زنگ میزنند. تیام رفت باز کرد و صدا زد «بابا با تو کار دارن.» دم در دو تا از این «شاهدان یَهوه» ایستاده اند. دست میدهند و از آخرت می گویند و بهشت و اینکه خداوند تنها یک نام دارد و آنهم يَهوه است. اسم روی در را خوانده اند طبیعتا اما برای خاطر جمعی میخواهند بدانند که ایرانی هستم یا نه. روده شان دراز است و چانه شان گرم. میل دارند بیایند تو و از خدای یکتا حرف بزنند و بهشت موعود که گفتم بمرگ هر دوتاتون ما از دست نمایندگان خدا در روی زمین جلای وطن کرده ایم و دارم در را به رویشان می بندم که به زور جزوه فارسی «راه رستگاری» را می چپانند توی دستم.

توی هال جزوه را ورق میزنم. دختر و مادری پلنگی را بغل کرده و نوازش میکنند. پشت سرشان مردی از کنار آبشاری زیبا با سبدی از میوه خنده بر لب می آید. صفحه بعد مثل فیلم اشکها و لبخند ها، جایی ست خرّم و با صفا که زن و مرد، سفید و سیاه با لباسهای رنگی دست هم را گرفته اند و آوازه خوان از سینه تپه های سبز بالا میروند. آسمان آنقدر نزدیک است که میشود دست برد و یک تیکه رستگاری آبی از تویش در آورد! شیر و پلنگ توی دامنه ها دراز کشیده و با مهربانی به آدمها نگاه می کنند. آهو و غزال با دم شیرها بازی میکنند! تکه های پُف کرده ابر سفید پنبه ای لب و دهن درآورده و با عشق میخندند و هر طرف آسمان را نگاه کنی رنگین کمان بلندی پیداست.

بوی اشتهاآور کلم پُلو که دارد دَم میکشد از آشپزخانه میآید. راه رستگاری را می اندازم سبد روزنامه های دور ریختنی و می روم آشپزخانه سالاد شیرازی درست کنم.

**
تیام سرش را پر از ژِل میکند و دارد از در بیرون میرود «کاری داشتین زنگ بزنین.»
- کی برمیگردی؟
- چه فرقی میکنه؟ زنگ بزنین!
مریم نشسته روی تختخواب و دارد به ایران تلفن میکند. دیشب باز خواب بد دیده! من ظرفها را توی ماشین می چینم و دکمه را میزنم. بعد کتری برقی را روشن میکنم و می نشینم. حافظ روی میز است. دستم می رود و صفحه ای را باز میکنم، آمد:
«سُخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز/ بیا حافظ که تا خود را به ُملکی دیگر اندازیم».
فکر کنم نظر خواجه اینه که بزن برو کانادا. شنیده ها با تلنگر حافظ توی کله ام دور میزند:

«پسر دائیم بلد نبود بگه دیس ایز مای هَند اما تا رسید اقامت، کار، زندگی.»
«هرکی رفته سر دو سال خونه خریده  لب دریا.»
«بچه آخوندا تورنتو را قرق کردن؟ خوب تو برو کلگری که مرکز نفته.»
«دهن باز کنی که شرکت نفت کار میکردی، رو دست میبرنت. موندی توی این در و دهات سوئد که بگن چی؟»

حافظ را بستم و آمدم آب جوش گرفتم روی قوری و جعبه شیرینی پاپیونی را گذشتم روی میز. آسمان خاکستری و بغض کرده پشت پنجره خبر از رستگاری آبی نمیدهد. مریم هنوز دارد بلند بلند با ایران حرف میزند. لابد بعدش منهم باید بروم و همان حرفها را یکبار دیگر بگویم و بشنوم. همه چی یه طرف، همی که بقول شیرازیا «ری پَس» می شنوی دیگه چه خبر، هم یه طرف.
ویرم گرفت یه تفأل دیگه هم بزنم، آمد:
«حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح/ ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت!»
فکر کنم نظر خواجه اینه که بگیر بشین سَرِ جات آمو!

محمد حسین زاده