تی اور کافی؟
میم نون
یک ساعت و نیمی از پرواز گذشته بود که مهماندار ایران ایر اعلام کرد تا لحظاتی دیگر به فرودگاه دبی میرسیم. ساعت حدود پنج صبح به وقت محلی میباشد و لحظات خوبی برای شما ارزومندم.
مقصدم سنگاپور بود و حدود یک ساعتی باید منتظر میموندم و تو سالن ترانزیت پرسه میزدم تا زمان پرواز بعدی به سنگاپور اعلام بشه. طبق معمول برای ما ایرانی ها تو سفرهای خارجی چون باید دلار خرج کنیم همه چی گران بحساب میومد. فقط از بیرون و از تو راهرو غرفه ها و فروشگاهای فری شاپ را یه دیدی زدم و چون صبحانه هواپیما سیرم نکرده بود رفتم یه ساندویچ سفارش دادم .
توریست زیاد بود و هموطن های زیادی هم مثل من منتظر پرواز بودند. دو تا پسر جوان ایرانی هم میز بغلی من داشتند ساندویچ میخوردند و با هیجان خاص جوانی حرف میزدند. حالا چی میگفتند: رضا پاچه رو ببین عجب پاچه ای داره، اوه اوه اون یکیو نگا ۸۵ چیه برو بالا...
ساندوبچ خوردم و رفتم تو سالن نشستم و با گوشیم موسیقی گوش میکردم. زمان گذشت که بلندگوی سالن پروازم را اعلام کرد به ساعتم نگاه کردم دیدم وقتشه و شماره پروازم تو تابلو درج شده. کارت پرواز گرفتم، وارد هواپیما شدم مهماندار صندلی ام را نشان داد دیدم پشت سرم همون دو تا هموطن جوان هستن و نگو با هم همسفریم.
برام مهم نبود ولی قبلا تجربه کرده بودم. بعضی از این جوونها هواپیما را با خونه خاله عوضی میگیرند. اینا تو رستوران دله بودنشون محرز شده بود.
خلاصه کیفم را گذاشتم تو کابین بالا و دیدم مسافر کناریم هم دو نفر اقای چینی بودند. بهشون یه صبح بخیر گفتم و نشستم.
مدتی از پرواز گذشته بود مهماندار با چرخ پذیرایی اومد و بسته صبحانه را داد و چایی و قهوه و نوشیدنی پخش میکرد. رسید به این دو تا جوان هموطن، مهماندار لبخندی زد و گفت: تی اور کافی؟
پسرک به اون یکی که همون رضا بود گفت: این چی میگه میفهمی؟
رضا گفت: نه فکر کنم منظورش چایی که داره میده. هر چی اون گفت تو هم بگو.
دوباره مهماندار با لبخند گفت: تی اور کافی؟
اینبار پسره هم جواب داد تی اور کافی.
خندم گرفت. بهش گفتم بچه ها تی میشه همون چایی دیگه، بگو تی برات چایی بریزه.
گفت تی تی.
مهماندار هم با لبخند قوری بلند کرد تو فنجون چایی ریخت.
اقاپسره گفت: کافیه کافی!
مهماندار ایستاد با تعجب نگاهش کرد.
من دوباره امدم کمکشون پرسیم مگه قهوه میخواستی؟
گفت: نه.
گفتم داری میگی کافی، یعنی قهوه میخواهی؟
گفت نه بابا دارم بهش میگم کافیه کم بریزه.
نتونستم خودمو کنترل کنم خندیدم. بهش گفتم قهوه میشه کافی، داری میگی من قهوه میخوام و اونم مات مونده بود. به مهماندار گفتم همون چایی را میخواهند و برای خودمم چایی گرفتم.
حالا مگه خنده ولم میکنه؟ مسافر چینی هم بمن زل زده بود نمیدونست موضوع چیه لی تو دلش میگفت زودباش تمومش کن ما هم صبحانه مون بگیریم. خود پسره هم داشت با رفیقش از سوتی که داده بودند میخندیدند.
به خدا گفتم خدایا شکرت، این دلخوشی را از ما نگیر :) اینجوری باشه تو سنگاپور و سنتوزا بد نمیشه اگه اینا رو ببینم عین لورل و هاردی ماجراهای خنده داری در پیش هست. ولی خوب دیگه ندیدمشون.
بعد از صبحانه پرسیدم برای گردش سفر میکنید؟
یکیشون گفت نه از اینجا میریم استرالیا البته قاچاقی، با دلال قرار داریم. پاسپورت جور کنه مارو بفرسته استرالیا.
گفتم شما که زبان بلد نیستی زود لو میری. نگران نیستی؟
جواب داد نه بابا مارو میبرند کمپ، بعد از یه مدت عادی میشه.
گفتم امیدوارم موفق باشید .
ما هم که تازه آمده بودیم به آمریکا همین مشکل را با سوس سالاد داشتیم. سوال و جواب با پیشخدمت:
- سوپ یا سالاد؟
- سالاد
- سالاد درسینگ؟
- بله
- چه جور سالاد درسینگ؟
- بله
- ایتالیایی, فرانسوی, روسی, thousand island؟
- بله
- ایتالیایی خوبه؟
- بله
بعد هر ۴ تامون همون را سفارش میدادیم.
سلام فرامرز خان در گذشته از این اتفاق ها زیاد میافتاده ولی خوشبختانه الان اکثر جوونها قادر به مکالمه عادی هستند ،اینجور خاطره ها بیاد اوردنش هم شادی بخشه ، ممنونم از خاطره شیرینی که نوشتید
حالا که با گذاشتن عکس ...کار ساده تر شده
مگر توی این رستوران های مکش مرگ ما که نام غذا ها رو به فرانسه مینویسن حتی اگه آدم فرانسه هم بدونه بازم نمیفهمه ....صد البته غذا هایی که نامهای قلمبه دارن گرون تر هم هستند.
امروزه روز لاقل دو زبان باید بلد باشی، انگلیسی که متاسفانه باید بدانی و در کنارش اسپانیولی و یا فرانسوی.
میم نونِ عزیز، یوخده دِپرِس جات تشریف دارم امشب، ی تاکسی بگیر بیا اینجا، با هم شراب بنوشیم، ی عالمه صفحه گرامافونِ قدیمی ایرانی دِبش هم دارم، با هم بنشینیم ـــ اختلاط کنیم.
اهنگ هزارویک عزیز تو این جور رستوران های مکش مرگ ما بیشتر باید مواظب اداب و رسوم باشی و غذاشون خوشمزه هم باشه ادم سیر نمیشه جیبتم خالی میشه من که میگم ابگوشت و سبزی خوردن وپیاز و دوغ یه چیز دیگه اس، ممنونم از شما
شراب قرمز جان ممنونم از دعوتت امیدوارم یک روزی قسمت بشه در خدمت باشم شما خیلی لطف داری برات روزهای شادی را ارزومندم .
از این «هَوَل» ها به قول شیرازیا٬ توی پروازای ایران به خارج از مرز زیاده. یادمه توی یه سفر قدیمی که پرواز از تهران به ایروان بود٬ تا از مرز خارج شدیم٬ من روسریم رو برداشتم. موهام بسیار عادی بود. نه شنیون داشت نه میزامپیلی!! آزاد و رها و زیادی بلند. دوتا پسر جوان هموطن کنارم نشسته بودند و شروع کردند «قیمت دادن» برای امشب و فرداشب و شب های دگر! چرا؟ چون روسری رو برداشته بودم فقط. همیشه فکر کردم با وجود (غالب) مغزهای دیفالت شق کرده٬ همین دخترهای طفلکی که توی ایران روسری برمیدارن اول باید از کی بگرخن؟؟ از حکومت؟ (پوکر فیس!)
امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه به هر صورت. من هنوز سنگاپور رو ندیدم و بسیار مشتاق سفرم به اون کشور.
سلام خانم ترابی متاسفانه یکی از اهذاف دگرگونی در ایران همین موضوع بسته نگه داشتن مغزهای جوانان بود و جوانان اسیب جدی دیدند ، بمن خیلی خیلی خوش گذشت مخصوصا جزیره سنتوزا و در باغ وحش معروفش اق میمون وقتی داشتم باهاش عکس میانداختم عینکمو از جیبم زد ، امیدوارم فرصت سفر به انجا براتون مهیا بشه ، جای همه دوستان خالی بود .