گوشواره ولنتاین

نگارمن

 

اگه یه روز قبل از ولنتاین منو باغ‌فردوس دیدین با یه آقای رعنا که روپوش سفید پوشیده و منم بدو بدو به دنبالش یه وقت فکر نکنین حالم بده و دکتر هول شده داره منو پیاده می‌بره اورژانس، نخیر!

ایشون شاگرد همون آب‌‌میوه‌فروشی روبروی زعفرانیه‌‌س که من از بدبختیِ چاقی هر وقت از اون‌جا رد می‌شم می‌رم توش و به زور یه آب‌ کرفس بدمزه سرپا قورت می‌دم. همونی که معتقده من اصلنم لاغر نمی‌شم و بهتره بجای آب‌ کرفس، آب‌ هویج بخورم که حداقل یه کم رنگ و روم باز شه.

یه ساله عروسی کرده، امروز تا منو دید گفت تو رو خدا یه تک پا بیا با من بریم این پاساژ بغلی می‌خوام برای زنم گوشواره بخرم. وقتی‌ام بهش گفتم خب با خودش برو بهتره سلیقه‌ی خودش باشه، یه جوری نیگام کرد که ای بدبخت! تو دیگه از کجا اومدی و خیلی جدی گفت نمی‌شه، سورپرایزه! مادر زنم امشب ولنتاین پارتی گرفته خونه‌شون، همه اونجان.

گفتم اون‌وقت مادر زن اهلِ کجان احتمالا؟! گفت چقدر سوال می‌پرسی الان مغازه ‌رو می‌بنده! :)

پنج‌سال از اون روز گذشت، آب‌میوه‌فروشی بسته شد و جاشو داد به یه موسسه‌ی مالی که هرگز آب هویج نفروخت.

از مادرزن خبر ندارم که هنوز به عشق امیدوار هست یا دیگه خسته شده و دست کشیده. حتی از گوشواره‌هام خبر ندارم که صاحبش اصلا یادش میآد یه روزی یه مرد عاشق به خاطرش تموم پیاده‌روی خیابون پهلوی رو با مشتری‌ای دوئید که تنها رابطه‌شون امید به معجزه‌ی آب کرفس بود - معجزه‌ای که مشتری رو شریک قشنگ‌ترین کار زندگیش کرد.