در سوگ سگ

مرتضی سلطانی

 

امروز با نیسانِ حسین مالکی و به اتفاق او و مرتضی عابدازده رفتیم پوشال بار زدیم و چیزی حدود صدکیلومتر توی بیابان راندیم تا بار را برسانیم به یک مرغداری که سالن اش را با اینها مفروش کند.

موقع گونی کردن پوشال ها همیشه کلی گردِ چوب و خاک اره می رود توی دماغ و حلق آدم. اینست که در تمام طول راه دهانم طعم تلخ چوب توسکا و کبوده می داد.

در تمام راه هم مالکی، شجریان گذاشته بود و با ذوق و شوق با او همخوانی میکرد؛ کتمان نمیکنم که هیچوقت از موسیقی سنتی خوشم نیامده.

این حسین مالکی مرد خپلِ بامزه ای ست اهل مبارکه. که می کوشد همیشه خوش مشرب و خوش صحبت جلوه کند، البته همیشه هم تلاش نتیجه بخشی نیست و گاهی او را به آدم روده دراز و حوصله سر بری بدل می کند؛ بجز آن مواقعی که شجریان گوش میدهد که در این وقتها هم بجای حرف زدن با صدای انکرالصواتش، بلند بلند با خواننده همخوانی می کند.

ضمنا این اوستایِ ما، یک اسکروچ واقعی ست یعنی آدم خسیسی که مثلا امروز بعد از پنج ساعت کار و سه ساعت توی جاده بودن به عنوان نهار به ما پنیر و پیاز قرمز اهوازی داده.

خلاصه بعد از سه ساعت راه، به مرغداری رسیدیم و بعد از خوردن یک چای کمرنگ در اتاق نگهبان رفتیم و پوشال ها را ریختیم کف یکی از سالن ها.

بعد که آمدم دستم را بشورم به صحنه ای شگفت برخوردم که برای همیشه در ذهنم مثل نقشی حجاری شده بر سنگ ماند: 

نگهبان افغان مرغداری روی تکه سنگی و روبروی لاشه ی یک سگ نشسته بود و در حالیکه چشم از جسد آن حیوان زبان بسته برنمیداشت زار زار گریه می کرد. به حدی منقلب بود که حتی با دیدن من هم پروای این نداشت که اشکش را مخفی کند.

در تمام طول راه برگشت به این مرد و عشقش به این حیوان فکر می کردم.