یاد گیری بازماندگی

ایلکای

 

اندیشیدن به مرگ کاری نیست که تازه شروع کرده باشم. چندسالی است که گاه و بی‌گاه به مرگ فکر می‌کنم. از آن فازهای پوچ‌انگارانه هم ندارم که بگویم «صدای چنگال‌های حزن اندود فرشته‌ی مرگ بر دیوار شیشه‌ای این عجوزه‌ی پیر کشیده می‌شود و بند بند وجودم را به لرزه در می‌آورد». نه که هیچ ‌وقت از این فازها نداشته‌ام، الان ندارم. چند وقتی است که ندارم.

درواقع، بگذارید از اول بنویسم:

اندیشیدن به مرگ کاری است که چند سالی است آغاز کرده‌ام. اوایل از آن فازهای پوچ‌انگار و نهیلیستی بود و بعدتر که از آن گذشتم، «مرگ» به عنوان یک سوژه‌ی کلی برایم دغدغه شد. اما هیچگاه تجربه‌ی مستقیمی با مرگ نداشتم. البته یک بار داشته‌ام، تجربه‌ای که خودم به نبودن نزدیک شدم. اما چارچوبی که برایم دغدغه شده چارچوبی نیست که تجربه‌ی شخصی‌ام از مرگ در آن حایی داشته باشد. بیشتر بحث بازمانده‌ها است. بهتر است بگویم بازمانده‌بودن برایم دغدغه شده است.

فکر می‌کنم بهتر است یک بار دیگر از نو بنویسم:

چند سالی بود که «مرگ» به معنای عامش برایم دغدغه شده بود. اوایل بیشتر مرگ به عنوان تجربه‌ی شخصی. اینکه تجربه‌ی خودم از «نبودن» به چه شکلی خواهد بود. یک جور تمایل پوچ‌انگارانه و نهیلیستی‌. کمی جلوتر که آمدم، مرگ بیشتر تبدیل به یک سوژه‌ی حاشیه‌ای شد، و بحث «بازمانده» بودن برایم مطرح شد. وقتی فردی می‌میرد، تجربه‌ی بازماندگان از مرگ او به چه شکل است؟ او که تمام شد. نیست شد. اثری از او نیست. آن‌هایی که هنوز تمام نشده‌اند چه می‌کنند؟

من و شما، الان هردو بازمانده‌ایم، هردو بازمانده‌ی میلیون‌ها مرگی هستیم که اتفاق افتاده‌اند و برای ما نبوده‌اند. نسبت ما نسبت بازماندگی است. چرا از «مرگ» به عنوان سوژه‌‌ی اصلی دور شدم؟ چون مرگ من می‌تواند یک سعادت باشد، وقتی من بمیرم دیگر دغدغه‌ی «بازمانده بودن» را ندارم. اصلا همه‌ی پرداخت‌هایی که به نام «مرگ» صورت گرفته، درواقع باید به نام «بازماندگی» صورت می‌گرفت.

بازماندگی یک مهارت است؛ مثل هر مهارت دیگر، از بدو تولد با ما همراه نیست. و ما باید بازمانده بودن را یاد بگیریم.

این‌ها را نوشتم تا برسم به اولین جرقه‌ی بازماندگی در ذهنم:

___ یادآوریِ تولد آدم‌ها و جشن گرفتن تولد، قبل از مردن، دهن کجی به «قطعیت» مرگ است. نفی می‌کنیم که حتماً خواهیم مرد، بعد، کمی احتمالاً توی این ساحتِ فراموشی قرش هم می‌دهیم. اما تولد گرفتن برای کسی که مُرده،چیزی جز خط کشیدن دور مرگ و پررنگ کردن قطعیت مرگ و انگشت گذاشتن روی انهدام نیست.

____ از طرفی، مرگ به نظرم دو وجه دارد. یکی مرگ فیزیکی است که ارگانیسم زنده‌ی «تن» از کار می‌افتد. مرگی که امکان ارتباط با دیگری را از بین می‌برد و مرزهای «وجود» یکی را از هم می‌پاشد. امّا وجه دیگر یا وجه اصلی مرگ، فراموش شدن است. از یاد رفتنِ هستی کسی که مرده، واقعی‌ترین شکل مردن است.

____ به یاد آورده شدن کسی بعد از مرگ، مقاومت دیگران در برابر مردنِ اوست. مقاومتی که می‌تواند سینه به سینه منتقل شود. وقتی کاملاً می‌میریم که«دیگران» دست از تعهدی که در به یادآوردن ما داشتند بردارند. ما به واسطه‌ی«تن» وجود داریم، اما با ساز و کار «حافظه» تا ابد، تکه تکه در هم حضور خواهیم داشت: اگر در بلندی ایستاده باشیم تا در سیلِ ناگزیرِ عبورِ «زمان» هضم نشویم.

مرگ هرچه هست، برای من بی‌معنی است، همه‌ی کارها و نظراتی که درباره‌ی مرگ داده شده برای مرده‌ها نیست، برای زنده‌هاست. برای بازمانده‌هاست. منِ بازمانده حالا باید با سیلان واقعیت به شکل خالص‌تری مواجه شوم. من بازمانده باید با تغییر و ناپایداری مواجه شوم. تا روزی که دیگر بازمانده نباشم. تا روزی که مرگ خودم باشد. و دیگر نباشم.