صدای فادوی پرتغالی

بهار

 

دو هفته‌ای ست، احساس میکنم ذهنم کاملا خالی ست. یک آرامش عجیبی هم دارم. به دور از اضطراب و به دور از هرنوع هیجان؛ خیلی به این شرایط عادت ندارم چرا که معمولا آنچه همواره در زندگی، همراه من بوده است، اضطراب است. صدای فادوی پرتغالی در فضا پیچیده است و من در حالی که هزارن کار روی سرم ریخته، تصمیم گرفتم از ذهن خالی‌ام بنویسم.

در نتیجه نمی‌دانم چه بنویسم؛ از کودکی وقتی شروع به نوشتن می‌کردم کلمات کم کم مثل آبی در میان خاک و سنگ راهش را در میان افکارم باز می‌کرد. امروز هم به این امید نوشتن را شروع کردم.

نمی‌دانم این آرامش چند روزه را مدیون کلوردیازپوکساید و بوسپیرون باشم، یا خودم را برایش تشویق کنم. یک سالی‌ست که دارو خوردن را شروع کردم خیلی نسبت به آن گارد داشتم اما بالاخره گاردم را کنار گذاشتم و دل را به دریا زدم. آن قدرها هم بد نبود یعنی هنوز اتفاق بدی برایم نیوفتاده.

یادم می آید اولین باری که به تراپیست مراجعه کردم ۱۴ سال داشتم. مادربزرگم به شدت بیمار بود و روزهای خداحافظی با زندگی را سپری می‌کرد، و من، به عنوان یک نوجوان با پدیده‌ای ناشناخته آشنا می‌شدم؛ مرگ، و انتظار برای مرگ. درکش برایم بسیار سخت بود. از دست دادن کسی که تمام روزهای کودکی‌ام را کنارش گذراندم و بسیار دوستش داشتم.

پانزده ساله بودم که مادرم در خانه را باز کرد و گفت "بهار اون روز رسید، خومادر رفت." احساس می‌کردم باری از روی دوشم برداشته شده است. بالاخره آن روز رسید. یک سالی که مانند هزار سال گذشت و وقت خداحافظی بود. من با او خداحافظی نکردم، نه جسم بی‌روحش را هیچ وقت دیدم و نه در خاک سپاری‌اش شرکت کردم.

امروز فکر می‌کنم، ای کاش تجربه ام از مرگ کامل‌تر بود کاش به خاک سپاری رفته بودم.  من کاملا آماده بودم که مرگ را با تمام جنبه هایش ببینم با اینکه والدینم نمی دانستند که من این آمادگی را دارم. یک دوره افسردگی را با کمک تراپیست گذراندم. نوجوانی به تنهایی زمان مناسبی‌ست برای رسیدن به پوچی؛ بیماری طولانی مادربزرگ و در نهایت مرگش هم این افکار را در من قوی‌تر کرده بود.

معمولا همه فکر می‌کنند که خیلی آرام هستم. فقط کسانی که مرا خیلی خیلی خوب می‌شناسند می دانند که در دلم چه غوغایی است. چون همیشه لبخند می‌زنم و هیچ گاه نمود بیرونی اضطراب یا عصبانیت را نشان نمی دهم. برای همین است که زیاد بیمار می‌شوم.

من با خومادر بزرگ شدم. ما در یک خانه زندگی می‌کردیم و مادرم هم زیاد بیرون می‌رفت و نمی دانم چرا مرا در مهدکودک ثبت نام نکرده بودند. من بیش‌تر وقتم را با مادربزرگم می‌گذراندم. او سرگذشت عجیبی داشت، سرگذشتی که برای خیلی‌ها غیر قابل تصور است. در نتیجه‌ی روزهایی که از سر گذرانده بود، اضطرابی داشت که از حد خارج بود. همیشه فکر می‌کرد که وقتی مادرم برای کاری بیرون می‌رود، تصادف می‌کند و دیگر به خانه بر نمی‌گردد.

این ترس و اضطراب را با من در میان می‌گذاشت چون تحملش برایش غیر ممکن بود. به من می‌گفت کنار پنجره بایستم و هرگاه مادرم با اتومبیل پیکان سفیدش برسد، به او خبر دهم. اما نمی‌دانست که تحمل این ترس و اضطراب برای یک کودک ۳-۴ ساله چقدر می‌تواند غیر ممکن‌تر از تحمل آن برای خودش باشد.

بزرگ‌تر که شدم وقتی مرا خانه کسی می‌گذاشتند یا بعد‌تر که به آمادگی و مدرسه رفتم، از شدت اضطراب اینکه مادرم دیگر نمی آید گریه می کردم. نمی توانستم این اضطراب را در تنهایی و سکوت تحمل کنم. تا جایی که یادم است فامیل و اطرافیان می‌گفتند "بهار خیلی لوس و مامانیه". اما هیچ‌کس نمیدانست آن اضطرابی که برای یک زن بالغ ۶۰ ساله غیر‌قابل تحمل بود، برای من غیر‌قابل تصور می‌شد.

این روزها، گاهی خود چهارساله ام را تصور می‌کنم که کنار پنجره، روی مبل، ایستاده‌ام، قلبم تند می‌زند و منتظرم که مادرم ترمز کند، کنار جوی آب پارک کند و از اتومبیلش پیاده شود؛ بهار سی ساله را تصور می‌کنم که روی مبل می‌نشیند، بهار چهارساله را در آغوش می‌کشد، موهایش را نوازش می‌کند و می‌گوید "من به تو قول می‌دهم مادرت حداقل ۲۶ سال دیگر هرگاه که بیرون می‌رود به خانه بازمی‌گردد."

صدای فادوی پرتغالی همچنان در خانه پیچیده است، من نفس عمیقی می‌کشم و دوباره ذهنم خالی می‌شود. کلمات که مانند آب، نرم و آرام جاری می‌شدند حالا دیگر در ذهنم ایستاده اند. و این یعنی پایان یک نوشته کوتاه دیگر.