جاکشا اینهمه مال رو میخاید چیکار؟

مرتضی سلطانی

 

پیرمردی که ربع قرن در یک ریخته گری کار کرده، اینگونه راوی این روزهایش است:

"منم زندگی رو دوست دارم. ولی زندگی، نه این! تو فکر کن من ۲۵ سالِ آزگارِ از هفت صبح تا هفت شب دارم کار میکنم. ۲۵ سال پا اون دستگاه و کوره کار کردن به زبون آسونه. من خودم الان شدم دستگاه. والا. پریشب زنم میگفت تو خواب دستامو یه جور تکون میدادم انگار پشت دستگاهم. خب عمرمو و شیره ی جونمو گذاشتم پا اینکار ولی الان با حقوقش دو هفته نمیتونم تنگِ این زندگی رو خورد کنم. دو هفته از برج رفته باید از این نسیه بگیرم، از اینجا و اونجا کم بذارم، گردن کج کنم پیش بقال و چقال تا بتونم تا سر برج دووم بیارم. خب چرا؟ کی گفته ما همیشه باید گشنه باشیم، هشتمون گروی نهمون باشه؟ حالا جالبیش اینه که اصل خرحمالی هم رو گُرده های ماست. کارگر بدبخته آقا مرتضا. خودتم بودی و هستی و میدونی. خیار رفتم بخرم میگه کیلو ۱۵ تومن! یعنی حقوق یه روز کار من به زور میشه پول چارکیلو خیار!! تازه یه روز کار نکنم گشنه ایم، بعد ۲۵ سال کار. این عدالته؟ این رواست که منِ پیرمرد تا دم موت جون بکنم؟ اصلا چطوریه این دنیا با اینهمه نعمت و فراوونی باید یه عده اونقدر داشته باشن، یه عده گشنه باشن؟ خب جاکشا اینهمه مال رو میخاید چیکار؟ بعدم امثال اینا هم یقین کن یه جا یه حقی ناحق کردن. پا گذاشته رو گرده یه کارگری،یه بدبخت بیچاره ای کسی! من شرط می بندم یه هفته اگه همه کارگرا کار نکنن اعتصاب کنن این پولدارا بدبخت میشن. بخدا. ما اینا رو پولدار کردیم. اصلا قانون باید بذارن که آقا از یه حدی بیشتر کسی نمیتونه پولدارتر بشه. بسکه یه عده خون طماعن! آدم یه بار که بیشتر زندگی نمیکنه که،این یه بارو آدم حقشه خوب زندگی کنه، خوش باشه، خب البته آزاری هم به کسی نرسونه. این یه بار اما همش شده رنج و مشقت!"