راهرو دراز و باریک بخش روان درمانی بیمارستان ساکت بود. پرستار پیش از آنکه مرا تنها بگذارد و برود گفت انگار هنوز مترجم نیامده. گفتم من خودم سوئدی صحبت میکنم.
چند میز کوچک با فاصله از هم گذاشته اند سمت راست راهرو با شاخه ای گل پلاستیکی در گلدانی شیشه ای روی هر میز و دو صندلی در طرفین. درب اطاقها بسته است و هیچ صدایی نیست جز وز و وز یک لامپ درست بالای سرم. هر از گاهی کسی از دری میآید بیرون و به در دیگری فرو میرود. عبدالهی دو سال پیش همین جا بامبول «بعلت افسردگی روحی» را درآورد و از کار کردن معاف شد. الان یامفت از صندوق بیمه حقوق از کار افتادگی میگیرد و یواشکی هم توی پیتزایی برادرش «سیاه» کار میکند.
«ببین چه میگم فلانی. خودت را بزنی به اون راه کار تمامه. اصلا به سن و سال آدم کاری ندارند فقط باید نشون بدی که سیمات قاطی کرده. یه چند روزی هم عجالتا ریشت را نزن»
دری باز میشود و مردی خپله میآید بیرون که عینک ذره بینی درشتی بچشم زده و چهار نخ موی باقی مانده سیخ شده اند روی فرق سرش. از این تیپ ها که انگار اصلا گردن ندارند و کله مثل حبابی گرد روی لامپ تن شان پیچانده شده. با جان کندن اسم فامیلم را از روی کاغذ میخواند و توی راهروی که هیچکس غیر از من نبود چشم می اندازد.
توی مطب خودش را معرفی میکند و با من دست میدهد. کف دستش بطرز چندش آوری عرق کرده. یکی دو تا از این پوسترها که مغز و اعصاب را نشان می دهد به دیوار چسبیده و یک تابلو نقاشی که در کل خطوط درهم برهمی است هم این طرف اتاق آویزان. تا می نشینیم از من «پِرشون نومر»* و آدرسم را می پرسد. اینها را که دارد اما روتین است که می پرسند. بعد دو سه دقیقه به صفحه کامپیوترش چشم میدوزد که گمانم ژورنال پزشکی را میخواند و جوابها به اون تست شانزده سئوالی آپریل گذشته پیش دکتر دیگری را. آنوقت شروع میکند به سئوال کردن از کودکیم و پدر و مادرم و ِاکونومی خانواده و جنگ ایران و عراق و همین طور چسبیده به گذشته و زیک زاکی میرود. دارم آخرین سفارشهای عبدالهی را توی ذهنم مرور میکنم «بگو همش صدای گریه بچه میشنوم. بگو زنگ میزنن اما باز که میکنم هیچکس پشت در نیست. بگو ...»که خودکار را زمین میگذارد، توی صندلی جابجا میشود و می پرسد
- کجا کار میکنی؟
گفتم کامیون سازی ولوو
- توی کشورت چه شغلی داشتی؟
- کارمند شرکت نفت بودم.
- پدرت چکار میکرد؟
- کارگر شرکت نفت بود.
دنبال فرصتم تا بگم دائم یکی توی سرم دُهُل میزنه، شبا صدای گریه بچه می شنوم و ... یعنی قرار بود جوری فیلم بیام که فکر کنه آب و روغن قاطی کردم اما مگه امون میداد!
- پدر بزرگت چی؟
- پدر بزرگم چی!؟
- او چکار میکرد؟
بی حوصله گفتم
- اینطور که بابام میگفت همش بیکار بود.
- نگفت چرا بیکار بود؟
دیگه داشت آمپرم میرفت بالا که پروندم
- چرا بنظرم گفت چون هنوز شرکت نفت ی وجود نداشت، نشسته بود منتظر تا انگلیسیا بیان چاه نفت بزنن.
حسابی بهش برخورد و توی گردن نداشته اش فرو رفت. آنوقت عینک را از چشم گرفت، خم شد روی میز و راست زل زد توی صورتم. چشمان آبی بد رنگی داشت که بی حال و بی رمق بودند. بایستی یه شصت، شصت و پنج سالی به این دنیا نگاه کرده باشند.
- منو دست میندازی؟ میدونی این ویزیت برای بیمه چقدر هزینه دارد؟ میدونی مردم برای آمدن به اینجا سه ماه توی نوبت اند؟
دور که برداشت ته لهجه آلمانیش داد میزند که از مهاجرین قدیمی به سوئد است. حرفش که تمام شد تکیه داد به پشتی صندلی و کله اش را آرام آرام تکان داد. درجا فهمیدم که بند را آب داده ام.
مدتی به سکوت گذشت تا اینکه عینک را دوباره به چشم زد آرنجها را گذاشت روی دسته های صندلی انگشتان دست را بهم چفت کرد و بحرف آمد
- من گمان نمیکنم شما مشکل خاصی داشته باشید. ژورنال پزشکی ات هم اینطور میگوید.
یاد عبدالهی افتادم« اگه دیدی شانسی نداری، لیوان آبی کُپ قهوه ای چیزی اگر هست بزن پرتش کن. یا مدادی از روی میز بردار دو تیکه کن خلاصه نشون بده که سیمات قاطی کرده.» دست بر قضا یک کُپ نصفه نیمه قهوه کنار تلفن بود. بلند شدم و شروع کردم با خودم خُل خُلی حرف زدن و با انگشت به شقیقه هام فشار آوردن و آنوقت عین زدن توپ پینگ پُنگ با پشت راکت، با پشت دست زدم زیر کُپ قهوه که پاشید روی قلم و کاغذ و لباسش و همه جا را ضایع کرد و رفت پی کارش.
دکتر آرام دستمال کاغذی برداشت، کُپ دمر شده قهوه را نشاند کنار تلفن و یه قدری این ور آن ور را خشک کرد آنوقت باز توی صندلی اش عقب نشست و کلمات سرد و شمرده از دهانش بیرون ریخت
- همانطور که گفتم شما ناراحتی خاصی ندارید. فقط قدری عصبی هستید. مینویسم دو هفته دیگر استراحت کنید و بعدش برگشت به کار.
مثل قالب یخی که توی چله تابستان اهواز روی پله سیمانی حیاط بگذارند ذره ذره آب شدم و چیزی ازم باقی نماند!
از جایم که بلند شدم بروم دکتر اشاره به کُپ قهوه و کاغذهای رنگ باخته روی میزش کرد و گفت
- در ضمن این کارها دیگه خیلی قدیمی شده، روز بخیر!
محمد حسین زاده
-----------------------------------
Personnummer – پِرشون نومر، شماره شناسایی 10 رقمی افراد در سوئد.
خیلی خوب نوشتی. و خدا رو شکر دستت رو شد! یعنی چی این زرنگ بازیا؟ :)
"باید نشون بدی که سیمات قاطی کرده. یه چند روزی هم عجالتا ریشت را نزن"
والا سال هاست که کردیم و همه هم میدونند، ولی دولت کانادا جون به عزرائیل میده و پول به ما نمیده!
آدم در سرزمینِ سوئد ــــ که قَلمروی دخترانِ مَه لَقای مو طلایی و بهشتی است ــــ مرضِ روحی و افسردگی میگیرد؟ مَمد جان، ی سر برو لندن تا حالت خوب شِه کاکو
ج ج عزیز- قهرمان(!) داستان خیالی ما فکر کرده بود سنگ مفت گنجشک، از عبدالهی کمتر که نیستم. اما «کدو» را ندیده بود!
شازده جان- کانادا که حسابی اسم در کرده و ملت همیشه در صحنه خواب کانادا را می بینن. چطوری که به شما پول نمیده!؟
شراب قرمز نازنین- راوی داستان خیالی ما برای کار کردن کمرش بریده بود و خواب پول یامفت را میدید اما شانسی بین مه لقایان باشد، عمله مجله توفیق هم به گرد پایش نمیرسد!
حالا به ایی که رسید خیالی شد؟! :)))
بختیار جان. خیلی عالی نوشتید لذت بردم از خوندنش.
در ایران حداقل 30درصد تصادفات رانندگی ساختگی اند برای گرفتن بیمه. فکر کنم یک داستان قدیمی در این مورد دارم که نوشته شما باعث شد برم سراغش و ویراش اش بکنم .
تشکر مجدد
سپاس سیروس خان. در رابطه با این داستان که طبیعتا التفات دارید ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است اما آفتاب آمد دلیل آفتاب، رهبر حزب راست افراطی سوئد(SD) که بشدت مخالف ورود مهاجر و بخصوص مهاجرین مسلمان و بخصوص تر مهاجر از خاورمیانه به این کشور است گاهی حرفهایی میزند که بین خودمون باشه منهم هم باهاش موافقم!
او میگوید این قبیل مهاجرین پیش از آنکه زبان ما را یاد بگیرند راههای استفاده (بخوان سوء استفاده) از سیستم باز کشور را بخوبی پیدا میکنند!
راست يا دروغ -- اين است معما. بختيار عزيز، قصه هايت زياد كامنت ميگيرند. اين يكى بخاطر در ابهام نگهداشتن خواننده در صحت ماجراست. از طرفى مكان و زمان و آدمها واقعى روايت شده اند، از طرف ديگر ناشيگرى و زرنگبازى با بختيارى كه ما ميشناسيم جور در نميايد. بيادم آمد حكايت سعدى در بتكدهء سومنات. بالا رفتيم ماست بود قصهء ما راست بود، پايين رفتيم دوغ بود قصهء ما دروغ بود.
سپاس بهارلو گرامی. حکایت بتکده سومنات را خوب آمدی. ابهام در صحت ماجرای قصه ها در عین اینکه زمین و زمان آنها واقعی اند مثالی میزنم: به آخوند گفتند خربزه میل داری یا هندوانه، جواب داد هردوانه!