچنان که از ترسِ مبادا آژان‌ها به ایشان هَتاکی کرده و روسری و چادر از سرشان بِکشند ـــ بسیاری از نسوان دیگر از خانه بیرون نیامده و بعضی‌‌ها شب‌ها رفت و آمد کرده و عده‌ای مثلِ ما و بسیاری از مردمانِ خاصّ ـــ در باغ و منزل حمام ساختند.

زمانِ ازدواجِ طلا خانم فرا می‌‌رسد، او دختر ۱۲ ساله ای بود ـــ قرار شد بر طبقِ رسمِ خانوادگی شوهر کرده و دامادِ خانواده پسرِ یکی‌ از خوانینِ تُرکمن شود، آن روز عصر طلا خانم به همراهِ بَدری ـــ دایه‌ی خودش به بازار بَزازان رفته تا بلکه پارچه‌هایی‌ نو بخرند، در بازگشت چند اَمنیه واردِ محوطه بازار شده و اسلحه کشیده و زنان را تهدید کرده که یا با زبانِ خوش احترام به قانون گذاشته و کشفِ حجاب کرده و یا اینها بزورِ لگد و قنداق ـــ روسری و چادر را از سرِ آنها بر خواهند داشت، به یکبار جیغ و فریادِ انبوهِ زنان تمامِ بازارِ قَجَر ساخته‌ی قدیمی‌ تجریش را در خود پُر می شود، آنچنان که حتی مردان نیز هول از اینکه لباسِ پَهلوی پسند نداشتند نیز ناراحت و عصیان زده به اطراف دویده تا محلی برای قایم شدن پیدا کنند، بسیاری از مغازه داران به مردم کمک کرده و اینها را به پشتِ پس خان و پیش خان مخفی‌ کرده و دکان‌ها را می بستند، امنیه‌ها ناگهان به درونِ مردم ریخته و خَلقِ خدا را به زیرِ کتک گرفته و مزاحمتی بزرگ برای همگان ایجاد کردند، درین میان طلا خانم و دایه جانَش وحشت زده و دلواپس سعی‌ بر خروج از بازار کرده و در نزدیکی‌ دکان کفش و گیوه دوزی بازار ـــ یک مامور راهِ ایشان را گرفته و به سمتِ طلا خانم حمله‌ور می شود، دخترِ بیچاره از ترس و دلهره بر زمین افتاده و از حال می رود، بدری  چادرش را بر زمین انداخته و خود را به کنارِ طلا خانم رسانیده و نیم نشسته بروی زمین بدنِ طلا خانم را در آغوش گرفته و اجازه به مامور نمی دهد که وی چادر و روسری را از سرش بردارد، درین میان عده‌ای از مردم که از صدای جیغ و ناله زنان خونِشان جوشیده بود ـــ به سمتِ امنیه‌ها رفته و به آنها با آنچه در دست داشته حمله کرده و بیشترین تعدادِ امنیه ناچاراً دست از ایجادِ دردسر کشیده و به عقب رفتند، در همین وقت عده‌ای به طرفِ بدری رسیده و اجازه نمی دهند آن مامور به آنها تعدی کرده و او را از کنارِ آنان دور کردند، این قضیه خیلی‌ طول نمی کِشد که دایه جانِ طلا خانم متوجه می شود که او بهوش نیامده و به قربان صَدقه رفتن های او اصلاً جواب نمی دهد، از همانجا درشکه گرفته و آنها به منظریه باز می‌‌گردند.

طلا خانم تا ۴ روز چشم باز نکرده و بی حال روی بستر خوابیده بود، چند جور حکیم و پزشکِ خارج رفته برایش می آورند، از لحاظِ جسمی‌ آسیبی‌ خاص نداشت، ولی‌ بیهوش بود، رنگ پریده و انگاری در خواب بود، صبحِ روزِ پنجم جیغ زنان از بستر بلند شده و وحشت زده به گوشه اتاق خَزیده و پنداری چند مارِ گزنده دیده ـــ همچنان فریاد زده و در همان حال غَش کرده و همگان بر بالینَش حاضر می شوند، بعد از چند ساعت بیدار شده و هر چه با او صحبت می‌‌کنند ـــ طلا خانم دیگر صحبت نمی کند، کاری نمی‌شد کرد، مصلحت نبود با آن حال و اوضاع طلا خانم به خانه‌ی بخت رود، ترکمن‌ها عصبانی شده و اگر پدر بزرگم از نفوذِ سیاسی خود استفاده نمی کرد تا آنها آرام شوند ـــ خدا می داند چه اتفاقی اُفتاده و در همان روزها شبانه در آن منطقه‌ی خودشان چند اَمنیه را کُشته و چند روزِ دیگر قضیه با دخالتِ شازده‌های طرازِ اول و نخست وزیرِ وقت پایان گرفته و اما مراسمِ ازدواج به هم می خورد، بیچاره طلا خانم.

این جریان به همراهِ ناپدید شدنِ شازده عموی بزرگم در آلمان ـــ همیشه پدربزرگم را آزار داده و پدرم میگوید که این مسائل باعثِ مرگِ ایشان شد، هیچ دَوا و درمانی اِفاقه نکرد، حتی طلا خانم را به پاریس و برلین برده اما کسی‌ نمی توانست کاری برای حرف نزدنِ طلا خانم انجام دهد، متخصصین برین باور بودند که این حال تنها جنبه‌ی روحی‌ داشته و هیچ دارویی اثر نخواهد داشت، بعد از فوتِ حضرتِ والا ـــ مسئولیتِ ایشان به گردنِ خان بابا ـــ پدرم افتاده و در پاییزِ ۵۶ خورشیدی ـــ پس از گذراندنِ تابستان با ما در تبریز ـــ وی در خواب فوت می‌کند، آن وقت دیگر جوان بوده و از اوضاع و احوال سر درآورده و برای طلا خانم گریه کردم به حالِ ایشان و از اقبالی که زمانه برایَش به ارمغان آورده بود.

همچنان غصه دارم از اینکه اِفراط و تفریط بیشترین ضَربه را به خَلقِ ایرانی زده و زنان همیشه بیشترین آسیب را از اشتباهاتِ سیاسیون می‌‌بینند، جبر و اجبار باید از میان رفته و زن می‌‌بایست حقِ انتخاب داشته و قدرتِ تصمیم گیری در زندگی‌ خود را در دستِ خود داشته باشد.

دلم تنگ است، دلم تنگِ آن زن است که صدا نداشت، لبخندهایَش زیبا و وجودَش شادی بخش بود، دلم تنگ است، دلم تنگِ آن زن است که صدا نداشت.

پاریس، بَهارِ ۲۰۱۸ میلادی