بالاخره اولین کار رسمی ام را بعد از کلی مکافات در یک شرکت معتبر در طبقه ۲۹ یکی از آسمانخراش های مرکز مالی سن فرانسیسکو گرفتم.  هر چی داشتم را به دوستانم بخشیدم و لباسها و پتو متکا و چندتا دیگ و قابلمه را تو ماشینم ریختم و عازم سن فرانسیسکو شدم. دوستم بابک مدتی پیش کار گرفته بود و در یک خونه ۳ اتاق خوابه روی تپه و با چشم انداز عالی با ۲ تا آمریکایی زندگی میکرد. آمریکایی ها خیلی زود رفتند و من همخانه بابک شدم. رُزا خانم ارمنی, صاحبخانه به ما گفت که ما مسئول تمام اجاره هستیم و باید یکی را برای اتاق سوم پیدا کنیم.

به قسمت خدمات روزنامه رجوع کردیم که ببینیم که آگهی را چطور باید نوشت. چند نفر نوشته بودن که همخانه straight میخوان یعنی که همجنسگرا نباشد. موندیم که آیا این کار درست است یا نه. نهایتا بابک گفت, "ببین من که شب میام خونه نمیخوام دوتا سبیل کلفت لخت را روی مبلمان گران قیمتم در حال لب گرفتن ببینم, بخصوص که من و اون یک حمام و دستشویی مشترک خواهیم داشت." دیدم راست میگه و آگهی را دادیم.

روز بعد کلی پیام از همجنسگرایان گرفتیم که, "چرا تبعیض قائل میشین, مگه ما چیمونه" و تعدادی ناسزا. اولین نفری که اومد و خونه را دید و خیلی خوشش اومد یک دختر آمریکایی بود. وقتی دید که ما ایرانی هستیم با خنده و عشوه گفت, "من با مهدی و سعید و جلال دوستم." بهش گفتیم که تا فردا جوابش رو میدیم. هم من و هم بابک به یک نتیجه رسیده بودیم.

- فکر کنم همون شب اول, در نزده بیاد تو تخت من یا تو و بگه ما اومدیم!
- منهم اصلا نمیخوام که مهدی و سعید و جلال پاشون به این خونه باز شه.

نفر بعدی "دان" یک جوان آمریکایی بود که در قسمت فروش یک شرکت تکنولوژی کار میکرد. سر و وضعش مرتب بود و آدم خوبی بنظر میومد. فقط وقتی که با آدم حرف میزد تو چشمات نگاه میکرد و یک لبخند مرموزی کنار لبش بود. دان چند روز بعد اومد و همخونه ما شد.

شنبه شب لباس مرتب پوشید و وقتی ازش پرسیدم کجا میره, گفت که مدتیه که برای یک آژانس کار میکنه که رقاص لخت برای پارتی ها میفرسته و امشب داره میره به bachelorette party یک خانمی که بزودی عروسی میکنه و دوست هاش براش یک پارتی گذاشتن که دم رفتنی و برای آخرین بار دست به مال و منال یک مرد غریبه بزنه و اسکناس تو شورتش بکنه. اونجا بود که فهمیدم که اون نگاه توی چشم و لبخند کنار لب از کجا میاد. عجب جایی اومدیم!

بعد از مدتی دان با یک دختر بلوند خوشگل کالیفرنیایی در یکی از این پارتی ها آشنا شد و "لوری" دوست دخترش شد و آخر هفته ها پهلوی ما بود. گاه گداری سر صبح وقتی که داشتم روزنامه میخوندم و قهوه میخوردم با بدن نیمه لخت میدوید تو حموم و مدتی بعد با یک حوله کوچک به دور بدن و یکی روی موی سر با شیطنت صبح بخیر میگفت و میدوید توی اتاق دان.

بعد از مدتی کار بالا گرفت و دان خبر داد که از لوری تقاضای ازدواج کرده و بزودی میرن که با هم زندگی کنن و بعدش هم ازدواج. بهش تبریک گفتم و کلی از لوری تعریف کردم که هم مهربونه و خوشگل, هیکلش هم که حرف نداره. ازش پرسیدم که به لوری دقیقا چی گفته.

- بعد از ابراز عشق و حرفهای رومانتیک بهش قول دادم که بدنش را پر از اسپرم بکنم و سینه هاشو انقدر بمیکم که بخشکن!

با خودم گفتم که یادم باشه منهم موقع تقاضای ازدواج همین حرف ها رو بزنم!

باز دوباره تو روزنامه آگهی گذاشتیم و باز جامعه همجنسگرایان ابراز نا خوشنودی کردن. اولین نفری که اومد یک خانم پلیس گردن کلفت بود با یونیفورم و هفت تیر و باتون و دست بند. نگاه سریعی به اتاق خواب و آشپز خونه کرد و گفت که پسندیده. وقتی که رفت, بابک و من نگاهی بهم کردیم و کاملا هم عقیده بودیم.

- با این ترافیکی که آخر هفته ها تو این خونه داریم فکر کنم همون هفته اول ما را دستگیر کنه و با دستبند ببره زندان.
 
نفر بعدی "دبی" بود, دختر بلوند آمریکایی با لهجه جنوبی که تازه توی یک شرکت marketing کار گرفته بود و اومده بود به سن فرانسیسکو. آدم تر و تمیز و خوبی بنظر میومد. به توافق رسیدیم و چند روز بعد همخونه شدیم. دبی اهل غذا پختن و خوردن نبود و فقط یک پاکت پلاستیکی که توش چندتا هویج و کرفس بود رو تو یخچال میگذاشت.

اولین مشکلی که پیدا کردیم اینبود که بعضی از دوستان ایرونی خبردار شدن که یک دختر خوشگل و تنهای آمریکایی همخونه ما شده و نتیجه گرفتن که دبی چراغ سبز را به مردان ایرونی نشون داده و اونها باید بیان جلو. چپ و راست دوستان زنگ میزدن و میگفتن که تو شهر هستن و اگر میشه با یک بطری شراب بیان و از منظره بالکن خونه لذت ببرن.

یکبار وقتی که با دبی از اینور و اونور حرف میزدیم ازش پرسیدم, "دبی, تو از یک ایالت سنتی جنوبی میای. چطور شد که با ۲ تا مرد, اونهم مرد ایرونی همخونه شدی؟" خندید و گفت, "وقتی که اینجا کار گرفتم همه دوستانم بهم گفتن که خدا بدادت برسه چون تو سن فرانسیسکو مرد خیلی کمه. منهم تا آگهی را دیدم و شما ها رو از نزدیک دیدم خدا رو شکر کردم!"

برای اولین بار در عمرم یک نفر فقط و فقط بخاطر اینکه مرد هستم از من تعریف کرد! بعد ازش پرسیدم که پدر و مادرش چی فکر میکنن.

- پدر و مادرم مشکلی ندارن و بیخیالن ولی به مادر بزرگم که من عزیز دردونه اش هستم نگفتن چون اون ناراحت میشه.
 
پس تو این خانواده فقط یک زن نجیب هست و اونهم مادر بزرگست! دبی هم پس از مدتی در یک باشگاه ورزشی با یکی آشنا شد و مدتی با هم میدویدند و بعد تصمیم گرفتن که با هم زندگی کنن. ما هم دوباره آگهی گذاشتیم و جامعه همجنسگرایان را رنجوندیم.

نفر بعدی یک کارآگاه خصوصی بود که کسانی که به همسرشون شک داشتن استخدامش میکردن که اونهارو تعقیب کنه و ازشون در مواقع حساس عکس بگیره و پرونده سازی کنه. معمولا شبها تا دیر وقت مشغول کار بود و دو دفعه هم کتک خورده بود.

بعد از حدود ۲ سال زندگی در خانه رُزا خانم ارمنی تصمیم گرفتم که وقت رفتنه و نیاز به زندگی آرام و دورتر از شهر را دارم. جای من را یک مردی که مدیر کلوب استریپ تیز بود گرفت و بابک هم چند ماهی بعد از من خانه را ترک کرد.

واقعا عجب جایی اومدیم!