اکبر آرتیست 

مرتضی سلطانی

 

تا قبل از اینکه اکبر آرتیست بزند با چاقو شکمِ آن جوان بخت برگشته را پاره کند و کارش بکشد به حبس، ۵۲ بهار را به چشم دیده بود - پنجاه و دو سالی که بیشترش را وقف غوطه خوردن در زندگی رویایی اش کرده بود.

از آنها بود که که شورمندانه تر از دیگران زندگی می کنند.

این اکبر خیلی زود خانواده ی نداشته اش را واگذاشت و آمد تهران. هیچوقت چیزی از خانواده اش نمیگفت اما فهمیدم که در کودکی پدرش را از دست داده و در نوجوانی مادرش دوباره ازدواج کرده و او چندسالی با تنها خواهرش پیش عمه شان زندگی میکرده و بعد فرار کرده به تهران.

در تهران اکبر چندتایی شغل عوض کرد: جوب گردی و ضایعات جمع کنی تا دست آخر شد پادویِ مغازه ای در بازار مولوی.

عشق شورانگیزش به سینما هم از همان وقتها شروع شد و مذهبش، زندگی اش و تمام دنیایش شد سینما.

روی آن پرده خاکستری و در آن سالن تاریک او امکان می یافت مثل یک قهرمان زندگی کند. عاشق فیلمهای اکشن بود که قهرمان اکثرشان هم جمشید آریا (هاشم پور) بود: یوزپلنگ، تاراج، قافله، جدال در تاسوکی، سربلند و و و.

در این فیلمها بود که او دنیای رویایی اش را کشف کرد دنیایی سیاه و سفید که در آن خبری از جزئیات گیج کننده و عمدتا تاریک زندگی نبود، دنیایی قابل پیش بینی که در آن همیشه خیر بر شر پیروز میشد.

دنیایی بود ساده تر و خواستنی تر از دنیای واقعی با آدمهایی پیش بینی پذیرتر و فاقد پیچیدگی که میشد حدس زد چطور رفتار خواهند کرد. دنیایی که تلخی هم اگر داشت دست آخر شیرین میشد. دنیایی پرشور و پر حادثه که ربطی به دنیای خنثی و تکراریِ آن بیرون نداشت.

آنجا در آن دنیا میتوانست قهرمانی باشد که کارتل های مواد مخدر را در یک کاروانسرا در بیابانهایِ سیستان یک تنه نابود می کند یا رِنجِری بود که به قلب دشمن بعثی میزد و عملیاتی سخت و خطرناک را شدنی میکرد.

خلاصه آنکه این فیلمها دنیایی بود که به او تمام آن چیزهایی را میداد که زندگی اش فاقد آن بود،البته اینهمه را در خیال به او میداد و این واقعیتی بود که او فراموشش کرده بود یا نمیخواست به یادش بماند.

و بتدریج دنیای واقعی را با دنیای این فیلمها اشتباه گرفت.

این عشق چنان سودایی بود که اکبر را به دنیای پشت صحنه فیلمها کشاند و او شد سیاه باز، یعنی سیاهی لشگر و کتک خور فیلمها. و همان اوقات بود که شد اکبر آرتیست.

آن اوایل سیاه باز بودنش، اکبر شیفته ی این بود که هر گفتگویی با رفقا را بکشاند به این موضوع که در فیلم "تبعیدی ها" نقش دیالوگ دار داشته. و البته منظورش در واقع همان دو سه کلمه ای بود که در نمایی دور فریاد زده بود چیزهایی مثل: "مامورا." "فرار کنید."

رفقایش هم دلش را نمی شکستند و به رویش نمی آوردند که علیرغم تمام ادعاهایش در بابِ موفقیت و پیشرفت در سینما، اوضاع زندگی اش فرقی با گذشته نکرده.

کل آنچه او صاحبش بود و آنرا در اتاقی در کوچه ی حیدردارچینی که در آن زندگی میکرد گذاشته بود، از دو دست رختخواب و یک تلویزیون و لباسهایش تجاوز نمیکرد.

همان زمان بود که رفقایش از روی معرفت و محض دلخوشی اکبر، صفت آرتیست را به اسم او چسباندند.

اما از آنجا که بالاخره گاهی تیزی و تلخی واقعیت حتی در رویایی ترین آدمها هم نفوذ میکند و درد سیلی آنرا حتی متوهم ترین اش حس می کنند او هم بتدریج بصیرت درک این واقعیت را یافت که آنچه در پشت صحنه میگذرد هیچ دخلی به آن دنیایِ رویایی اش ندارد: قهرمانهای دوست داشتنی اش در عالم واقع به همان مهربانی و خوش مشربی فیلمها نبودند.

می دید که با آنکه آنها هم کم زحمت نمی کشند یک صدم هنرپیشه های اصلی هم حقوق نمی گیرند و می دید که آشکارا تبعیضی ظالمانه بر این دنیا حاکم است که در آن سیاهی لشگرها و بدل کارها و کتک خورها حکم کارگران فلکه ای را دارند که نه بیمه دارند و نه حقوق درست و درمانی و نه امنیت شغلیِ دلگرم کننده ای.

می دید که چه میزان دروغ و توهم باید کنار هم چیده شود تا قهرمان ها به چشم بیایند.

یک سال نشده سیاه باز بودن را رها کرد و برگشت به بازار. نمیتوانست بیشتر از این شکستن آن تصویر رویایی و بی اعتبار شدن آن دنیا را تاب بیاورد. دیگر هیچوقت لذتِ قبل را از دیدن فیلمهای اکشن نبرد.

در شغل جدیدش با گاری جنس اینور آنور می برد و مغازه را آب و جارو میکرد اما با همه ی کفایتی که از خودش نشان داد، چون سواد زیادی نداشت کارش به حساب و کتاب و پشت دخل نشینی نکشید.

چندسالی که گذشت، حالا دیگر فیلمها هم تغییر کرده بودند جای فیلمهای اکشن و پلیسی و مواد مخدری را ملودرام های آبکی و کمدی های کلامیِ سَبُک و فیلمهای سیاست زده و مدعی تابوشکنی گرفتند.

و البته تک و توکی هم کارهای جدیتر و ماندگارتر هم ساخته میشد که اگر از امثال اکبر آرتیست نظرشان را درباره این فیلمها می پرسیدی میگفت ملال آور هستند اما معنا دار.

خبر نداشت که این واژه های عامیانه به ادبیات رسمیِ مسئولانِ دولتی در حوزه سینما راه یافته و تبدیل می شود به «سینمای معناگرا». البته منظور همان سینمای ایدئولوژیک زده و مذهبی بود که این واژه های شیک قرار بود جنبه ی عمدتا سفارشی و تبلیغاتی شان را پنهان کند.

خلاصه دوران قهرمانان محبوبِ امثالِ اکبر آرتیست بسر آمده بود. و این او را کشاند به دنیایِ فیلمهای اکشن هالیوودی که حالا بجای جمشید آریا، چاک نوریس و آرنولد و فرانکی و رمبو و استیون سیگال قهرمانانش بودند: دنیایی سرد و حرفه ای و فاقد آن رفیق بازی ها و معرفت خرج کردنهایِ جنوب شهری.

اینجا اکبر به دوران میانسالی رسیده بود یعنی دوره ای که آدمها سر می چرخانند و راه رفته را وارسی می کنند و چنته شان را. و البته چنته اکبر خالی بود: نه پس اندازی، نه بیمه ای، نه کار درست و حسابی، نه زنی و نه بچه ای و در یک کلام نه دیروزی داشت و نه فردایی! خالی و سترون.

جوان هم نبود که باز شاگرد مغازه شود برای همین نگهبانِ شبِ یک گاراژ صافکاری و مکانیکی شد! همان وقتها بود که تمام آن عشقی را که نشده بود به پای زنی بریزد برای سگ ها خرج کرد. سگ هایی که هم آنجا کمک دستش بودند و هم مونس اش.

این عشق و علاقه چنان بود که یکی از آنهایی که همه چیز را به شوخی میگیرند در قهوه خانه اکبر آرتیست را بدل کرد به اکبر سگ باز. بنظر میرسد انگیزه ی اکبر از چاقو زدن به آن جوان به اندازه انگیزه قتل مورسو در بیگانه مبهم و عجیب است.

در طی چندباری که اکبر را دیدم همیشه ساکت و بی شر و شور گوشه قهوه خانه می نشست و کاری به کسی نداشت و اصولا کسی نبود که از او توقع چنین چیزی بتوان داشت.

اگر چه  از آدمیزاد دوپا هیچ چیز بعید نیست! شاید اکبر میخواست - به سان قهرمان هایی که دوست داشت - به زندگی اش شوری را ببخشد که نداشت، البته به روش خودش.

هر انگیزه ای که در کار بود بهرحال سه سال زندان شد نتیجۀ آن لحظه ی جنون آسا.  نمی شود گفت که او خوشبخت بود و همیشه با شادی زیست اما به آن دسته معدود از آدمیان متعلق بود که جرات می کنند تا در رویاهایشان زندگی کنند.