دهه 1340 در ایران مصادف با 1960 میلادی را اغلب دهه شگفت انگیز می خوانند به قول فرنگی ها amazing decade.  ایران رشد اقتصادی  غیر نفتی بالائی داشت.هر روز تابوی جدیدی می شکست. در اوایل سال تحصیلی 1347 من در دبیرستانی پسرانه در تهران دبیر ریاضیات بودم. محیط کاملا مردانه ؛ صحبتها  تکراری ؛ حوصله بر و ساعات کلاس خسته کننده بودند. وقتی سال تحصیلی شروع میشد تا امتحانات نهائی خرداد همه رویدادها در تقویم تحصیلی آمده بود.به قول امروزی ها سورپرایزی وجود نداشت.

همه چیز از یک صبح شنبه در اوایل مهرماه شروع شد. رئیس دبیرستان در زنگ تفریح با خانمی حدود 25 ساله و خیلی شبیه ثریا بهشتی هنرپیشه سکسی فیلم های فارسی آن دوران وارد اطاق دبیران در زنگ تفریح شد و  ایشون را به عنوان دبیر جدید زبان انگلیسی دبیرستان معرفی کرد. در آن زمان زنانی که اندک چاق بودند سوکسه داشتند.  در فیلم های عامه پسند فارسی ؛مرحوم تقی ظهوری همواره نقش مردان هیزی را بازی میکرد که به اصطلاح اون روزها کلفت باز بودند و ثریا بهشتی هم  اغلب نقش خدمتکار خوشگل خونه را بر عهده داشت که از دست مزاحمتهای آقا در امان نبود. ماجراهای این دو نفر همیشه فروش فیلم را تضمین میکرد.

از دوران رضا شاه حضور دبیران مرد در دبیرستان های دخترانه امری عادی بود اما احتمالا این اولین بار بود که خانمی برای تدریس وارد دبیرستان پسرانه میشد. این نوعی تابو شکنی و نو آوری حساب میشد. بعد از رفتن مدیر دبیرستان  خانم بهشتی توضیح دادند که لیسانس زبان انگلیسی دارند و قرار است  به عنوان دبیر فعالیت کند. ضمنا اسمشون هم تصادفا ثریا بهشتی است اما با اون خانم هنرپیشه هیچ قرابتی ندارد. واژه " هیچ" را چنان  غلیظ تلفظ کرد که تا 9 ماه بعد کسی در این مورد سئوالی نپرسید.

 هیچکس روی موفقیت خانم بهشتی شرط نبست. دبیران مرد به سختی می توانستند حریف 40 پسر در سن بلوغ تهرانی شوند که سبیل هاشون عین سبزه های سیزده به در منتظر گره خوردن بودند تا چه برسد به زن شیک پوشی مثل خانم بهشتی.اما نتیجه عملی تدریس خانم بهشتی واقعا دلگرم کننده بود.کسی کشف نکرد چه اسراری در روش خانم بهشتی بود که دانش آموزان بازیگوش و به قول معاون دبیرستان  ؛ مارمولک سر کلاسش جیک نمیزدند.

  در زنگ های تفریح بزرگترین دلمشغولی دبیران  این بود که اولا کشف کنند خانم بهشتی ازدواج کرده یا نه بعدش بفهمند معیارهای اصلی ایشون برای شوهر ایده آل چیست. چند دبیر مجرد حدود 35 سال داشتیم که هنوز عزب بودند. البته گزینه دوم این بود که دبیران؛ خانم بهشتی  را برای برخی از اقربا لقمه بگیرند و باعث وصلتش مثلا با پسر عمو و یا پسر دائی گردند.

 هنوز سه هفته از استقرار خانم بهشتی در  دبیرستان نگذشته بود که کوتیشن و یا به قول امروزی ها گفتاوردی  از قول ایشون منتشر گردید : "  پول که باشه همه مشکلات حله"  مجمع دبیران به اتفاق آراء تایید کردند  که ایشون تنها معیارش امکانات مالی همسر احتمالیه نه موی و میان  شوی آینده. علاوه بر اینها خانم بهشتی این نکته را روشن ساخت که  ایران محل مناسبی برای زندگی نیست و  بهترین مکان در این کره خاکی همون ایالت خلیفه نشین کالیفرنیا  است. مهم هم  نیست که کجاش باشد نزدیک دریا بهتر.  خانم بهشتی بارها گفته بود علت ماندنش در ایران فقط و فقط بی پولیه. اگر پول کافی برای یک زندگی راحت در آمریکا داشت لحظه ائی در این خراب شده درنگ نمیکرد. آقای صولتی دبیر تاریخ هم همیشه تذکر میداد که استفاده از صفت " خراب شده"  برای ایران برازنده خانم تحصیل کرده ائی مثل  ایشون  نیست.  بحث های بی پایانی شروع میشد که با خوردن زنگ  شروع کلاسها خاتمه می یافت.

 روزهای باقی مانده زمستان آن سال به تحلیل و تفسیر جهان بینی خانم بهشتی گذشت  که علم بهتر از ثروت نیست و پول حلال مشکلات  است. اما سئوال  اساسی همچنان باقی بود : ثروت کجاست؟ و  خواستگار پولدار کی پیدا خواهد شد؟

در طول  ماه  های سرد پائیز و زمستان آن سال صابون خانم بهشتی به تن همه دبیرانی که حریف می طلبیدند خورد. آقای یوسفی دبیر علوم زیست  از اعضای برجسته و نادم سازمان  جوانان حزب  توده بود که  بعد از تحمل 4 سال زندان در قزل حصار و دو سال فعالیت در مجله عبرت ارگان نادمین حزب توده  دوباره به خدمت بازگشته بود  اما حرفهاش نشون میداد که  اعتقاداتش اصلا تغییری نکرده اند. همون سبیل  استالینی ؛ کت و شلوار سرمه ائی و کروات قرمز. مدتها شعار خانم بهشتی دال بر " پول داشته باش؛ سر سبیل شاه نقاره بزن" را زیر سئوال برده و از عدالت و ارزش کار و نهایتا انقلاب جهانی و  پرولتاریا  و ....... صحبت کرد. خانم بهشتی خیلی راحت به ایشون یادآوری کردند  که اگر خود کارل مارکس رفیق پولداری مثل فردریک  انگلز نداشت چطور می توانست  در لندن زندگی کند. مارکس زندگی مرفهی در انگلیس داشت. هزینه اصلاح هفتگی سر و ریش اش معادل مزد هفتگی سرکارگر راه آهن در آن روزگار بود. لباسهای شیک می پوشید و تغذیه خوبی داشت.همه این ها از صدقه سری و مرحمت رفیق پولدارش انگلز  بود. آقای یوسفی مات و مبهوت با دهان باز و سبیل آویزان  محو سخنرانی خانم بهشتی در تجلیل پول و پولداری شده بود. نهایتا هم خانم بهشتی آخرین میخ را بر تابوت چپ در همان جلسه زد و گفت : عدالت اصلا موضوع طبیعی نیست. در دنیائی که زندگی میکنیم افراد زرنگ پولدارتر هستند و میتوانند از زندگی بهتری برخوردار باشند. درست مثل بازی فوتبال در مقابل 22 بازیکن  بین 40 تا 100 هزار تماشاگر به عنوان سیاهی لشگر حضور دارند که روزنامه  ها به اسامی آنها  اشاره نمیکند. لابد میدونی خیلی از زندانیان سیاسی با پرداخت رشوه به افسران ارشد فرمانداری نظامی از قبیل سرتیپ فرهاد دادستان و حتی سپهبد تیمور بختیار از خطر اعدام رهیدند . شما که آمارشونو بهتر از من دارید.آقای یوسفی تا آخر سال اصلا جیک اش در نیومد. 

تنها دبیری  که خانم بهشتی رفتار متفاوتی  با وی داشت آقای لیلانی دبیر ورزش بود. جوانی تا حدودی مثل سیلوسیتر استالونه 36 ساله ؛ که لیسانس تربیت بدنی و اطاق کار  مستقلی داشت پر از کاپ هائی که دانش آوزان در 32 سالی که از فعالیت دبیرستان میگذشت به دست آورده بودند. حرف و حدیث زیادی پست سر آقای لیلانی بود. میگفتند سالها به عنوان ماساژور  ویژه بانوان جا افتاده عمل و از این راه پول زیادی به دست آورده. داشتن ماشین بی ام و در آن زمان نشانی از کلاس بالای صاحبش بود. شایعه سازان دبیرستان معتقد بودند با توجه به ولخرجی های فراوان آقای لیلانی  معلومه  که ایشون هنوز چند تائی مشتری خانم بیوه و مجرد داره  که حاضرند با پرداخت پول هائی که از شوهر مرحوم به ارث برده اند و هزینه های جانبی مربوط  بدنشونو به دستان پر قدرت لیلانی بسپارند.

یک ماه از شروع به کار خانم بهشتی نگذشته بود  که تصاویر قبیح وی و آقای لیلانی  در وضعیت های ناجور بر در و دیوار دستشوئی های دانش آموزان ظاهر گردید. خانم بهشتی اغلب دامن های تک رنگ می پوشید به طوریکه زانوهاش به خوبی دیده شوند. این نکته در همه نقاشی ها و کاریکاتورهای سرویس های بهداشتی مشهود بود. فراش مدرسه همیشه با مدیر دعوا داشت که باید پول بیشتری بابت مواد شوینده بدهد . به قول ایشون کثافت نقاشی های خاک برسری روی درب و دیوارها خیلی بیشتر از کف مستراح هاست. به تدریج که از حضور خانم بهشتی در دبیرستان میگذشت کلاس هایش آرامتر و محیط رسانه ائی  دستشوئی ها شلوغتر میشدند.

 شایعه پردازان  همیشه  ادعا میکردند  که آقای لیلانی  وقت آزادش را در سونای  تازه تاسیس استالیون Stallion ویژه بانوان  یوسف آباد سپری میکند.  یادم رفت بگم که نظریه های جنسی دکتر زیگموند فروید در ایران به بدترین شکل ممکن  در همان دهه 1340 ارائه گردید. برخی مترجمان  هم آتش بیار معرکه شده و داشتن رابطه جنسی را برای همه به  ویژه خانم های  واجب می دانستند. شایعات زیادی بود که در این سونا به خانم های جا  افتاده خدمات تکمیلی ماساژ هم توسط جوانان قوی هیکل ارائه میشود.  کاریکاتورهای زیادی  هم از حامله شدن سریع زنانی حکایت داشت که شوهری عنین  اما  در دل آرزوی بچه داشتند. بهترین خوراک برای مجلات زرد آن زمان. مراجعه به  سونای استالیون Stallion بهترین راه حل بود.  معاندان روی انتخاب اسم استالیون هم نظر داشته و آن را به معنی اسب نری که ماده ها را باردار  میکند دانسته و بر خدمات  ویژه آن تاکید داشتند.

خانم بهشتی در زنگ های تفریح اغلب لیوان چائی اشو بر میداشت و میرفت دفتر آقای لیلانی.  برای بستن دهن همه معاندان و بدگویان و مغرضین هم در اطاق را کاملا باز می گذاشت  که  هیچ شایعه  ناجوری در غیبتش ساخته نشود و سوژه تازه ائی به دست کاریکاتور سازان دیوار دستشوئی ها نیفتد.

 شاهزاده اسب سوار خانم بهشتی در آخرین روزهای اسفند همون سال پیدا شد. چند روزی بیشتر به عید  نوروز نمانده بود. کلاس ها تق و لق بودند. پیرمردی  حدود 70 سال با بدنی ورزیده و  کت و شلوار شیک با سبیل های قیطونی وارد  دبیرستان شد. اولین کسی که به استقبالش رفت تا ضمن خوش آمد گوئی  عیدی امسال را هم یادآور شود مش صفر فراش مدرسه بود.  البته خانم بهشتی از اطاق آقای لیلانی شاهد صحنه بود. مش صفر ظرف تنها 30 ثانیه ؛ 40 بار از عنوان جناب سرهنگ برای پاچه خواری مهمان تازه وارد  استفاده کرد. خلاصه جناب سرهنگ آمده بود دنبال  نوه اش  اشکان که ببرد خونه. مش صفر هم آخرین یادآوری را برای چندمین بار تکرار کرد : جناب سرهنگ خدا شاهده که من همیشه مواظب اشکان شما هستم. سرهنگ هم عین شاهزاده های  قجری با مهارت کامل چند  اسکناس به دقت تاشده را تو جیب کت مش صفر اینسرت کرد و نوه اش را با خود برد. تمام حرکاتش نشان از وضعیت خوب مالی اش بود. خانم بهشتی  دل  تو دلش نبود تا اطلاعات دست اولی از جناب سرهنگ ( بعدا فهمید اسمش قاسمی است) به دست آورد.

بازکردن دهان مش صفر هزینه زیادی برای بهشتی نداشت. اینکه سرهنگ چند خونه در تهران و باغ در لواسان دارد. در حال حاضر هم  مدیر حفاظت یک کارخانه بزرگ در جاده کرجه که حقوق بالائی  میگیره. خبر خوب اینکه  از همسرش دو سال قبل جدا شده و سورپرایز اصلی اینکه دنبال تجدید فراشه و میخواهد از همسر تازه اش هم بچه دار ترجیحا پسر بشود. بهتر از این نمیشد.

 خانم بهشتی شانس آورده بود که اشکان تو یکی از کلاس ها شاگردش بود.  وقتی بعد از 13 به در فروردین سال 1348  کلاس ها تشکیل شد نامه ائی مودبانه و سراسر چاپلوسانه از طریق  اشکان به سرهنگ نوشت  و در خواست حضور در  دبیرستان کرد تا در باره پیشرفت اشکان جون در یادگیری زبان انگلیسی   توضیحاتی بدهد. قرار احتمالی در همان نامه سه روز بعد ساعت 14 در دفتر دبیرستان تعیین شد.

 خانم بهشتی کارشو خوب بلد بود.  وقتی با سرهنگ قاسمی ملاقات کرد اول توضیحاتی در باره  استعداد خارق العاده  اشکان در زبان آموزی داد و سپس به روش های تقویت آنها و معلم خصوصی و .... میتونم  در خونه شما تدریس...... افعال معین ؛ گذشته در آینده.... قید ...صفت .... لهجه آمریکائی و......... چالز دیکنز ..... مارک تواین......... خلاصه مغز بیچاره سرهنگ  را ظرف تنها 30 دقیقه تلیت کرد. نتیجه اینکه قرار شد روزهای فرد  از ساعت 6 تا 8 در منزل سرهنگ  اشکان را درس انگلیسی بدهد..... تافل چقدر دنیای  امروز اهمیت دارد.....

... خلاصه تا امتحانات خرداد شروع بشه خانم بهشتی با دریافت  اسناد یک خانه بزرگ در خیابان جردن و یک باغ در لواسان به عنوان مهریه  رسما همسر سرهنگ قاسمی گردید. از اوایل تیر به بعد خانم بهشتی به همه تفهیم کرد  که وی خانم قاسمی هستند و بهتره با این عنوان خطاب بشوند. مشکل بعدی تحقق آرزوی سرهنگ در داشتن پسر بود چون از ازدواج قبلیش سه دختر داشت.

سال تحصیلی جدید که مهر 1348 شروع شد ؛ خبری مثل بمب در دبیرستان پیچید. خانم بهشتی حامله بودند. کسی اصلا  انتظار نداشت سرهنگ قاسمی در این سن بتونه . اما انگار تونسته بود. کمیته شایعه پراکنی دبیرستان تمام روزهای مهرماه را مشغول فعالیت بود تا دلیل اصلی بچه دار شدن خانم بهشتی روشن شود. دست آخر آقای حیرانی دبیر ادبیات که شایع شده  غزلیات عاشقانه  بند تونبانی در تمجید از خانم بهشتی سروده علت را بیان کرد.  به نظر ایشون خانم بهشتی از همون بدو ازدواج به فراست دریافت که از آتش اجاق سرهنگ آبی گرم نخواهد شد. بلافاصله از مشتریان همیشگی سونای  استالیون گردید و نتیجه مطلوب گرفت. آقای لیلانی هم  در تحقق موفقیت خانم بهشتی نقش موثری داشت.

با زایمان خانم بهشتی در بهار سال بعد و تولد پسرش بابک و شادی بی نهایت سرهنگ قاسمی آقای لیلانی هم ماموریتش را تمام شده تلقی کرده و برای همیشه از دبیرستان ما رفت.

حالا دیگه وقتی سرهنگ برای بردن همسرش به دبیرستان میومد با صدای بلند کرکری میخوند و میگفت :  شیر شیر   است اگر چه پیر باشد. چنان  به جون پسرش قسم میخورد که انگار نه انگار......... خلاصه  سالها به سرعت طی شدند. من هم از اون مدرسه رفتم. داستان خانم بهشتی و سرهنگ قاسمی را به کلی فراموش کردم. انقلاب شد.

 سه سال از انقلاب گذشته بود. روزی زیر پل کریمخان پیرمردی نحیفی را دیدم که در نایلکسی دو تا نان باگت گذاشته و سلانه سلانه راه میرود. با وجود تغییرات زیادی چهره شناختمش. خودش بود سرهنگ قاسمی. انگار اون هم با اندکی تلاش منو به جا آورد. همون جا روی نیمکت نشسته کلی صحبت کردیم. توضیح داد که خانم بهشتی همراه  پسرشون بابک  دو سال قبل از انقلاب به آمریکا رفتند. همون کالیفرنیا که همیشه دوست داشت. خود سرهنگ هم قرار بود به اونا محلق بشه که انقلاب روی داد . آهی کشید و  گفت   همه ثروتش مصادره و خودش هم ممنوع الخروج شده. حالا هم به تنهائی در آپارتمان کوچکی در همون حوالی زندگی میکند. مجموعه ائی از بیماری های مختلف داشت  که فهرست همشونو با حوصله برام شمرد. دست آخر هم گفت : به دلیل کم سوئی چشمانم مطمئنم روزی تو همین خیابون ماشینی به من خواهد زد. ............. آهی کشید و گفت : خدا کنه راحت بمیرم و زجر نکشم.

مدتی سکوت برقرار شد. میخواستم سئوالی بپرسم  که آیا با خانم بهشتی و بابک در ارتباط  هست ؟  خودش فهمید . آهی کشید و گفت : دریغ از یک نامه و تلفن. انگار صد ساله تنهام. کسی به من زنگ نمیزند. ثریا  منتظر  است تا بمیرم و بیاید حقوق بازنشستگی امو  بگیرد. شاید هم اصلا  تهران نیاد. شنیده ام وکلائی هستند که  همه کارهای حقوقی  را انجام میدهند.درد دلش باز شده بود مدام حرف میزد. از بابک بیشتر دلخور بود. طوری  میگفت " پسرم بابک"  که اشگ درچشمانش حلقه میزد.

 هیچکس تو خیابون به من آشنائی نمیدهد. تلفن خونه از بس کار نکرده کارتونک بسته. از اون سبیل قیطانی به سبک سالوادور دالی ؛ صورت به  دقت اصلاح شده ؛ کت و شلوار های شیک مد روز دیگر خبری نبود.نوک نان های باگت اززنبیل اش بیرون زده بود. با تانی و کمک از دسته های نیمکت به زحمت ازجاش بلند شد. وقت خداحافظی بود. آخرین جمله سرهنگ این بود : از مرگ در تنهائی وحشت دارم.  تنهائی خیلی طاقت فرساست.کاش سگی داشتم  که با هم ایاق بودیم .  تنها دلخوشیم   زل زدن  به دگمه های فرنج  ام  است. شیر و خورشید . شمشیری  که دست شیره. ساعتها  با شیر های  دگمه  هام حرف میزنم.  خاطرات کسالت بارمون هزاران بار  براشون میگم. همیشه با احترام گوش میکنند.جدا شدیم

 چند ماه بعد تو صفحه حوادث روزنامه ایران خواندم که ماشین های عبوری از روی پل کریمخان  شبانه پیرمردی را زیر گرفته و باعث مرگش شده اند. اغلب عابران گفته بودند انگار قربانی اختلال حواس داشته و نمیدونسته که نباید بالای  پل میرفت که مختص اتومبیل هاست.

تردید نداشتم که خود سرهنگ قاسمی بود. درآرزوی خواندن نامه ائی و شنیدن زنگ تلفنی آن قدر زجر کشید که به اون شکل دست به خودکشی زد. صدسال تنهائی سرهنگ به پایان رسید. دیگر منتظر زنگ کسی نماند.

کتابفروشی های کریم خان هنوز کتبی در رابطه با نظریه  های فروید منتشر میکنند. مشتریانی اغلب سالمند هم کتاب های خریده را تو روزنامه می پیچند و به خانه میبرند تا در فرصت مناسبی بخوانند. بعد بیایند تو پارک در  باره  نظرات فروید سر هم داد بزنند. همه حرف بزنند بدون اینکه کسی گوش  بکند.بزرگترین دلخوشی شان پیدا کردن راه خانه موقع ظهر است. اغلبشون شلوارهای نظامی دوران خدمتشونو می پوشند . از رنگشون پیداست. در خیالات خود برای زن زیبائی که ازخیابان رد میشه متلک می اندازند و مدتها می خندند. زود زود شاششون میگره و اغلب راه توالت پارک را گم  میکنند و با شلوار خیس به خونه باز میگردند.یاد شعار خانم بهشتی می افتم  که همیشه میگفت : پول داشته باش ؛ سرسبیل شاه نقاره بزن.