دلشورهای سمج و دلتنگی همیشگی ـــ در همه جا با من حضور دارند، نبودنَت مثلِ جمعه عصرها برایَم خاکستری است، این فاصلهی لعنتی، این پریشانی ناشی از ندیدنَت ـــ دیوانهاَم میکند، عشق است دیگر، تا اندرونِ پیکرَم به سوی زیبای چشمانَت ـــ به خروشِ موی طلاییاَت عادت کرده و شبها از نبودِ آغوشی تو ـــ در اضطرابم، مثلِ کولیها به هر طرفی که میروم ـــ حسِ بودنَت همراهیاَم میکند، فصل به فصل، سال به سال، حتی ماه به ماه و این هفتهها،... همهی تو برایَم در اوج بوده و احساسِ دل شیفتهاَم برای تو تغییر نمیکند، دلبرَکم؛ پا تو یک کفش کردهام که به خاطرِ تو میایستم، همین جا، هر جا، امروز و فردا،.. تصمیمِ خود را گرفتم، از وابستگی به تو نمیهراسَم، از دستِ خشنِ این روزگار، از این همه صبر و چه غمناک ـــ انتظار، وحشتی به دل راه نداده و به نامِ عشقِ تو ـــ ایستادهام استوار.
شبِ سردی است، در یک تابِرنای یونانی ـــ واقع در قدیمیتَرینِ بخشِ آتن ـــ نزدیکِ دریا هستم، اکثرا رفتند، اینجا آخرِ هفتهها خیلی شلوغ میشود، مَردم قسمتی از درآمدِ خود را برای چند ساعت شادی و چیفتِه تِلی ـــ کنار میگذارند، نیکوس تنها نوازندهی گروهی بزرگ است که در سِن باقی مانده و سیگار به لب ـــ هر چه میخواهم بی بهانه ـــ با بورزوکی برایَم مینوازد، گارسنها رفتند، تعجب نمیکنم، یک نَفس رقصیده و کار کردند، صاحبِ تابِرنا ـــ اِستاورُس در کنارَم نشسته و بطری دیگری از اوزو ـــ راکی دبشِ یونانی برایم آورده و برای من و خودش سِرو میکند، با صدای بلند ـــ آنگونه که در بینِ آتنیها معروف و مقبول است ـــ نیکوس را خطاب کرده و میگوید: برای ... بزن، آهنگی از اِستراتوس دیونیسو بزن، نیکوس هم رحم ندارد، میداند کدام ترانهی این خوانندهی بزرگِ یونانی را دوست دارم.
شعرِ ترانه را سالهاست که دانسته و تک تکِ کلماتَش را میشناسم، یونانی زبانی بسیار دشوار و نیاز به تمرینِ فراوان دارد، اما وقتی که این ترانه را شنیده و معنی آن را فهمیدم ـــ بیشتر دل به این سرزمین و مردمَش ـــ به یونان بستم، شعرِ ترانه از آدمیانی صحبت میکند که قرنها در سرزمینِ خود به کار و زندگی مشغول بوده و اما به یکبار مجبور شدند از آن خاک برای همیشه به جای دیگر رفته و اینها از تَبعیدیترین مردمانِ زمین هستند.
اصلِ این ترانه حکایتِ واقعی است که حتی والدینِ خواننده را در بر میگیرد، خَلقی که زمانی در آسیای صغیر ـــ میزیسته و آن دیار را با کوششِ فراوان آباد کرده و اما سلاطینِ عثمانی ایشان را از دیارِ مادری خود اخراج کرده و هنوز بعد از گذشت دهها کرور سال ـــ باقیانِ تبعید شده از یادِ سرزمینی که به آنها روح و خون بخشیده ـــ یک لحظه غافل نیستند، چه تلخ است دوری یزدانِ من، چه شور است این مزهی دائمِ نبودِ این الاههی پاک و به دور از وسوسهی اهریمن، آنجا که به دنیا آمدی، آنجا که عشقِ مادر را به چشم کِشیده و دستانِ پدرت را بوسیدی، آنجا که خاک و دریا را دوست داشته و خدا را برای این همه نعمت ـــ بی توقع پَرستیدهای، آنجا که عشقِ اول و آخَرَت را شناختی، خانوادهای ساخته و نسل در نسل حافظِ سرزمینهای میسیا، لیدیا، پامْفیلیا و حتی فیرْجیا و کاپادوچیا بودی،... چه بغضی، در شعرِ این ترانه است، تبعید مثلِ ماندن در جایی است که هوا نداشته و تو آرام آرام سست شده و از این دلتنگی ممتد ـــ خونت به جوش آمده ولی در آخر احساسِ خفگی میکنی، تو زنده هستی اما عاری از حواسِ پنجگانه بوده و از این همه فاصله و جدایی ـــ هیچ آرامش نداری.
غربت را در جوانی شناختم، چه فرقی دارد ـــ تبعیدی و یا همان آوارگی، تبعیدی بودن ـــ این سوزِش را در بهشتهای دوزخینِ فراوانی احساس کردم، تبعیدیها بزرگ میشوند اما دنیایِشان همان خاکِ اصلی خودشان ــ باقی میماند، ما را به جرمِ میهن دوستی به مجازات رساندند، تبعیدیها رانده شدگانی هستند پر عاطفه و اما دل نازک هستند، یک تبعیدی از همان ابتدا یاد میگیرد که باید با امید زندگی کند، با امید به جلو رفته و با امید به فردایَش ـــ به بازگشت به سرزمینَش بی اَندیشد، ما جَلای وطن کرده ولی وجودمان را در همان خانهی آبا و اجدادی به جای گذاشته تا روزی دیگر، خیلی نزدیک و شاید به زودی زود ـــ به آنجا باز گردیم.
بطری خالی از شادابی بخشی شده و من هنوز اَفسون زده از این ترانه هستم، ناتاشا به سراغم آمده و از اهلِ تابِرنا خداحافظی کرده و هنوز که در ساحل قدم میزنیم ـــ صدای سازِ نیکوس را می شنویم که تکرار می کند؛... دورهی دلتنگیها به پایان خواهد رسید، این نوای اَفسون گر ـــ نَوید میدهد که تبعیدیها به سرزمینِ خود باز خواهند گشت، دیوان را رانده و میهن را آباد خواهیم کرد.
مارس ۲۰۱۵ میلادی، آتـنِ خوب و دوست داشتنی، یونان
عالی!
چه جملاتی و چه احساساتی! زیبایی سرشار٬ عشق مملو!
ممنون از عزیزانِ با احساس...
رمانتیک و سرشار از نوستالژی و عشق و امید. اما «... تبعیدی ها به سرزمین خود باز خواهند گشت» بسیار از واقعیت فاصله دارد به گمان من. هر تبعیدی از هر سرزمین، در فردای «... رانده شدن دیوان از میهن» چگونه میتواند از ریشه هایی که در تبعید زده است (بچه ها، نوه ها، خاطره ها ...) دل کنده و برود؟ نسل دوم و سوم که در مهاجرت شکل گرفته اند میهنی بجز آنجا که هستند نمی شناسند.
En gång invandrare, alltid invandrare ضرب المثلی سوئدی میگوید:
(Once immigrants, always immigrants)
ممد عزیز، از سال فروردین ۵۸ ایران نبودم، قبل از مرگ باید یک بار دیگر شمیرانم را ببینم.
فدات