حفظ آرامش بیمار اصل مهمیه. بخصوص بیمار ِبستری برای جراحی خودش به اندازه ی کافی استرس داره و حفظ آرامشش بسیار مهمه.
و اصل دیگه عدم دخالت در امور شخصی و اعتقادی بیماره. درمان بیمار هرگز نباید تحت تاثیر ِتفاوت های فردی، شخصی، اعتقادی ، نژادی و... قرار بگیره. در بخش درمان بیمار فقط یک انسانه، همین. هیچ تعریف اضافه تری به هیچ دلیلی نباید داشته باشه. یک مجرم، یک قاتل قانونا و اخلاقا باید درمان یکسان با مثلا یک رییس جمهور بگیره. آدمها باید بی قضاوت درمان بشن.در هیچ علمی به اندازه ی علوم پزشکی علم و اخلاق اینقدر در هم تنیده و مهم و حساس نیست.
و اگر کسی این توانایی رو نداره باید از کادر پزشکی در هر مقامی که هست کنار گذاشته بشه.
و متاسفانه این شاید مهمترین اصل ِاخلاق ِپزشکی ، در دنیای واقعیت چیز دیگری ست.
سعی کردم ماجرای پارچه ی ساتن ِبنفش رو فراموش کنم . لبخندی زدم و همینطور که لباس ِاتاق عمل رو برای تعویض لباسش به دست بیمار میدادم شروع کردم به توضیحات اولیه و گفتن چگونگی روند آماده شدنش برای اتاق عمل. بیماران معمولا وقتی میترسند که نمیدونن داره چه اتفاقی میفته یا قراره بیفته.
اگر خیلی خیلی سریع کار کنی، چیزی حدود بیست دقیقه طول میکشه که قلب بچه چک بشه، پرونده ی بیمار تکمیل بشه ، ازش رگ گرفته بشه، سونداژ بشه، علائم حیاتی بیمار گرفته و ثبت بشه، ورود بیمار به پزشکش تلفنی گزارش بشه و با اتاق عمل ساعت عمل و ورود بیمار تایید مجدد بشه و لباس و کلاه عمل پوشیده در تخت آماده ی رفتن به اتاق عمل باشه.
بیمار ساعت هفت و نیم آماده بود و برای ساعت هشت در لیست عمل بود. من منتظر همکار صبح کارم بودم که هرگز سابقه نداشت به موقع بیاد. باید بیمارِ بستری، خیلی دقیق و با جزییات به همکار شیفت بعد تحویل میشد و از همه مهمتر با صدای با یک صدای قلب خوب جنین.
هر دو منتظر بودیم گرچه برای چیزهای مختلف!
حرف زدن با بیمار آماده ی ِ اتاق عمل، شاید آرامش بخش ترین و درست ترین کار باشه . البته در مورد هر چیزی غیر از عملش. انتخاب موضوع صحبت خیلی مهمه. بیماران خیلی حساس و دقیقن، خیلی بیشتر از زمان عادی.
همینطور که روی صندلی اتاق زایمان نشسته بودم ، رفتم سراغ محبوبترین سوالم از بیماران: “اسم بچه تو چی میخوای بذاری؟”
اسم آدمها برای من همیشه اولین چیزیه که توجه میکنم و میبینم. اسم آدمها خیلی خیلی مهمه. همیشه پشت اسم هر آدمی داستانی نهفته ست، و همیشه اسم آدمها و اون داستان ِپشت انتخاب اسمشون شاید بیش و قبل از هر چیزی بر شخصیت اونا اثر داشته باشه. اسم انتخاب کردن برای بچه مون یکی از سخت ترین کارهاست.
یه جورایی انگار با اسم انتخاب کردن میگیم که کی هستیم . واسه همین من همیشه تنها سوالی که از آدم ها میکنم اینه که اسمتون چیه.
و سر کار هم این سوال محبوب ِمن بود که از تمام بیمارهام بپرسم که اسم بچه تون رو چی میذارین. جای اینکه مستقیما ازشون بپرسم تو کی هستی؟ تو چطور آدمی هستی؟ چه آرزو و چه داستانی داری؟
بیماران ِباردار خیلی هاشون جواب های عجیبی به این سوال ساده میدن. اونروز صبح اون بیمار یکی از عجیب ترین جواب ها رو بهم داد:
—منتظریم استاد ساعت خوش کنه و با کائنات هماهنگ کنه و اسم بچه رو انتخاب کنه.
—استاد کیه؟
—استاد عرفان مون.
زیر چشمی نگاهی به پرونده ی بیمار کردم تا مبهوت مطمئن بشم که خودم همین چند دقیقه پیش جلوی تحصیلات و شغل بیمار نوشتم: کارشناس مهندسی.
—اونوقت شما استاد عرفان تون اسم بچه تون رو انتخاب میکنه.
—بله ولی باید ساعت خوش کنن.
تمام اصول اخلاق ِپزشکی محو شد و تصویر اون حلقه ی بلند ساتن ِبنفش اومد جلوی ِچشمم:
—صاحب ِهمون پارچه ی بنفش؟؟
بیمار خیلی خوشرو بود. خندید:
— بله همون. نمیدونین چه فرشته ایه. زندگی منو نجات داده .
—هر مدل فرشته ای که باشه به نظرم باز درست اینه که شما یا همسرتون برای بچه اسم انتخاب کنین.
—نه ما نمیدونیم . واسه کائنات فرق میکنه. استاد بلده . برای سرنوشت بچه خیلی فرق میکنه.
راستش دلم میخواست بهش بگم رفتار تو و شوهرت تو سرنوشت اون بچه اثر میذاره نه کائنات و اونم از طریق استاد ِعرفان.
ولی چه کنم که اصول اخلاق پزشکی دستمو بسته بود. پس از روی صندلیم بلند شدم و خندیدم و گفتم:
—والله چی بگم. من به این چیزا معتقد نیستم اصلا . ساعت ِخوش با خودمو بیشتر دوست دارم تا با کائنات. حالا بذار صدای قلب این کوچولوی اهل کائنات رو یه بار دیگه چک کنیم.
بیمار بلند به حرفم خندید.
صدای تق تق ِتند و منظم ِقلب ِجنین زیباترین آوای ِاتاق زایمانه. آرامش رو به دنیا هدیه میده.
اومدم که از کنار بیمار دور بشم که بیمار دستمو گرفت:
—خانم فرهمند من حالم خیلی بد بود ، با همسرم خیلی مشکل داشتم، حتی اقدام به خودکشی کردم، استاد عرفان رو یکی از دوستانم معرفی کرد و زندگیمو نجات داد. من زندگیمو مدیونشم.
برای آرامشش دست دیگه مو گذاشتم روی دست بیمار و گفتم:
—پس استاد عرفانت روانشناسه.
—نه با کائنات رابطه داره. تا نبینین باور نمیکنین.
خندیدم: — من کلا این چیزا رو باور نمیکنم .
بیمار خندید.
همکارم هنوز نیومده بود. از اتاق عمل زنگ زدن و بیمار رو خواستن. با کمک همکار ِکمک بهیارم بیمار رو گذاشتیم روی برانکارد و آماده ی بردنش کردیم.
با باز شدن در کشویی اتاق زایمان اولین تصویری که دیدم اون پارچه ی بلند ساتن بنفش، آویزون در هوا بود. همسر بیمار گفت:
—باید پا شه از وسط این حلقه رد شه.
—بیمار با سوند و سرم نمیتونه و نباید از برانکارد بیاد پایین.
—نمیشه باید از وسط حلقه رد شه.
—نمیتونه بلند شه آقا.
—پس چطور ردش کنم؟؟
—اینقدر این حلقه بزرگه که حدس میزنم بشه با برانکارد ردش کرد . نظرتون چیه؟
مادر بیمار رو کرد به همسر بیمار و پرسید:
—اثرش کم نمیشه؟؟
کفرم در اومده بود ولی لبخند زدم و قبل از همسر بیمار جواب دادم:
— نه اصلا اثرش کم نمیشه. عمودی و افقی رد شدنش فرقی نداره.
بیمار خندید و همسرش رضایت داد که همسرش با برانکارد از وسط اون حلقه ی بنفش رد شه.
همکار نرسم از بخش صدام زد: — فرهمند اتاق عمل منتظره ، باز زنگ زدن.
توی دلم گفتم منم منتظر کائناتم .
با کمک بیماربر برانکارد رو هل دادیم و از وسط حلقه رد کردیم. بیماربر هم همراه ِبیمار لاجرم با برانکارد از وسط حلقه ی بنفش رنگ رد شد. خندم گرفت . تو دلم گفتم: اثرش کم نشه.
خداروشکر همون وقت هم بالاخره همکارم رسید. به مجموعه ی ما و پارچه ی بنفش رنگ نگاهی کرد و از من پرسید:
— داری چکار میکنی فرهمند؟
—مریض رو میبرم اتاق عمل.
به پارچه ی بنفش اشاره کرد و باز پرسید: — این چیه؟
—یه چیزی مربوط به عرفان و کائنات و ساعت خوش و اینا.
و فوری پرسیدم : — شما با بیمار میرین اتاق عمل یا من برم؟
—من میرم .
گزارش بیمار رو سریع دادم و پریدم تو رختکن و با سرعت صوت لباس عوض کردم و دو دقیقه بعد جلوی آسانسور بخش منتظر بودم که از شمال شرقی تهران نیم ساعته خودمو برسونم به درمانگاهی در غرب تهران جایی که صبح ها اونجا کار میکردم. به معجزه ی کائنات برای اینکار احتیاج داشتم.
برانکارد بیمار سمت دیگه ی بخش جلوی آسانسور بیماربر منتظر بود . برای بیمار دست تکون دادم و گفتم: ساعت خوش!
خندید.
در آسانسور باز شد و من خودمو پرت کردم تو آسانسور . بدو مژگان!
پ.ن. عکس رو همون روزها گرفتم. سمت راست آسانسور پرسنل و همراهان بیمار، راهرو و اتاق های بخش زنان و در انتها در ِکشویی ِورود به اتاق زایمان.
#مژگان
#روسری_نارنجی
#قسمت_دوم
February 15, 2021
خیلی خوب و با مزه نوشتید، مژگان خانم.
متاسفانه از این داستانهای دیونه بازی در ایرون زیاد پیش میاد، چون تعداد "استاد"های مردم خر کن از اندازه گذشته.
ایران دنیای شگفتی هاست شازده ی عزیز. مردم با آغوش باز آماده ی فریب خوردن هستن. من نمیفهمم از استیصاله یا رویا پروری های اغراق آمیزمون.
اینم یه جورش :) اسم بچه رو چی گذاشتن؟
در قسمتِ بعد :)))