«ونوس ترابی»

 

محوشدگی و بازتعریف/تولید خود درآنچه مدل نقاشی ات می شود٬ رمز غریبی ندارد. آنقدر خیره نگاهش می کنی و نگاهت می کند تا بالاخره یک چیز از چشم او میان آن نقطه محتضر در عنبیه تو فرو برود یا در نهایت شعاعی از بودنت در او نمک گیر شود.

روزهاست به تفاوت میان نقاشی و عکس فکر می کنم. تصویر برگردان بر نگاتیو٬ خود آدم است یا سایه ای تیره بر تظاهر به بودگی؟ لحظه ای از تو را می اندازد جایی که انعکاس شیمیایی و مکانیکی شمایی از توست. اما نقاشی٬ کسی را برمی دارد می برد در مخ تو٬ دستکاری اش می کند و هرچه تحویل می دهد آن شمایلی ست که مغزت لاکرداری کرده و دلش خواسته است آنطور باشد.

کدام راست می گوید؟ قلم مو یا لنز؟

سکانس اول:

اینجا طویله است/

کلاس طراحی پست مدرن٬ می تواند از یک گلدان استوانه ای شکل٬ برجی در منهتن دربیاورد که پیش از انکه نقشه هیروشیما روی میز پخش شود٬‌ فتیله ای به رعد و برق داده است و مثل یک شمع و در قامت پیرمردی بلند قد که پارکینسون هم دارد اما دستش را به پای چپش شال پیچ کرده٬‌ دولا در جهان اول به زمین نزدیک تر می شود.

گاهی لرزش از دولا بودن خجالت آور تر است.

امروز یک تکه پشگل آورده ام سر کلاس. شرط می بندم این حیف نان ها از پشگل هایی که به زحمت جمع کرده ام٬ هنری شکیل تر در می آورند تا تن آن دختری که عریانی سیال و معصومش٬ هرگز به بخش هنر دانشگاه این خراب شده نمی رسد.

دختر نوجوانی که همیشه درعمیق ترین لحظات خلسه های شهوانی هنر٬ روبروی من نشسته و آرام و از روی نیتی که حتی فکر کردن به آن دیوانه ام می کند٬ یقه گشاد و ساتن را از شانه های کوچک تراش نخورده اش سُر می دهد.

اگر عکسش را بگیرم هم همینطور خواستنی ست؟

کلاس پشگل هنوز به راه است.

دانشجویان دختر٬ سعی می کنند از دیدن مدل امروز اخم کنند اما بوتاکس چپانده زیر پوست پیشانی و میان ابروها٬ نمی گذارد. باید لب پایینشان را به نشانه چندش جمع کنند و ببرند به زیارت لب بالا. در این ژست٬ هیچ چیز نیست جز نمایش زنانگی و انتخاب بورژوا و ته نشینی نان گرم در دل و صابون غیر وطنی روی پوست. می دانم هیچ کدامتان نمی دانید چه می گویم. اگر یکی از گور خواب های چاردانگه را برایشان می آوردم٬ حتی دلشان نمی آمد نگاه به تنش قرض بدهند. از این پشگل٬ نهایت هنری که در می آید لبه های تیز و حاشیه های ممزوج با زاویه های شکسته است. یکی هم الماس درآورد. کاش می توانستم به جای نمره٬‌ همین پشگل را زرورق پیچ کنم ببرد بگذارد روی میزش در خانه.

سکانس دوم:

جمعه است.

فکر نمی کردم یک آگهی مرموز و فانتزی وار در سایتی زرد٬ اینطور دستم را بگذارد در طبق طلا.

نوشته بودم دختری برای مدل نقاشی می خواهم با صورتی خنثی٬‌ تنی رسیده و نرسیده و دست هایی کوتاه و ترقوه ای که میان گوشت ها پنهان باشد. بابت آن تنی که به بومم قرض می دهد هم پول خواهم داد. می تواند با پدر یا برادر یا رفیقش بیاید. من سودای دست درازی ندارم. اما نمی توانم قول بدهم که چشمانم با تنش نیامیزد.

امیدی به بار دادن اگهی نداشتم اما به روز سوم نکشید که پیامش را دریافت کردم: «آدرس بدهید و قیمت»

تنم مور مور شد. نکند روسپی و آواره ای باشد و آویزان زندگی ته ریش دارم شود. اما واقعیتش این است که من حتی به ترس و پریشانی آن صورت های مغموم بی سقف برای جان دادن به دستی که روی شانه می رود و یقه می دراند٬ نیاز داشتم.

حرف زیادی در پیام ها رد و بدل نشد. نوشت هفده ساله است و بیشتر از ۲ ساعت نمی ماند. در ضمن پای چپش هم از پای راست کوتاه تر است.

من به راه رفتنش کاری نداشتم. در نقاشی نمی شود راه رفتن کسی را به تصویر کشید. در عکس هم. مگر آن لحظه که شانه چپش از راستی پایین تر قرار می گیرد را کشید و عکس گرفت. اما درگیری ذهنی برای من نداشت. طرح زدن در ۲ ساعت٬ کار چندان آسانی نبود. شاید باید هر روز ۲ ساعتش را کش می رفتم و پول دستمزد را میان ساعت ها تقسیم می کردم. می توانستم بیشتر هم بدهم اگر می چربید.

آمد. تنها و با وحشتی که نمی شد در نگاهش درز گرفت. لبخند زدم تا آرام شود. نشد. راه که می رفت یاد آرکاردئون افتادم. فکر ظالمانه ای بود. اما در آن لحظات٬ حتی از او عذرخواهی هم می کردم٬ اتفاقی در صورتش نمی افتاد.

پرسیدم اگر ناراحت است٬ می توانیم در آپارتمان را باز بگذاریم. فقط به در نگاهی کرد و بعد لب هایش را به نشانه چیزی جمع کرد. نفهمیدم. رفتم برایش نوشیدنی بیاورم تا مگر از راه نرم شدن گلو٬ بشود آن اضطراب بی پدر را از تنش شست و برد. آب جوش آماده بود. بسته ای لاغر از نسکافه را جلوی چشمش دراوردم تا گمان نکند در شربت یا چای یا هر زهرماری که دارم آماده می کنم٬ دارویی چیزی می ریزم. چه چاه توالت متعفنی می شود زندگی وقتی همیشه امکان چنین پدرسوختگی میان دو غریبه وجود دارد.

یک قلپ تقریبن بزرگ از ماگ نسکافه قورت داد. حواسم رفت سمت سیب گلوی محوش. چطور آن داغی را پایین داد؟

شال سرش را انداخت روی شانه.

بی هوا گفتم: من نقاشم!

ماگ را روی عسلی کنارش گذاشت و رشته های نخ پایین شالش را به بازی گرفت. خجالت کشیده بود. باعث آن شرم لعنتی من بودم. چقدر حقیر شدم یکهو! چطور قضاوتش کردم؟ نمی دانست چه کند. پای کوتاه ترش را پشت پایه صندلی پنهان کرده بود. رفتم و کیف پولم را آوردم و مقداری که توافق کرده بودیم را گذاشتم روبرویش. بی هیچ تعارفی برداشت و منتظر شد تا من شروع کنم. حرف نمی زد و شاید از این بابت شکرگزار بودم.

خواستم که رو به پنجره بنشیند تا نور روی تنش بیفتد. نشست و مانده بود دکمه های مانتو را باز کند یا نه. آیا باید دوباره تکرار می کردم که من یک نقاشم؟

گفتم شالش را بردارد و سر را به سمت پنجره کج کند تا سایه روشن های نور را روی صورت و بالا تنه اش بجورم. موهای نازکی داشت و بافته مردنی پشت سرش به سیخ کباب های رستوران های مرزی می مانست. با جوراب پایین بافت را گره کور زده بود. کرک های مو شقیقه اش را مدام می داد پشت گوش و انگار عادتی ته نکشیدنی برای این کار داشت. گفتم دست نزند. مطیع بود. اما هر از گاهی دستش ناخوداگاه می رفت سمت همان کرک ها.

محتاط بودم چطور کلمات را دستچین کنم و بگویم دکمه مانتویت را باز کن اما مختاری درنیاوری. من از او٬ شانه و گردن و کمی از برجستگی پنهان ترقوه را می خواهم. بقیه اش را بقیه کشیده اند. زیباتر و رویایی تر و هوس انگیز تر.

نمی دانم چطور گفتم اما سه دکمه اش را باز کرد و تیشرت آبی با آن گل صد تومانی که روی پارچه بسیار شلخته طرح زده شده بود٬ زد بیرون. چقدر خوب شد که آنقدر آن تی شرت را شسته بودند که جنسش وار رفته بود و می شد دهان یقه را بی هیچ زحمتی تا منتهی الیه شانه ها به فریاد کشاند.

مسخره است اما تی شرتش بیشتر از خودش درد را داد می زد انگار.

دیدم در نشان دادن شانه ها تعلیل می کند. گوشزد کردم که نیاز دارم برجستگی استخوان شانه وقتی بدنش را روی همان بازو روی صندلی یله داده است٬ در نور ساعت ۳ بعد از ظهر بیرون بیفتد. لب پایینش را می گزید. عصبی شده بودم. راه نمی آمد. درآمدم که: نگفتم که لخت شی دختر! چرا شونه رو بیرون نمی دی؟

یکهو بلند شد و پول را از روی میز برداشت و گذاشت جلوی من و شالش را قاپید تا برود.

دنبالش افتادم. قهر کردن نداشت. می شد کنار آمد. پول بیشتری پیشنهاد کردم. بدش آمد و اخم کرد. بی هوا دهان یقه اش را گرفت و تا می توانست کشید.

از بالای استخوان بازو تا احتمالن راست آرنج و شاید هم کمتر٬ جا به جا پیسی زده بود.

حواسم رفت به بازی نور روی این خطوط عجیب. به تابشی که می توانست معجزه کند. چقدر احمق است این موجود!‌ مگر می شود این نقشه جغرافیای اصیل و بدون دخالت دست سیاست انسانی را زشت دید؟ مگر می شود پوست های معمولی بی هیجان را با این طراحی بی نظیر تاخت زد؟

آفتاب داشت می رفت. دستش را گرفتم و نشاندمش روی صندلی. همانطور ایستاده٬ دفترم را برداشتم و آن خطوط بی نظم را تند تند طرح زدم. باید خجالتش ته می کشید. بعد آرام آرام عقب تر رفتم و دفتر را انداختم روی زمین و شروع کردم به کشیدن روی بوم. با دست دیگرش یقه را پایین تر داد و همان دست روی یقه ماسید. سرش را با خوشی عقب گرفت و چشمانش را بست.

چطور در تمام آن سال ها و در تمام لحظات تصورات لختم٬ دختری بی عیب و نقص٬ با پوستی بی روح و رگ هایی که هرگز جسور نبوده اند تا به فریاد یک درد از پوست بیرون بزنند را زیبا دیده بودم؟

سکانس آخر:

ساعت ۵ عصر است. آفتاب روی آن تن طفلکی آرام گرفت و رفت تا سایه پای کوتاه ترش را به دیوار روبرو برساند.

حالا من مانده ام و بومی که دیگر سفید نیست و نقشه جغرافیایی که دارد از در خانه ام می رود تا جهان را جای دیگری در حجم یک استخوان بازو تعریف کند.