وقتِ قیلوله ــــ وقتِ خواب نیمروز برای این حقیر یک مصیبت بود، به خصوص تابستانها که حتی حاضر نبودم یک لحظه را بدون بازی کردن بگذرانم، اما خوب رسم بود دیگر، مگر با این چیزها آن زمان می شد شوخی کرد بالام جان؟! دایه جانِ من نسبت به این خوابِ نیمروزی بسیار حساس بوده و اصلا در کَتِ مبارکِ ایشان نمی رفت که موچول خان خوابش نمیآید، ولی خیر، با یک طرفِ چادرِ نمازش دستِ مرا بسته و جوری متکا را تعبیه سازی میکرد تا من راهِ گریز نداشته باشم، بارها و بارها فرار کرده و ایشان تمامِ موش و گربه بازیهای بنده را میشناخت، چارهای نبود، دو سه تا نِق که میزدم ــــ چرتَم میگرفت، خواب هم خوابِ دورانِ بچگی!
وقتی از خواب بلند می شدم ــــ سر و صدای خانمها را از سمتِ حیاطِ میان اندرونی میشنیدم، جلدی بدانجا میرفتم، آن ناحیه از منزل ــــ محلی با صفا بینِ اندرونی و بیرونی بود، پر از گلدان و یک حوضِ کاشی شده با شیر و خورشید ــــ به همراهِ چند تختِ پایه منبت کاری شده ــــ جهازِ شازده خانم ــــ آخرین دخترِ خاقانِ بزرگ، بساطِ سماورِ تزاری ــــ با خطِ خرچنگ قورباغهی الفبای سیریلیک ــــ تحفه سفیرِ روس در ایرانِ ناصری، آنجا را به نحوی ساخته بودند که از هیچ سوی بیرونی دیده نشده و از دیدِ نا محرمِ مردانِ هیز ــــ پنهان باشد.
آن تختها بدورِ همدیگر بوده و در یکی از آنها خانم بزرگها بودند، آن یکی خالهها، عمهها، زن دایی جان، زن عمو خانم، تختِ بعدی مالِ دختر های دمِ بخت و کوچکترها بود، خانم بزرگها داد میزدند و میخندیدند، دودِ قلیانِ ایشان بر پا بوده و وسطِ تخت تا چشم میدید، نُقل میدیدی، نبات و شیرینی ــــ استکان و نعلبکیهای ناصری لَب طلا میدیدی، خالهها و عمهها میگفتند و میخندیدند، آن روز مادام سوسو را آورده بودند تا برایشان فالِ قهوه بگیرد، برای فال باید قهوه تلخ ــــ در فنجانِ مخصوصِ بی خط بنوشی، نیّت کنی، چشمانَت را بسته و فنجان را برعکس بروی سینی نقره کاری ــــ روی نعلبکی بگذاری، تا قهوه جان بگیرد ــــ نقشِ زندگی را نشانَت دهد، تا خانم اَرمنی نفس از سیگارِ پایه بلندِ فرانسویاَش بگیرد ــــ خالهها و عمهها اخبارِ روزِ خانواده را برای هم تعریف کرده و قاچ قاچ هندوانه و خربزه برای یکدیگر در زیر دستی گذاشته و قربان صدقه آن یکی میرفتند، دختر های دمِ بخت و کوچکترها که غمی نداشتند، نه دلواپسی و نه نگرانی ــــ کلی خوشحال بوده و عکسهای مجلات را به هم نشان داده و گاهی گرامافونِ کوچک را روشن کرده و با آهنگهای روز میرقصیدند، گاهی خودِ بزرگترها که شیطنتِ جوانی خود را هنوز در درون حفظ کرده ــــ رقصِ لب و اَبروی قفقازی کرده و خودشان ضرب آهنگِ گرفته و اینجور خوانده که: بابا کرم بابا کرم، دوست دارم دوست دارم، ای دریغا دریغا که ندانسته گرفتار شدم...
من؟ تنها پسرِ آن جمع ــــ آن محفل و آن محل بودم، هر جا میخواستم ــــ میرفتم، هر کاری که میخواستم ــــ انجام میدادم، مادر خانم جانم اشاره میکرد (زبانِ اشاره در خانواده ما بسیار قوی و فهمِ الفبایَش اگر مظفری ــــ شمیرانی قاطی نباشی ــــ نمیفهمی!) که اول سمتِ خانم بزرگها بروم، در خاندانِ ما رسم است که مادر بزرگ و پدر بزرگ کسی را صدا نکرده و با لقبِ عزیز کرده ــــ ایشان را نامیده و قربانشان میرویم، دلیلش چیست؟ نمیدانم، تاجی خانم جان ــــ مادر بزرگِ پدری من ــــ با آن اَبرو های قجری، آن لباس زری ــــ انگشتر فیروزه ای، نگاه از سر تا پایین پَری ــــ من را بغل کرده و میگفت: باز نخوابیدی موچول خان؟ (این لقبِ موچول خان از زمانی باقی مانده بود که حضرتِ والا ــــ پدر بزرگم من را اینجور مینامید، چرا که از همه بچهها ــــ حتی از بزرگترها قدم بلندتر بوده و این یک مزاح اهلِ خاص از قدیم بود)
تختِ خالهها، عمهها را بیشتر دوست داشتم، هر چند که تک تکِ آنها لپهای مرا محکم کشیده و مرا ماچ مالی حسابی کرده، دعا خوانده و پول توی جیبم گذاشته ــــ همه میگفتند که: دختر شازده فلانی را برایت میگیریم، آن یکی میگفت: اِوا خواهر، مادر زنِ دیوانه میخواهد چکار، خواهر زاده حضرتِ ... را برایش میگیریم، هم خوشگِلِ، هم پدرش پولدارِ،.. این بحث ادامه داشته و بامزه اینجا بود که من ده یازده سال بیشتر نداشته و اصلا از دختر جماعت و این حرفهای عروسی و دامادی منزجر بودم، حالا که کلی سال از آن زمان گذشته چرا دستی برایَم بلند نمی کنند، هان؟!
آخرِ کار در کنارِ دختر خالهها، دختر عمهها به روی آن یکی تخت نشسته و حرفهای آنها را شنیده و از خوشی همه دلم بهاری شده و تمامِ اندرونَم از این کودکی شاد میشد.
شمالِ فرانسه، تابستان ۲۰۲۰ میلادی
قهوه جان بگیرد...تا آخرش این تصویر در ذهنم تکرار شد.
از توصیفات اندرونی ریز به ریز با جزئیات لطفن دریغ نکنید٬ شراب جان سرخ عزیز. همین استکان ها و ابروها و مخده ها و شوخی ها...رسم ها و اخم ها و آشتی ها. من یکی مشتاق خواندنم و فکر می کنم فقط «بامداد خمار» فتانه حاج سید جوادی رو در این فضاها خواندم در دوران نوجوانی.
همونقدر که معماری و ارتباطات اندرونی با بیرونی متفاوت بود، نفس وجودی آنها هم تفاوت داشت! اندرونیها پر بود از آسودگی خیالهای زنانی که تنها دغدغهشان طعم تنباکوی تازه از راه رسیده و یا قوام شربت آلبالوهایشان بود، چون باور داشتند بند توازن زندگیشان به دست مردانیست که در عمارت بیرونی همزمان مشغول چانهزنیهای سیاسی و اقتصادی هستند که گاها از اندرونی رصد میشوند
در اندرونی همه نازپروده بودن و به محض دریافت مجوز ورود به فضای بیرونی حکم بلوغ فکریشان صادر میشد!
و موچول خان جان خیلی زود بزرگ شد
مثل همیشه لذت بردم شراب عزیز.
ونوس جان، حالا در پاریس هستم، بچه که نیست ـــ دلتنگِشَم :( ... اما خوب وقت حالا دارم برای بیشتر نوشتن به فارسی، قهوه ی خوب نوشیدن پا میخواهد، مثلِ شرابِ قدیمی ـــ یار تا به آخر میخواهد، پاینده باشی.
نگارمن عزیز، چه خوب گفتی، حضرتِ والا ـــ پدربزرگم مردِ شوخی نبود، همیشه جدی و سرد، ولی من را که میدید ـــ خُلقَش عوض میشد، لبخند میزد، چون شبیه خودش بودم ـــ از بقیه بچهها همیشه قد بلند تر بودم ــــ صدایم میکرد موچول خان، چه دورانی بود، حالا اکثرا رفتند، اینهایی هم که ماندند - جراتِ جعبه خاطرات باز کنی را ندارند،... سلامت باشی.
ممنون جهانشاه جان.