پاسپورت های ایرانی و سوئدی را میگذارم توی دریچه جلو افسر کنترل گذرنامه.
سرکار یا سردار - از درجه های روی شانه اش چیزی دستگیرم نمی شود- هی آنها را زیر و رو میکند و هی میزند روی کیبورد کامپیوترش و نیم نگاهی هم به من میاندازد. اونی که بالای سرش ایستاده و جوانتر است و انگشتر عقیق و فیروزه به دست چپ دارد هم اشاراتی به مانیتور میکند و انگار چیزی میگوید که من نمی فهمم. زمان که میگذرد دلهره به جانم می افتد و استرس نفس کشیدن را مشکل میکند اما زنم آرام بنظر میرسد. معطلی و گیر کردن ما، مسافران پشت سرمان را به پچ و پچ وامیدارد.
راستش را گفته باشم از همان لحظه نشستن هواپیمای تُرکیش ایر بختک نگرانی نشست روی سینه ام و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که چه خواهد شد. آدم دلش هزار راه میرود، دوازده سیزده سال دوری از وطن و حالا سرکار یا سردار فرودگاه شیراز میتواند این اول صبح سوم فروردین سال هزار و سیصد و هفتاد و شیش، تمیز حال نداشته ام را بگیرد. دارم به  همکاری فکر میکنم که برای کنفرانسی آمده بود ایران و چند ماه گیر افتاد سر هیچ و پوچ.
- شما بفرمائید اتاق شماره نُه.
اینرا گفت و مُهر را کوبید توی پاسپورت ها و داد دستم.

 

 

اتاق شماره نُه آخر راهرو سمت چپ  است. اتاقی جمع و جور که لامپ مهتابی کدری عین رطیل به سقف ش چسبیده، دو مبل کهنه و میزی شیشه ای کوتاه همین دم راه گذاشته اند و میزی چوبی ته اتاق با کامپیوتری خاموش روی آن. شعار معاری هم به در و دیوار نیست. پشت میز چوبی مردی با ریش توپی جوگندمی به صندلی فرو رفته و کت گشادی به تن دارد. همانطور که دارد جواب دو سه مسافر دیگر را میدهد، فرم مانندی رابطرفمان دراز میکندکه پُر کنیم و میخواهد پاسپورتهای ایرانی و خارجی را تحویل بدهیم. زنم آنها را میگذارد روی میزش و زیر لب میگوید «ناسلامتی اومدیم کشور خودمون!» من دارم از استرس بالا میآورم! دو سه خانواده دیگر که نمیدانیم از کجای دنیا آمده اند وضعیت مشابهی دارند و از قیافه آنها هم خوشبختی و شوق دیدار وطن نمی بارد!

میروم فرم را میگذارم روی شیشه لکه دار میز و سرسری مرور میکنم. نوشته ها خیلی واضح نیست و نمیدانم فتو کپی چندم از چندمین کپی است!

مشخصات دارنده پاسپورت، وضعیت تاهل و ... پائین تر نام والدین، تعداد فرزندان، تاریخ تولد و جنسیت فرزندان. کمی پائین تر، شغل، آدرس و تلفن در خارج از کشور ... «درآمد در خارج از کشور»...«علت زندگی در خارج کشور» و کلی مربوط و نامربوط دیگر در این صبح نه چندان دل انگیز شیراز پیش چشمان خسته ام رژه میرود.
نع! طاقت نمیارم
- ببخشید ما چرا باید این فرم را پُر کنیم؟
ریش توپی حتی نگاهم هم نمیکند
- سطر اول را بخوان خودت میفهمی!
سطر اول را چشمم ندیده بود! «برای ارتباط بیشتر جمهوری اسلامی با ایرانیان مقیم خارجِ کشور.»
برمیگردم به پر کردن فرم اما
- آقا ببخشید اینکه فقط دو تا جا برای اسامی فرزندان گذاشته، من سه تا بچه دارم .
جای مُهر روی پیشانی را مالش میدهد
- شما اسم و مشخصات دوتایشان را بنویس.
به خانه های مستطیل شکل ردیف های بعد که میرسم باز بلند میشوم. مخصوصا نمیگویم حاج آقا
- جناب من شماره شناسنامه بچه هام یادم نمیاد.
بی حوصله میگوید
- خوب اینها را هم ننویس.
قزن قورتکی فرم را تکمیل، امضاء و تحویل میدهم. حالا باید با گلوی خشک و حال خراب منتظر ماند تا ریش توپی برود و از پاسپورتهای ایرانی و سوئدی و کانادایی و ... «برای ارتباط بیشتر حکومت اسلامی با ...» فتوکپی بگیرد یا چه کار بکند. غر زدن  این و اون هم دردی را دوا نمیکند البت
- همه چیز را توی سیستم دارن که، دیگه این سین جیم کردنشون چیه؟
- واسه آزار ایرانیان عزیز مقیم خارجِ کشور!
- باور کن پشت سرمون پاره میکنن می ریزن سطل آشغال
- گفتم بیا بریم اسپانیا، ایتالیا. پا کرد توی یه کفش که امسال فقط شیراز. خانم هوس «آش کارده سعدی» کرده بود!


ریش توپی که با پاسپورتها به اتاق برمیگردد، همگی از جا بلند می شویم و میرویم چمدانها را میگیریم و از روی تسمه «اسکنر» عبور می دهیم و راه می افتیم به سمت درب خروج. همه جا خت و خلوت است. پشت شیشه چند نفر دسته گل به دست اما عین لشکر شکست خورده دارند به آزاد شدگان اتاق نُه زورکی لبخند میزنند. ما باید تاکسی بگیریم و خودمان را برسانیم ترمینال اتوبوس های اهواز آبادان.

محمد حسین زاده