سفره ایمام قولی!

 

«ونوس ترابی»

 

نمی دانم چند بار برایتان پیش آمده است که برای کسی٬ پر گردن خروسی کرده باشید و مسئله آنقدر دهانتان را میان افاضات حیا و عیب و عار چفت کند که حتی نشود از علت مرافعه به آن غده های ورقلمبیده زیر زبان زحمت داد. خاصه گرد و خاک های خاک بر سری زن و شوهری آن هم وقتی حرف از نطق عدم تفاهم و دودی بودن یارو و سندرم دست بی قرار٬ برسد به مگوهای اتاق خوابی!

داستانی که برایتان بازگو می کنم٬ نقل یک خواهرزاده و دایی است که عین واقعیتش را اینجا می آورم. پیش تر باید عذر بخواهم اگر اصلاحات ترکی از زبانم پر ایراد در رفته است و اینکه به هیچ وجه (من الوجوه؟) قصد تخریب کلامی قومیتی نداشته ام. این اتفاق در واقعیت چنین کانتکستی روی داده است اما به قواره تک تک ما در هر قومی می تواند بنشیند. 

دایی این اهل بیت آذری زبان٬ «امام قلی» (اول حمید بعد حالا اسم پاتریک را روی خودش در فرنگستان گذاشته است) اواخر جنگ و اوایل دهه هفتاد شمسی٬ به مدد راننده ترانزیت بودن و جستن زیر خاکی٬ به فرانسه پناهنده شده بود. از ما سؤال و از ملت لغز دهان پر کن که طرف توده ای بوده و بعد زده توی خط چپ افراطی و فرانسه از خدایش هم باشد که جان پناه آقا شود. جماعتی هم می گفتند٬ قبل از فرار٬‌ داده بود همین بچه خواهرش یعنی سلیم٬ تمام کتاب ها و نامه های حزبی اش را بسوزاند یا چال کند. یعنی ارتباط خواهر زاده و دایی از رگ خونی و افاده های تخم باجی٬ مرز ورچیده بود. از قِبَل همین لطف مرامی٬ سیل فرانک و حالا یورو بود که از دایی جان پاتریک برای سلیم می آمد و یارو هم طلا فروشی زده بود. البته ناگفته نماند که یک پیپ رنگ و رو رفته هم از ته مانده ژست حزب بازی دایی پَت!! روی ویترین سلیم محض افاده٬ از دور سبیل دود می داد.

چند سال یکبار٬ ایمام قولی (به لفظ ترکی ایل و تبارش) سر خر را کج می کرد و می زد به تریپ نوستالژی و نبض می ترکاند برای مام وطن. حالا بماند از مغز فضول ما که ویرش گرفته بود چطور می شود پناهنده شد اما هر از چند سال سر از ایران در آورد. بعد از ورود به خاک وطن هم با «کارت جانبازی» که از یک ترکش روی پاشنه پا و سینوسی شدن قدم هایش در دوران سربازی به چنگ آورده بود٬‌ تمام سفرهای هوایی اش در ایران نصف قیمت به پایش در می آمد.

مصبت رو شکر!! یورو در می آوری و برای چند هزار تومان٬ کارت جانبازی رو می کنی؟؟

همه قربان سر تا پایش می رفتند. آبجی بزرگش غش و ضعف می رفت که «دیدی صورتش مثل فرانسوی ها شده؟» یا

-قوربان اولوم سنه٬ دماغت که این شیکلی نبود....جیقیلا* شده!!

یارو هم که حتی از نشستن روی زمین عارش می شد٬ چشم می چرخاند و دانه دانه دخترهای باجی ها را ورانداز می کرد و هرکس آرایش کرده بود٬ حواله اش می داد به محله پیگال* پاریس!

آخرش هم اُرد می داد که من باید بروم هتل بخوابم که والاهی باللهی در خانه هیچ کس راحت نیستم. کاشف به عمل آمد که آقا از همان بچگی به «بُش*» معروف بوده و سوزنش خوب چفت و بند نداشته و وقت خواب٬ سمفونی های گازدار می زند.

قدغن بود کسی ایمام قولی صدایش کند. جز پیرها که حافظه شان را گِل چشم های آب مرواریدی انداخته بودند و پاتریک و حمید روی لثه های ساب رفته شان از دندان مصنوعی٬ سُر نمی خورد.

پاتریک حمید ایمام قولی که برمی گشت فرنگ٬ تازه پچ پچه ها شروع می شد. طرف همیشه برای مردها و پسرها جوراب می آورد و برای زن ها و دخترها٬ صابون. طبق عادت همه ما ایرانی ها که هم انتظاراتمان دهان ناپلئون را صاف می کند هم دورویی مان به آخوند جماعت زکی گفته است٬ وقت باز کردن چمدان سوغاتی٬ همه اشک در چشم تشکر می کردند و قربان صدقه یارو می رفتند و الهی بمیرم ها بود که برای جان کندنش در غربت و پول دراوردن به آن سختی ردیف می شد. اما امان از وقتی طرف می رفت و جوک های جورابی و صابونی جماعت فامیل گل می انداخت.

القصه!

سلیم تنها کسی بود که از پر شال دایی ایمام قولی٬ طلافروشی زده بود و نماینده آقا در امور فامیلی و ارث و میراثی هم حساب می شد. زد و از خوش روزگار و به یاری دایی جانش٬ یک سفر پایش رسید به فرنگستان و دو ماه ماند.

وقتی برگشت٬ زنش برایش سفره ای چید به قاعده همان سفره های ابالفضل که هر هفته می انداخت تا هم چشم حسود بزند بیرون و هم برکت به طلاهای شوهرش سرازیر شود و پای خودش هم سال دیگر برسد فرنگ. جماعتی برای زیارت قبولی دیار پاریس و چشم های براق سلیم به خانه اش رفتند و هرکدام یک جا کلیدی با طرح برج ایفل گرفتند و شاد و راضی٬ زیر آینه شیشه ماشین هایشان آویزان کردند تا هرکس ببیند بتوانند افه سوغات پاریس را برایش بیایند.

سلیم برای زنش علاوه بر عطرهای مختلف و ماتیک و کیف و کفش٬ یک دست لباس خواب هم آورده بود که زن های فامیل با دیدنش٬ حسادت و شیطنت را قُپه کردند و چپاندند در انگشت اشاره و شست هاشان و تا توانستند زن بیچاره را نیشگان باران کردند و زیر زیری خندیدند و در گوشش پچ پچ های گل انداز خواندند.

یک ماه از آمدن سلیم می گذشت که خبردار شدیم٬ زنش قهر کرده و رفته خانه آقایش.

جماعتی واسطه شد. نه زن کوتاه می آمد و نه سلیم نطق می گرفت. حتی بابای زن سلیم هم کفری شده بود که در فامیل ما قهر و قهر کشی نیست و برو در خانه شوهرت بمیر وقتی حرف نمی زنی!

کار زن شده بود گریه و خاک به سر کنی روی قبر مادرش و سلیم هم می رفت و از دور قبرستان را می پایید اما قدم پیش نمی گذاشت.

شب یلدای آن سال٬ تنها سالی بود که مردها جای زن ها را در پچ پچه های در گوشی و قهقهه های آنچنانی و «یُخ بابا» گفتن ها میان خنده و «الاه حقی*» های پرسشی و پشت کمر هم کوبیدن و بند پایین انگشت اشاره را گزیدن٬ گرفته بودند.

این وسط٬ صدای بیچاره و مظلوم سلیم می آمد که به مادرش می گفت:

-من چی گفتم مگه؟ خب زن و شوهریم. من چشمام باز شده به یه دنیای دیگه! زنمه باید بگه چشم وگرنه هیچی.

جانم برایتان بگوید بعد از آن سال٬ لفظی میان مردان افتاد که در هر موقعیتی و سیاقی و جان مطلبی که «مگه چی گفتم» داشت٬‌ در جواب می گفتند:

«گَ بونی یه!*»

 

 

*جیقیلا: کوچک

*پیگال: تحقیقن گویا محله روسپیان در پاریس!

*بش: گشاد

*الاه حقی: تورو خدا؟

*گَ (گَل) بونی یه: بیا اینو بخور!!