آقایان مجید جَهرُمی، یاسین کروَندی و هیثم عدنان، در:
معلوم نیست کجا
سلمان باهنر
ناچار ظهر است. ظهرِ ظهر. منطقه، منطقهی جنگی، از خط مُقدّم هم جلوتر. از آن جاهائی که معلوم نیست کجاست. از به فرض، هفت نفری که راه را گم کردهاند و حالا نیمروزی میشود که این گودال را تصاحب کردهاند، تا حالا، سه نفر کشته و دو نفر زخمی شدهاند، که حالشان فرق زیادی با کشتهها ندارد. دو نفرِ باقیمانده، جهرمی و کروندی هستند که تا اینجای جنگ را سالم ماندهاند. معمولِ این وضعیتها، همهی قمقمههای سالم و سوراخ، خالیاند. تشنگی از زخمیها و سالمها، آدمهایی چروکیده، خشک و خاموش ساخته است. بوتهها هم لابد پیش از این، از این جهنم گریختهاند و سایهای نیست مگر قوارهی بلندِ مُردن.
«جَهرُمی»، «کَروَندی» را میبیند که چهار دست و پا، بین جنازهها حرکت میکند. جیب آنها را میگردد. «سبیل»، اولین کلمهای است که هر بار، با دیدن چهرهی کروندی، به ذهن جهرمی میآید. پس جهرمی، سبیل را میبیند که چهار دست و پا، بین جنازهها حرکت میکند. جیب آنها را میگردد. چیزهای زیادی توی جیبها هست اما کروندی دنبال چیز دیگریست. توی جیب پیراهن آخرین جنازه، فقط یک نخ از آن چیز پیدا میکند. برمیگردد سراغ مجروحی که او را پِیِ جستجو فرستاده بود. خم میشود، قوس سبیل پُر پُشت را آرام به گوش مجروح نزدیک میکند و چیزی میگوید. بعد گوش به دهان مجروح نزدیک میکند تا جوابی را که لابد باید با کمترین دانگ صدا از حنجرهی مجروح بیرون بیاید، بشنود. اما جوابی نمیشنود. مبهوت، کبریت مچاله را از بین انگشتان مجروحی که عمرش به آخرین سیگار قد نداده بود بیرون میکشد. کروندی مغبون از ماموریت ناکامی که به قدّ پریدن روح یک نفر طول کشیده بود، خود را به شیب گودال میرساند. در میان راهِ درازکشیدن، کبریت و سیگار را میان پنجههای از خیسی عرق، باز ماندهی جهرمی میچپاند.
- بیچاره خودش فقط کبریت داشت. اگه میکشی بیا بکش!
- نه!
- پَع! حالا که پیدا شد مشتری نداره.
تَفِ زمین، آدمهای زنده و مردهی گودال را در خود میمَکد. کروندی میتواند سیوچهار سال داشته باشد. چند سال بزرگتر از جهرمی. جهرمی سیگار خاموش را بین دو لب نگه میدارد. با کج کردن لب، جلوی ردیف افقی دندانها، قِلَش میدهد.
- چاقِش کن بکشیم!
جهرمی کلمات را در ذهن مزّه میکند تا بالاخره موضوع سبیل کروندی را با او بگوید. چون باور کنید اگر حرفی برای روز مبادا باقی مانده باشد، پرسیدن دربارهی همین سبیل است. مگر بَداَخمیِ مرد استخوانی و سیاه سوختهای مثل آقا دبیرِ کروندی، چقدر میتواند بدتر از این تشنگی، این آفتاب و این مرگ باشد؟ هیچکدام از بچههای گروه جرات نکرده بودند درباره این سبیل با او حرفی بزنند. شاید کمی هم به اخلاق تند این مرد بر میگشت. برای جهرمی، بخصوص از وقتی فهمیده، طرف، دبیر ادبیات است فهم این شَدِّه سبیلِ سیاه که لابد حتی فوتی محکم هم نمیلرزانَدش، ناجورتر شده است. سکوت برای خود آقا دبیر، سختتر است.
- یه شکارچی یه آهو میزنه. داره بر میگرده خونه، یه گراز دوچارِش میشه. مرد تیر میزنه اما گرازه که پریده رو صورتش پنجه میکشه و شکارچی هم میافته.
دبیرِ کروندی همانطور لم داده به شیبِ گودال با پاشنهی یک پوتین، پوتین دیگر را از پا بیرون میکشد و ادامه میدهد.
- چند دقیقه بعد یه گرگ از راه میرسه. میبینه بَه بَه! چه سور و ساتی! آهو و آدم و گراز. همین که شروع میکنه وارسی، گوشایِ کمانِ شکارچی در میره میاُفته گردن گرگ، جنازهی اونم میافته رو بقیه! ... دِ روشن کن سیگار نکشیده نَمیریم!
جهرمی بیشتر دلش میخواهد این وعده به مرگ، شوخی باشد تا جدّی. حالا که جهرمی به پهلو میغلتد؛ کروندی، صدای کشیده شدن چوب کبریت را میشنود. جهرمی به حالتی که، کمی ابلهانه است میخندد. آخر، این دو ماه منطقهی جنگی، آرزوی ده سالهی ترک سیگار را برایش محقق کرده بود. پَسدودِ اولین پُک، از عمقِ بینی جهرمی بیرون میزند. کروندی همانطور که نوک انگشت شصت و اشاره را روی استخوان پشت جهرمی فشار میدهد، درسش را تمام میکند.
- این حکایت را دو تا شغال که رفیق هم بودند تعریف میکنند. کلیله و دمنه!
- سر کلاس هم با همین سبیل میرفتی؟!
- سه سال پیش تو کردستان خوردیم به یه کمین. اونایی که اولِ درگیری کشته شدن که هیچی، من و بغل دستیام هنوز جون داشتیم. زیر چشمی دیدم دارند تیر خلاص میزنند و میان جلو.
جهرمی کِی باورش میشُد حالا که دارد به این سرعت، جواب معمای سبیل را میگیرد، ناگهان صدای شلیک بیاید؟
صدای دو یا سه تکتیر میآید و سکوتِ بیابان بعد از هفت هشت ساعت شکسته میشود. کروندی خیز میگیرد، سیگارِ وِلمُعطل را از دست جهرمی بیرون میکشد و بیرون گودال را دید میزند. با اینکه غافلگیر شده است اما دو کار عجیب را همزمان انجام میدهد. سماجت در تعریف کردن ادامهی ماجرای سبیل و تلاش برای پُک زدن به سیگار با آن سبیل!
- تیر خلاصی که به من زدند خورد میون فکّم. تو دهنم. زنده موندم.
*
توی جنگ خیلی راحتتر از آن چه فکرش را بتوان کرد ممکن است، یک روز بین دوستان باشیم و روز دیگر تک و تنها در بیابان راه برویم و البته ندانیم از کدام سو داشتیم میرفتیم، باید میرفتیم یا خواهیم رفت. از اتفاق، «هیثم» که میتواند جوانی از روستایی در نزدیکی یعقوبیهی عراق باشد روز قبل با دویست نفر از افراد مقرّشان با هم بودند. از اتفاق شاد. توجیه شده بودند که در حمله به سادگی پیروز خواهند شد. هیثم همین لحظه که همه چیز زرد و خاکی است و لابد ظهر است، دست را سایبان میکند بالای چشم و میبیند که جُنبشی در لُختیِ بیابان نیست. تنها مایهی امیدش این است که هنوز قمقمه تا نیمه آب دارد.
هیثم انگشت اشارهی دست راست را تمام رخ، روبروی صورت میگیرد. به خال گِردِ کوچک نوک انگشت نگاه میکند. روز قبل از تمام شدن مرخصی، دختر کوچکش در حال بازیِ «کی گاو گندهی منه؟» لنگهی آهنیِ درِ اتاق را روی انگشت پدر بسته بود. ضربه، خونمُردگیِ کوچکی را، درست به شمایل یک خال گِرد، ایجاد کرده است. حالا هیثم نوک انگشت خودش را میبوسد.
اسلحه را به زور، سر بالا نگه میدارد. پیشانی به تمامی، حالت کلافگی را در چینهای موازی و ابروهای گره خورده، نشان میدهد. شلیک میکند. دو بار. درست وقتی که آفتاب، مثل متّه، شقیقهها را سوراخ میکند، ناگهان متوجه آدمی میشود که بدن را تا نیمه از گودالی بیرون میکشد. در همان نگاه اول میفهمد مردِ داخل گودال، ایرانی است. این فهم را جنگ به آدم میآموزد. به زانو مینشیند و به سرعت شلیک میکند. ایرانی می افتد. هیثم دراز میکشد پشت یک بوته.
*
حالا میدانیم صدای دو تکتیر که میآید کروندی خیز میگیرد. میرود بالا، اما چیزی نمیبیند، یا شاید آنجا را که باید، نمیبیند و یا فرصت نمیکند ببیند. دوباره که صدای تیر میآید، کروندی میافتد روی جهرمی. جهرمی چهرهی مُردهی همرزمش را در میان قُلقُل فوّراهی ضعیف خون میبیند. جهرمی در میان خنکیِ عجیبی که خونِ آقا دبیر، بر پوستش ایجاد میکند قدرت فکر کردن را از دست داده است و دستهایش بیاختیار رو به صورت کروندی میرود. انگار دیدن دنیای رازآلود پشت سبیل کروندی بخشی از عملیات فوری است که در اضطرار و اضطراب این لحظه باید انجام بدهد. این هم از آن کارهای محال است. نوک انگشت را میان دو هلالِ سبیلِ آقا دبیر میگذارد و مثل پس کردنِ فضولانهی پردهی اتاقِ، آن را پس میکشد. کروندی لب ندارد و این سبیل، پوششِ بی لب و دندانیِ بالا و پایینِ دهان است. چشمهای مرحوم با مردمکهای درشتِ سیاه باز ماندهاند و جهرمی طوری بسیار عجیب میلرزد. سنگینی کروندی را نمیتواند تاب بیاورد، ولش میکند روی زمین. بالاخره معدهی خشک، زور میآورد. جهرمی روی شیب گودال، دَمَر میشود. حتی نمی تواند بالا بیاورد. میداند باید خودش را زود جمع و جور کند. میچرخد طرف جنازه و با کف دست، چشمهای کروندی را میبندد. این حرکت را جنگ به او آموختهاست. سعی میکند با احتیاط و به اندازهی کافی، پیشانی را از لبِ خاکی گودال بالا بکشد. نگاه میکند. چیزی نمیبیند. میرود تا از سمت دیگرِ گودال ببیند. هیچ نیست. دوباره کنار جنازهی کروندی بر میگردد. چشم تیز میکند. چیزی نیست غیر از دودی که مجبورش میکند چشمها را تَنگ کند. سیگارِ روشن، ناچار لبهی گودال، زیر سایهی سنگ کوچکی قرار گرفته است. حالا بوی سیگار را هیچ نسیمی جابجا نمیکند و جهرمی تمام تمرکزی را که میخواهد و همهی ترسی را که از آن میگریزد، در پُکی محکم خُلاصه میکند. یاد آخرین سیگاری میافتد که داشت بالای داربست میکشید و ناغافل پدر زنش سر رسید. همان طور پشت به آقاجان، سیگار روشن را فرو کرد میان مَلاتِ سقف اتاق. حالا فقط جهرمی میداند که زیر گچبُریِ زیبای سقف اتاق آقاجانِ زنش، فسیلِ یک سیگار نیم کشیدهی بهمن وجود دارد. حالا نیکوتین بعد از ماهها میدود توی خونش و چشمهایش راه میافتد. اشتباه نمیکند. پشت همان بوتهی پُر پُشتِ خشکیده، سیاهیِ آدمگونی تکان میخورد. تمامی خشم، هراس و تنهائیِ داغ را به همراهی گلولههای باقیمانده، شلیک میکند. فریاد عراقی بلند میشود.
- آی یومااحترق!
*
یکی بین انگشتهای پنجهی پای راست، یکی روی کشکک زانو، یکی هم البته بالای لگن راست. اینها میتواند محل اصابت فشنگهای داغ سُربی باشد. هیثم بیاختیار از انتهای سوختهترین تکهی جگر، فریاد میزند. «آی مادر! سوختم!» سیاهیِ پیچشِ درد، جلوی پردهی چشمها و آوای هول آورش در امتداد اعصاب را تصور میکنیم. هنوز جان دارد. جنگ و همهی آموزههایش برای او رو به پایان است. گلولهای هم قمقمه را سوراخ کرده است و آب گرمِ باقی مانده، جرعه جرعه بیرون میجَهد. چپِ صورت را روی خاک داغ میگذارد. اسلحهی افتاده بر زمین، همهی تصویری است که میبیند. میان همهی صداهای فضای جمجمه، خَشِ پای سرباز ایرانی را هم میشنود. نیمی از نیم تنهی پائینی بیحس است. فرض، این بود که، هیثم شاید در روستایی که میتوانسته نزدیک یعقوبیهی عراق باشد، زندگی میکرده است و به خاطر اینکه خیلی سریع از درختان نخل بالا میرفته است، زنها و مردها هر کدام به نحوی غبطهی شادی و سرزندگی او را میخوردهاند. حالا، اینجا، از آن جاهائی که معلوم نیست کجاست، حالا که ظهر است، سریع دست میبرد اسلحه را بر میدارد روی زمین نیمغلتی میزند و گلولهها را خالی میکند توی شکم آدمیزادی که به چند قدمیاش رسیده است و بدون اینکه قصدِ خوردن او را داشته باشد، او را میکُشد.
جهرمی یقین کرده کار عراقی را ساخته است و به حتم، اگر انعکاس نور خورشید بر جهشهای آب قمقمهی عراقی به چشمش نمیخورد سراغ نعش نمیرفت. تشنه است. مثل شش ایرانی پشت سر، میان گودال؛ که قبل از مرگشان همگی تشنه بودند. خیره به قمقمه راه میافتد. در جنگ، هر چیز و همه چیز به سرعت اتفاق میافتد. پس لازم نیست بنویسم چه طور میشود که ابتدا روی دو زانو میافتد بعد میچرخد و از پشت سر، محکم کوبیده میشود روی زمین. تنها نفَس باقیمانده، میان دَم و باز دم متوقف میشود. جهرمی میتوانسته بنّا باشد. در شهرستان خودشان در کار گچکاری دیوارِ نَما، شهرت نسبی داشته باشد و حالا اینجا که هرگز معلوم نیست کجاست در یک هزارم لحظه، آخرین بازدم را به همراه یادی عجول از دختر، مادر و زن زیبایش از دست میدهد.
*
دندانهای هیثم، تندوتند به هم میخورند. مثل زمستان سردی که حالا هیچ به یاد نمیآورد. در نهایتِ تسلیم، منتظر کسان دیگری است که از گودال بیرون بیایند و با تیر خلاص کارش را تمام کنند. دودی تند و معطّر، نفسِ ضعیف را آزار میدهد. کنار صورتش، روی زمین، پیکر ضربه خوردهی سیگار افتاده است. لکهی خون، روی فیلتر، خاکستری رنگ مینماید. یکی دو پُک، عمر دارد. هیثم پسر عدنان با انگشتهایی که میلرزند سیگار را بر میدارد و فقط یک پُک میتواند بزند...
خیلی عالی. باید در کلاس بچه ها بخوانند بفهمند جنگ یعنی چی، زندگی یعنی چی.
درود و سپاس از شما