بستنی داش آکل، قسمت دوم
قسمت اول
عزیز الوندی نیم ساعتی سر جاده میایستد تا بالاخره دو سرنشینِ سرخوش و مشنگِ یک وانتبار، سوارش میکنند. راننده و قُلَش.
برادر کوچکتر بطری کوچک پلاستیکی آب را از داشبورد بیرون میکشد و قبل از اینکه خودش آن را قُلپقُلپ سر بکشد به عزیز تعارف میکند. عزیز با این احساس که در بدترین ساعت ممکن از پادگان ترخیص شده است، تسلیم و مطیع، خودش را به دست آفتاب وحشیِ جلوی وانت سپرده است. عرق، گردن، شقیقه و پهلوهایش را خیس کرده است. از تشنگی بیامان شده است اما با وجود خشکیِ بدسوزِ گلو، هرگز این بطری آب را از دست این پارکابیِ آفتاب سوختهی لاغر مردنی نخواهد گرفت. توجه به چروکیدگی و لکههای روی بدنهی بطری، از همه مهمتر دیدنِ کاشفانهی لِردهای بیرون ریخته از دهانِ یارو، که با هر بار تکان و تعارف، در آب، شناور و معلق میشوند، نشان میدهد عزیز دارد کمکم تیزبین و دقیق میشود. برای اولین بار به ذهنش میرسد ای کاش در مقابل مغازهای میایستاد و با کمال میل در ازای پرداختن عیدیِ داموس، یک بطری آبِ خنک خریداری میکرد و مینوشید. دوقلوها یک درمیان حرف میزنند.
«دو سال آجان باشی تو کِرمون جلو ماشینا رو بگیری اون وقت حالا بی ماشین شخصی بری خونه؟»
«اصغر بچسب به من! سرکار جاش تنگه.»
«البته من و اکبر تا حالا به هیچ آجانی زیر داشبوردی ندادیم.»
«اصغر از تو داشبورد آدامس خروس وردار تعارف کن به سرکار! خودتم بخور انقدر وِر نزنی!»
«دو سال اومدی پا کوفتی واسه مملکت بی هیچ عایدی؟! یه پسر عامو داشتیم همین پادگان، از این ترانزیتیها. بارِ خودش رو بست و حالا ...»
«اصغری آدامس ...»
«حالا داره تو برزیل فوتبال میکنه ... بفرما آدامس ... فوتبالِ فوتبالم که نه، اینجا با یه سری راننده آشنا شد برا برزیل... از اینجا به اونجا ... بار میبرند، چه باری!»
«اصغری جفنگ نگو! دنده گیر کرده به رونت جا نمیره، بچسب به من سرکار جاش تنگه.»
«خلاصه بچهی خوبی نشون میدی. زرنگ باش! ... اینجا نشد، اونجا. مام تو کار هویجیم.»
«اصغری ...»
«حواسم هست. یعنی تو کار حمل هویجیم. توش بار میزنیم برا آب هویجیا. خب رسیدیم. نیگاه نکن تابلو زده اقبال، قدیما بهش میگفتن میدونِ بختآزمائی. اونم ترمینال. به سلامت!»
«نه سرکار، زور نزن! دستگیره از تو گیره، پنجره رو بده پائین از بیرون بازش کن! اصغری بجنب! سرکار دیرش شد.»
«خودش باید بجنبه. به من چه! ... سفر به خیر سرکار.»
برادر بزرگتر، آخرین سیگار پاکتش را چاق میکند. پاکت خالی را دست اصغر میدهد.
«خیلی زر زدی اصغری. بندازش تو سلط!»
برادرها، میدان را دور میزنند. پاکتِ خالی سیگارشان از پنجرهی ماشین پرتاب میشود و دو متری سطل زباله روی زمین میافتد. وانت، جلوی بستنی فروشی آنسوی میدان ترمز میکند. اصغر و مغازهدار بیمعطلی شروع به پائین آوردن گونیهای هویج میکنند. روی تابلوی قرمز رنگِ بزرگِ بالا سرِ مغازه، نوشته شده است «آب هویج و بستنیِ داش آکل». عزیز کوله به بغل، سیر تقلاهایشان را نگاه میکند، بعد کلمهی «آکل» روی تابلو را به چند شکل مختلف میخواند و بالاخره به سوی مسافربری میرود. متوجه نیست که این سماجت در تامل و کشفِ کلمات هم، از آن تغییراتی است که بر او عارض شده است. اگر قدیمها بود سرِ همین، سرکار سرکار گفتنِ دوقلوها حتما با آنها دست به یقه شده بود. عزیز تمام مدت میفهمید آنها از چه طور کسب و کاری دم میزنند. بیچارهها خیال میکردند خیلی مَردِ رِندند. ذوق کرده بودند، غریب، گیر آوردهاند تا دستش بیاندازند. عزیز احساس غرور میکند که صبور، سنگین و ساکت، تمام مسیر را با آنها طی کرد و در کمال جا افتادگی اجازه داد یک طفل بیخبر و معصوم فرضش کنند.
***
عزیزالوندی بلیط اتوبوس را روی گنج داخل کوله میگذارد. تمامقَد، رو به میدان کوچکِ اقبال میایستد. هوا بسیار گرم است. تا حرکت اتوبوس سیچهل دقیقهای باقی ماندهاست. آفتاب، بیحیا و صاحب اختیار، همه جا را صاحب شده است و البته با چشمِ بسته هم میشود حضور فراگیر و داغ آن را حس کرد. بهاری که گذشت تمام نارونهای شهر را سربریدند. نوعی آفت چوبخوارِ وارداتی درختها را پوک کرده بود. عزیز بیخود و بیجهت دنبال سایهای برای نشستن نمیگردد. عزیزِ تشنه، که نقشهی اولین گام بلوغش را پیش از رفتن به ترمینال در ذهن ریخته بود حالا برای عملی کردن آن بسوی مغازهی داشآکل راه میافتد. با خودش قرار گذاشته است عیدی داموس را تسلیمِ پیشگوییِ از مابهتران؛ برای خودش، خاصه خرجی کند. عزیز الوندی تا همین لحظه که بیست سال از عمرش میگذرد تاکنون از هیچ مغازه یا دکّه یا دستفروشی چیزی برای خودش خریداری نکرده است. او باکره و حق بهجانب، پوتینش را بلند میکند و بر سکوی مغازه میگذارد. ورود به حریمِ سایه و شاید ورود به دنیای بوهای ناشناسی چون وانیل، گلاب و زعفران او را برای لحظاتی در خلسه نگاه میدارد. شاید هم، این عملی که تا دیروز حتی به مخیلهاش راه پیدا نمیکرد حالا از او دامادی ساخته است در حال گشودن بندِ جامه در حجله.
مغازه دارِ جوان، پشت پیشخوان رو به پنجرهای قدّی در سوی دیگرِ مغازه ایستاده است. آقای شکاری، که اسم و فامیل و شمارهی تلفنِ همراهش پایین تابلوی مغازه نوشته شده است در وضعیت آرامی قرار ندارد. آقای شکاری متوجه ورود عزیز میشود و باز هم زیر چشمی در فرعی مجاور مغازه، منتظر یا جویای کسی است.
«یه روز که هیچ کاری باهاشون نداری صدتا صدتا دورت وِلو شدند؛ شیر موز و آب میوه سر میکشن، مفت خورا! اما حالا که ...»
عزیز جلوی میز، روبروی تابلوی عمودی باریکی که عنوانها و قیمتها رویش نوشته شده است، ایستاده است. با دو انگشتِ دستش آرام روی عبارت آبهویج بستنی ضربه میزند و چون مطمئن میشود طرف متوجه سفارشش شده از روی تابلو دست بر میدارد.
«شنفتی میگند گُشنهات نشده که عاشقی از یادت بره؟»
ساکت بودن زیادی، زیاد هم خوب نیست. عزیز کمکم باید یاد بگیرد که با مردم بجوشد. حرف بزند. درد دل بشنود حتی اگر پا داد درد دلی هم بکند. برای شروع، همین سر پائین انداختن به معنی آره، در جواب بستنی فروشِ آشفته بد نیست. مردِ جوان چند هویجِ آب چکان را یکییکی فشار میدهد توی دستگاه.
«اما من میگم تَنگِت نگذاشته که گشنگی از یادت بره.»
این اعترافِ ناگهانیِ مغازهدارِ جوان، عزیز را متبسم میکند و رازِ پابهپا شدنهای مکررش نیز بر ملا میشود.
«ترمینال که خیرِ سرشون بالا زده دو روزه دستشوییها رو بستن ... شما تا این رو سر بکِشی، من رفتم تا اون میدون و اومدم.»
تا عزیز، با احتیاط، لیوانش را همچون عروسِ ساق بلندِ شیشهای به میز مشتری حمل کند و به رقص آرام تکه بستنی سنتیِ شناور در آبِ هویج، خیره شود، شکاری روی زین دوچرخهاش میپَرد و با تلقتولوقِ بسیار از روی پل فلزی جلوی مغازهاش رد میشود.
عزیز الوندی چه میداند این جور خوراکیهای فوق برنامه را باید با آداب خورد. عزیز چه میداند باید بنشیند و جرعه جرعه با نوشیدنی یا لیسیدنیاش حال بکند. روی همین بیخبری، عینهو لیوانی آب، شروع به سرکشیدن آب هویجش میکند. خوشبختانه، بستنی هنوز به آبهویج، خنکی نبخشیده است و عزیز خودش بصورت غریزی از آشامیدن دست میکشد. درک میکند که باید با این معشوقِ تازه رَس، تاتیتاتی و آرام راه رفت. پس با نگه داشتن انگشتهای یکی از دستها دور کمرِ لیوان، به پشتی صندلی تکیه میدهد. فُرم یک آبهویج بستنی خورِ حرفهای را به بدنش میدهد. او این جزئیات را لحظه به لحظه کشف میکند و لذت میبرد. حتی میفهمد که باید با جرات و کنجکاوی بر خیزد و شروع بکند به تماشا. خوراکیها! آیینههای کار شده بر در و دیوار نه تنها نور که خنکی را تکرار و منعکس میکنند. رنگِ آبیِ قطرههای بارانِ پلاستیکی که روی آئینهی روشویی کار شده است عزیز را تا پای شیر آب جلو میکشد. دکمههای بالای مانتیگُل را باز میکند. دو مُشتی، آب میریزد به صورت، بعد دستهای خیس را به سینه میمالد. یاد حمام شهریِ مُفتی میافتد که هم خدمتیها مهمانش کرده بودند.
«یه فالوده کوچیک.»
عزیز تا آبِ روی پلک و ابروها را با انگشتهای شست و اشاره پاک نکند نمیتواند به وضوح دختر بچهای را که در آستانهی درِ پشتی ایستاده است ببیند. دخترک یک اسکناس قرمز را مثل پرچم کاغذیِ کوچک در دست تکان میدهد. فالوده باید در یکی از همین پاتیلهای مستطیلی که درون میز جاگیر شدهاند، باشد. عزیز درها را یکی یکی باز میکند. سومین در، او را به حجمی از فالوده میرساند. انبرِ فالودهریز هم هست. دخترِ صبر از دست داده هم، خودش از میان ظرفهای طلقیِ بیجان و جَلای روی میز، ظرفِ فالودههای کوچک را نشان میدهد. اگر عزیز پول را بگیرد و دختر برود، که یعنی قیمت فالوده معادل پول دختر بوده است و اگر دختر همچنان منتظر بماند آن وقت است که عزیز باید سرفهای بکند و صدای خاک گرفتهاش را صاف کند و بگوید، دخترجان خودت بگو ببینم قیمت فالودهی کوچک چقدر است. اما دختر با آن حجم ژولیدهی موهای قهوهای فالودهاش را میقاپد و میرود که میرود و قائله ختم به خیر میشود.
مرد میانسالِ خوشتیپی که معلوم نیست کِی در چارچوب در اصلی مغازه پیدایش شده است، تنها شاهدِ مراسمِ فالوده فروشانِ عزیز است. عزیز از اینکه چطور در طول همین زمانِ قضای حاجتِ فروشنده، این آدم ها ظاهر میشوند، خندهاش میگیرد. اما مرد میانسالِ خوشتیپ، انگار اصلا آدم شوخ یا مهربانی نیست. وقتی دو تا آدم غریبه اولین برخورد را تجربه میکنند در حالیکه نه پدر کشتگی با هم دارند و نه چک برگشت خوردهی یکی در جیب دیگریست چرا باید لبخند یکی با اخم جدّی دیگری جواب داده شود؟
«پس داش آکل تویی! ... آقای شکاری! ... »
حولهای که عزیز برای خشک کردن ته ماندهی نمِ دست و صورت از دیوار برداشته و خیلی از عوامل دیگر، بیتردید در صاحب مغازه پنداشته شدنش موثر است. عزیز میرود بنشیند پشت میزِ زمانِ مشتری بودنش تا نوشیدنی خنک شدهاش را بنوشد و با این رفتارِ واضح، جواب مرد را بدهد اما مرد میانسالِ شیکپوش، خیال میکند این عمل، یک رفتار متظاهرانه و حریف طلبانه از سوی داشآکل است. یعنی تو آنقدرها هم مهم نیستی که من برای شنیدن حرفهای بینهایت مهمت رفتارِ روزمرهام را متوقف کنم. آقای خوشتیپ، سریعتر از عزیز پیش میآید و همزمان با او به میز میرسد. با دستِ آزادش مچ دست عزیز را میگیرد. میان پنجهی دست دیگرِ مرد میانسال، یک پاکت سیاه دیده میشود. بوی مطبوع تندی با مرد میانسال همراه است. بوی کهنه شدهی عطری گیاهی. تکانهای عصبیِ پوست گردنِ قرمزِ مرد میانسال، سرشعلهی آتشی است که لابد درون او برپاست.
«از طرف کیانی اومدم هویجا رو اگه بدی، ببرم.»
عزیز کولهاش را از روی صندلی برداشته، روی میز، کنار آب هویج میگذارد و مینشیند. این کوله دیگر باید نشان واضحی باشد. مرد میانسال که میخواهد نشان بدهد متوجه منظور شده است بیمعطلی پاکت سیاه خودش را روی میز کنار کوله میگذارد. همچنان بیمعطلی دستههای اسکناس را از داخل پاکت بیرون میآورد و روی کوله میچیند.
«کیان میگه به ما ندی به کی میخوای بدی؟ ... میبینی؟ ما نقدیم. واسه آدمِ بَد بانکی مثل تو خوبه دیگه ... تو گونیه؟! ...»
عزیز در همین یکساعت به شکل جنون آمیزی از ادامه دادن به بازیِ صبور بودن در جوار آدمهای دنیایِ بیرون از پادگان، خوشش آمده است. آدم اگر سکوت کند دنیا معطل نمیماند خودش حرف میزند. عزیز میداند دیگر آن آدم ساده و آبهویج نخوردهی قبلی نیست. چرخی کامل در مغازه میزند و سعی میکند حالتِ کسی را داشته باشد که دارد چیزی را در ذهن سبک سنگین میکند. در طول این تظاهر، به دنبال گونیهای هویج میگردد و پیدا هم میکند. یکی از گونیها ته مغازه در خنکیِ بادخورِ کولر گذاشته شده است. سرِ گونی باز شده و مقداری از هویجهایش هم برداشته شده است. گونی دوم را بیرون، درون جوی خشکِ آب، زیر پلِ کوچک مییابد. طوری کنار درِ رو به خیابان فرعی میایستد که انگار کلنجار ذهنش همانجا ختمِ به نتیجه شده است. با دست، گونی هویجِ سَرک کشیده از زیر پل را نشان میدهد. میداند در این گونی البته هویج هم وجود دارد. مردِ میانسال ذوق کرده است و احساس پیروزی میکند.
«یا خدائیش خوش خُلقتر از اونی که بچهها میگن یا من خوب روزی به تورت خوردم داداش. خوش باشی!»
بنده خدا پیش از ورودش اصلا فکر نمیکرد به همین راحتی مراحل معامله با داش آکل بدون کلامی چکوچانه طی شود. حالا به علامت ارادت به آقای شکاری چهار انگشتش را تا کنار شقیقه بالا میآورد. زود با کمک کارگری که همراه /اورده و تا همین حالا طفلک در آفتابِ لب خیابان منتظر ایستاده بود گونی را بارِ سواری قهوهای قبراقش میکند و میرود. از همین فرعی بغل مغازه هم میرود.
عزیز حس میکند جائی چند قدم دورتر از خودش ایستاده است و دارد به خودش نگاه میکند. میبیند که چطور دارد تند و تند پولها را در کوله جا میدهد. سلولهای مغزش آنقدر یکباره هوشیار و کارکُشته شدهاند که مسلط و مصمم، زیپ کوله را میبندد. دیدنِ نخِ کوچکی از دوردوزیِ کوله، که بین دندانههای زیپ، گیر کرده است و باز کردن خونسرد دوبارهی زیپ و بیرون آوردنِ با حوصلهی نخ و دوباره بستن بدون تعجیلِ زیپ، همهی این حرکات، عزیز را به یقین میاندازد که او دارد به مردی دیگر تبدیل میشود. به کسی که باید دربند عیدیِ نویِ داموس نباشد تا خوشبختی به سراغش بیاید.
اسکناس سبزِ عیدی را روی پیشخوان، کنار اسکناس قرمز دختر بچه میگذارد. کولهاش را بیخیال روی شانه میاندازد و راه میافتد. اگر صندلی کنار پنجره به او بیفتد، میتواند تا مقصد، سر را به شیشهی اتوبوس بگذارد و خواب راحتی برود.
پایان
خیلی عالی. بسیار قوی.
ممنونم جاوید عزیز. به گمانم دُرُست همان وقتی که، کسی از خواندن خیالات، حسرتها، صداهای بازیگوش ذهنِ آدم، لذت می بره، همان دَم، الهگان المپ، الوند، البرز و هیمالیا، تخم داستان بعدی را میکارند رو گُردههای آدم! بیش باد!