«ونوس ترابی»

کفگیر بدجور به ته دیگ خورده بود. توی این تهرون٬ فقط یه زن تنهای ۲۷ ساله که باشی حالیت میشه بی در و پیکر یعنی چی. هر از گاهی مجبور می شدم از لاله خواهش کنم با مامان و باباش بیان یه سری بهم بزنن تا دهن همسایه ها بسته بشه. سخت بود پچ پچ و دهن لقیای این پدرسگا رو به یه ور حساب کردن. اصلن تو بگو واسه همین زر زدنا مگه نبود که بعد از بند دادن آب با پسر معمار و گردن نگرفتن یارو و نقل شرت ما توی خونه های مردم و آقا جونی که می خواست با بریدن سرم لب حوض٬ عیار غیرتشو به رخ ملت بکشه٬ دو ماه بیشتر دووم نیاوردم . وقتی خشتک خیلیا رو  روی سرشون پرچم کردم٬ از اون شهر زدم بیرون و پناه آوردم تهرون. ننه باباهه قیدمو زدن و همه جا چو انداختن که یه خری از آلمان پیدا شده و دست مارو گرفته و برده کلفتیش! حداقل اسم یه نر با کراوات اونچنانی و یورو توی جیب خیلی بهتر از حاجی مصلح راسته فرش فروشا بود.

اولین صیغه عمرم رو رفتم زیر بلیط حاجی. بی شرف٬ جنس شناس بود. رفته بودم بازار واسه دم در یه فرش راهروی کوچیک بگیرم که دیدم نگاش خفتم کرده. نه حرفی نه حدیثی! پول قالی رو گرفت اما نشمرد و گذاشت توی دخل. حتی پا پی نشد شماره منو بخواد. بی حرف٬ با همون تسبیح دور دستای تپل پر مو٬ نمره تلفنش رو نوشت و گذاشت قد قالی توی پلاستیک. شاید می خواست بهم حق انتخاب بده. شایدم اهل لاس زدن و چای و بستنی تعارف کردن و لیسیدن نبود. هرچی بود٬ بهم فرصت فکر و انتخاب و بالا و پایین کردن داد. بعدم با صدای اذان که توی بازار پیچید٬‌ کتش رو درآورد و آستینا رو بالا زد و به لفظ غریبی گفت: «یا حیدر»

محو حرکاتش شده بودم. نه اینکه خوشم اومده باشه. بیشتر خوف ورم داشته بود. این مدل حاجی بازاریا رو فقط توی فیلما دیده بودم. تیریپ عیار و زن و بچه دار و با حیا و دنبال صواب زیر ناف!

خیلی می خواستم خانمی کنم و مثلن نجابت به خرج بدم٬ باید نمره تلفنش رو همونجا جلوی خودش مینداختم روی میز. اما کرم افتاده بود توی تنم. با اون کفگیر چوبی که هم ته دیگ خورده بود اما دسته ش نصف شده بود و بقیه ش داشت دود می شد٬ با اون همه فرم استخدامی که پر کرده بودم و جای همسر رو خالی گذاشته بودم و مربای تمشک روی کره آقایون حساب می شدم٬ باید چند صباحی رد می کردم تا بتونم روی پا وایسم.

اصل جنس بود. مؤمن و نمازخون و حروم حلال کن و البته پر مشغله. قرار نبود زیادی توی زندگی من وول بخوره و هی آمارمو بگیره. زنش کلهم اجمعین بعد از زاییدن سه تا دختر٬ از سکس و کثیفیش فراری شده بود و گویا به حاجی هم فهمونده بود که آزاده بره زن بگیره. اما حاجی خیلی هوای آبروشو داشت. می دونست زن گرفتن همانا و خرده فرمایش های زنونه و تعیین محدوده قلمرو هم پشت بندش. نرو و نذار و نکن و نگو و نده و نشین و نزن هم کلافه ش می کرد. نمی دونم چندمین لقمه موقتی حلالش بودم اما قرار بود من حال اونو جا بیارم و اونم خرجیم رو بده. خیلی ساده خیلی مشخص. نه حرف عشق و عاشقی بود نه گیر دادن یکی به اون یکی. سر جمع گیر دادناش این بود که وقتی قرار بیاد سراغم٬ منتظرش نباشم و اون روز برنامه م رو خالی نگه دارم. حالیم بود که نه زیاد وقت داره٬ نه حوصله. ما با وقت و زندگی و احساسات همدیگه لاس نمی زدیم...راست و حسینی! اون سکس بی دردسر و بی چونه می خواست و منم فروشنده کم حرف و تیز و معامله گر.

تا اینکه زد و همسایه ها یه بوهایی بردن که این حاجی که با بنز دانشجویی کلاسیک طلایی میاد و توی آسانسور سرش پاییه و همیشه یه پاکت میوه یا شیرینی پر شالشه٬ شوهر نصفه نیمه ماست که بعد سکس٬ صدای الله اکبر گفتن نمازش یه ساختمون رو ورمیداره. مهم نبود اون الله اکبر چقدر کوبنده و دهن بند بود٬ یه زن توی این ساختمون صیغه می شد و بقیه موضوع ها اهمیت نداشت.

خلاصه که استشهاد محلی جمع شد و منو به اتفاق آرا٬ انداختن بیرون. اما من حاجی مصلح رو داشتم. غمم نبود. دلم شکسته بود ولی کدوم یکی از این همسایه های بی ناموس یه روز اومده بود در خونه من که نون و آبت به راست؟ یا چرا نفس کشیدنت هم قسطیه؟

لاله می گفت یه چادر بنداز روی سرت و روتو بپوشون اما هرکاری دلت میخاد بکن. این جماعت خوشگلیتو می بینن٬‌ چروک میشن از بالا تا پایین. یه بار در ماه هم سفره مرتضی علی بنداز اما زیاد با این باجی بوجیا قاطی نشو آمارتو دربیارن. اصلن بگو زن شهیدی...اگه پرسیدن واسه زن شهید بودن زیادی جوونی٬ بگو شوهرت از شهدای حرم سوریه بوده و حاجی مصلح که میاد خونه ت٬ بابای شوهرته که میاد بهت سر بزنه.

مو لا درز حرفاش نمیرفت. آپارتمان جدید رو نزدیک حجره حاجی مصلح گرفتیم تا راحت تر و سریع تر بتونه بیاد خونه و صواب ببره! فقط خطرش این بود که یکی از همسایه ها حاجی رو بشناسه و زاغ سیاشو چوب بزنه. واسه همین حاجی از خیر آپارتمان گذشت و یه خونه نقلی دربست پیدا کرد و خودش شبونه اسبابارو توش چید و منم عین خانم جلوس کردم. حاجی زیاد اهل حرف نبود. فقط عمل می کرد. چه روی من چه روی نقشه هاش.

حالا من شده بودم زن یه شهید و حاجی هم پدر شوهرم! همون چندتا فضولی که سرقفلی روی هر کوچه بودن هم خفه خون گرفتن. طفلیا خوف داشتن طرف زن شهیده نمی شه پشت سرش صفحه گذاشت. دمش به بالاییا بنده. پدر شوهرشم دم کلفته و معلومه از اون امنیتیایی چیزیه!  مصبتو شکر٬ لاله!‌ چه بی شرف بودی تو و من نمی دونستم. یه کاره حتی رفته بود و عکس یه جوون ۳۰ ساله پشمالو پیدا کرده بود و یه نوار مشکی هم گوشه ش چسبونده بود به اسم شوهر شهید ما! پرسیدم این ننه مرده کیه؟ گفت فوتوشافتش کردیم با بچه ها. بعدم با دهن باز قهقهه زد و گفت: تو حاجی پدر شوهر زنده رو دریاب که شوهر مرده به درد عمه ت می خوره. باز خندید.

زیر بار همه چی رفته بودم جز سفره مرتضی علی. کار من نبود. نمی تونستم. این دیگه بالاتر از بازیگری بود. من حتی بلد نبودم اداشو دربیارم. حاجی هم راضی نبود. حتی کفری هم شد که بازی بازی٬ با اعتقادات مردم هم بازی؟ اونجا بود که دستگیرم شد حتی نمی تونم موضوع زن شهید بودن رو براش بگم. یه چند باری فکری شده بود چرا توی این محله وقتی کسی می بینتش٬ گرم سلام می کنه و یه جورایی انگار با احتیاط به همون سلام علیک اکتفا می کنه اما پا پی نشده بود درگیرش بشه.

تا اینکه یه شب جمعه مگسی اومد خونه. حالیم نشد کدوم بی ناموسی به گوشش نقل زن شهید حرم ساکن محله رو رسونده بود و حاجی هم سپرده بود یه دستباف ابریشمی ببرن دستخوش خون! تا آمار درومده بود که یا حضرت بز٬ آدرس خونه زن صیغه ای خودشه. انگار هاون ورداشته بود و خودشو توی اون کاسه سنگی حسابی می کوبید.

دنده پهن کردم تا هرچی میخاد عصبانیتشو خالی کنه و غر بزنه و بعد آروم شه. حق داشت. بازی بدی رو شروع کرده بودم. اگه می زد ناغافل و یکی حاجی رو میشناخت چی؟ بابای شهید چی٬ کشک چی؟ خلاصه اون شب با هر ترفند زنونه ای بود٬ آرومش کردم. خرجش چار تا عشوه نصفه نیمه و یه دست شرت کرست توری مشکی روی تن بلوری بود. اونم برای مرد طفلکی که همه عمرش شرت زنونه رو به زحمت فقط روی بند طناب دیده بود. حاج خانوم این حاجی ما٬ همیشه توی اتاق تاریک و زیر رو انداز تابستون یا لحاف زمستون٬ انجام وظیفه کرده بود و در نهایت در ۴۵ سالگی٬ حاجی رو نگه داشته بود توی تله آفساید. همچین مردی حتی با باز کردن اولین دکمه لباس هم حالی به حالی می شد! از طرفی به اعتقاداتش خیلی دل می داد و حواسش هم جمع بود. اون شب وقتی ملافه رو پیچیدم دور خودم تا برم دوش بگیرم٬ یه وری شد و گفت:

-اینطوری نمیشه. باس عقدت کنم!

دلم سُر خورد کف پام! صیغه محرمیت بین ما رو خود حاجی خونده بود. خوش نداشت محضر و دفتر دستک خبردار شن. مهریه خوبی هم برام بریده بود که داشت هرماه علاوه بر خرجی خونه بهم میداد. هیچ وقت فکر نمی کردم جدی جدی بخواد به عقد دائم فکر کنه! عجب دردسری داشت برام می تراشید. من توی شناسنامه هنوز دختر بودم و توی بغل حاجی٬ یه معشوقه همه فن حریف. مصبتو! این دیگه از کجا درومد. گل بگیرن دهنتو لاله! الان چه غلطی بکنم من؟

هیچی نگفتم و رفتم زیر دوش. مغز زنونه م داشت هزار نقشه می کشید اما تن طفلکیم از زیر اینهمه در به دری وا داده بود. وقتی اومدم بیرون حاجی داشت کفشاشو می پوشید بره.

-دوش می گرفتی حداقل حاجی!

سرش رو بلند نکرد حتی. گره کوری به لنگه کفش چپ زد که برام تازگی داشت.

-میرم خونه واسه نماز صبح غسل کنم. باید استخاره کنم و با حاج خانم هم حرف بزنم. شما آماده باش همین روزا کار رو تموم کنیم. البته قبلش باس چند کلوم حرف حساب با هم بزنیم.

حرصم گرفته بود. واسه خودش بریده بود و دوخته بود بی اونکه قواره منو بگیره. یه جوری حرف می زد انگار من باید از خدام باشه. حتی نپرسید میخای یا نمیخای! بی کس و کار بودن توی این خراب شده همین میشه. مردی که ۴۰ سال آزگار ازت بزرگتره٬ انقدر از خودش مطمئنه که فکر می کنه یه زن بی سرپرست فقط یه نره غول میخاد و یه اسم نرینه بالای سرش! تف به روت بیاد!

از اون شب یه هفته ای گذشت. حاجی فقط یه بار تماس گرفت و وعده سه شنبه بعد رو داد واسه ناهار. نمی خواست کار به شب بکشه. انگار به خودش اطمینان نداشت! زنش راحت کوتاه نیومده بود. تازه فهمیده بود کارت سفید به شوهر دادن٬ شوخی بردار نیست. اونم یه شوهر مؤمن و معتمد بازار و حلال حروم کن. اما بالاخره وا داده بود. منتهی با این شرط که بره مشهد مقیم شه و حاجی سالی یکی دوبار بره بهش سر بزنه! اگه مرد دیگه ای بود٬ با دمم گردو میشکستم. اما حاجی واسه من٬ قصه عصای موقتی بود که باید زیر شونه های لرزونم می زدم تا توی تهرون بی در و پیکر دووم بیارم نه یه شوهر موندگار دائم.

شاید خودش کارمو راحت کرد. یکی از شرایط عقد دائمش٬‌ چادری شدن من بود. فکر کردم اگر لجبازی کنم اونم بی خیال میشه. بهم مهلت داد تا با خودم کنار بیام. زیادی آروم بود و صبور. اما موضوع اصلی این بود که به هرحال نمی تونستم گولش بزنم شناسنامه م المثنی ست و قبلن شوهر داشتم. من باکره نبودم و نمی شد با این موضوع بازی کرد و دروغ گفت. واسه همین چادر رو بهونه کردم تا حاجی کوتاه بیاد و از عقد دائم صرفنظر کنه.

هفته دوم یه بسته برام رسید. از طرف حاجی بود. یه قواره چادر گاباردین اصل!‌ جنس پارچه با لب و دهنت بازی می کرد چه برسه با انگشتات. انقدر لطیف و خواستنی بود که یه آن هوس کردم لخت شم و پارچه رو روی تخت به تنم بکشم. این مرد داشت یواش یواش من رو آماده خرده فرمایش های خودش می کرد.

اون هفته نه تماس گرفت و نه سراغم اومد. جواب پیامک ها رو هم کوتاه و مختصر می داد.

هفته سوم٬ خانمی در خونه م رو زد که بلند قد و سفید رو و کشیده اندام بود و چادری از همین جنس که حاجی لقمه گرفته بود به سر داشت. بی اونکه منتظر اذن ورود بشه٬ گفت که فرستاده حاجی مصلحه. بعد کفش های پاشنه بلندش رو آروم گذاشت روی پادری و از توی کیفش متر و کاغذ و مداد درآورد. حالم داشت از این ببر بدوزهای امری و اجباری به هم می خورد. زن بدون کلامی اضافه٬ قدم رو متر زد و پارچه چادری رو هم وجب گرفت و با احتیاط گذاشتش توی کیف و با لبخندی کمرنگ از همون راهی که اومده بود زحمت رو کم کرد.

به جمعه نرسیده٬‌ چادر دوخته و اتو شده با پیک موتوری رسید. روی چادر٬ شاخه گل رزی گذاشته شده بود و یه جعبه حاوی گردنبندی طلا. گردنبند هم ظریف بود هم خوش ساخت. اما به جای اینکه خوشحالم کنه٬‌ حالم رو بیشتر بهم ریخت. گردن آویز زنجیر٬ یه فرشته بود که با دست ها و بال های باز رو به بالا٬‌ بر سرش تکه پارچه ای شبیه شمایل حضرت مریم داشت! تازه داشت حالیم می شد! این مرد به زعم خودش داشت منو به ساحت فرشته ای می رسوند که از کله حاجی پت پت کرده بود و قرار بود با همین تکه پارچه لوکس سیاه٬ من و خودش رو از تخت به معراج ببره!

تف!

دیگه طاقت اینهمه تحقیر رو نداشتم. تصمیم گرفتم حالا که به خیال خودش داره کم کم منو میسازه و البته با نیومدنش مثلن داره تنبیهم می کنه٬‌ یه درس حسابی بهش بدم.

با تمام هنری که توی انگشتام سراغ داشتم٬ صورتم رو آرایش کردم. عطر مورد علاقه یارو رو هم به هفت جای بدنم اسپری کردم. پیرهن سفید ابریشمی که خود حاجی از سفر دوبی برام آورده بود رو پوشیدم و با شلواری مشکی و کفش های پاشنه بلند٬ چادر گاباردین رو به سر انداختم و برای اولین بار در عمرم با پوششی که هیچ اعتقادی بهش نداشتم٬ پا گذاشتم به کوچه. تا حجره حاج مصلح راه زیادی نبود و کفش پاشنه ده سانتی چندان آزارم نمی داد. اعتراف می کنم که با اون آرایش و اون کفش ها و صورتی که در چادر پوشونده بودم٬ توجه ها چندین برابر شده بود. 

حاجی مشغول خوش و بش با آقایی جوان بود که کت و شلوار شیک اما ساده ای به تن داشت. نمی دونم به چه قصدی رفته بودم. شاید می خواستم حاجی بفهمه که از قضا اینطور نسخه پیچیدن برای من٬ چشم ها رو حریص تر هم می کنه. تحسین ها در نگاه و ماشالله گفتن ها از سر بازار تنم رو به عرق انداخته بود و اینطور انگار بوی عطر شدیدتر می شد.

حاجی با دیدن من٬‌ مثل مهتابی که فیوز سوزونده باشه مدام سفید و تیره شد. حتی نتونست جواب سلامم رو بده.

-سلام حاج مصلح. اومدم دنبال امانتیم. همون فرش ابریشمیه که قولش رو بهم داده بودین!

حاجی چشم از من برنمی داشت. مسخ اما رنجیده و رنجور بلند شد و رفت اولین فرش ابریشمی که به دستش رسید رو ورداشت آورد.

تازه متوجه نگاه های مرد جوونی که مهمان حاجی بود شدم. لبخند محجوبی زدم و با شرم سرم رو پایین انداختم. مرد جوون با اینکه از تماشا ابا داشت اما نمی تونست رد نگاهش رو کنترل کنه. از روی صندلی بلند شد و به من تعارف کرد.

-سرکار خانم شما بفرمایید من می ایستم.

بعد رو به حاجی کرد و گفت:

-حاج مصلح کار خانم رو زودتر راه بندازید من منتظر می مونم.

پشت بندش دوباره به صورت من خیره شد. نگاهش مثل زبانی بود که داشت از پیشونی تا نوک انگشتم رو می لیسید و سیرمونی هم نداشت. تنم بیشتر به عرق نشست و با هربار که چادر رو روی سرم مرتب می کردم٬ بوی عطر هفت پاره م توی هوا پخش می شد.

حاجی لالمونی گرفته بود اما می شد خشم رو توی چشماش دید.

اون روز٬ من بزرگترین انتقام زندگیم رو از حاجی زیادی مطمئن و دیکتاتور گرفتم. طرف قهر کرد و پیغوم فرستاد که حتی ممکنه از ازدواج دائم منصرف شه در کل.

اما خبر نداشت که پنبه شدن رشته٬ خواست خود من بود.

به یه ماه هم نرسید که همون مرد جوون که حالا خوب می دونستم آقازاده یکی از سفرای ایران در یکی از کشورای اروپاییه٬ پرسون پرسون (شایدم بو کشون) اومد سراغم.

به حاجی پسغوم فرستادم که اگه خدای نکرده یه وقت ناپرهیزی کنه و نگه که من تحت کفالتش هستم چون همه خانواده م رو توی زلزله بم از دست دادم٬ یه وقت یهو بند دهنم شل میشه و قصه صیغه بازی معتمد محل و بازار رو که از قضا عاشق برده بودن توی رختخوابه٬ با رسم شکل و کروکی واسه همه رو می کنم و خودم می زنم از اونجا میرم.

پس بهتره واسه نمایش روحانی صورتش هم شده٬ خودش رو قیم من جا بزنه و صیغه رو هم باطل کنه.

من کاری با حاج مصلح کردم که صیغه محرمیت بین من و خواستگار شیدام رو هم خودش بخونه.

الان که توی روزای ماه عسلم٬ لم دادم زیر آفتاب یکی از سواحل گرم اسپانیا و دارم آبجوی غیر وطنی مزه مزه می کنم٬ هنوز اون چادر لوکس و کفش پاشنه ده سانتی ته چمدونمه. هنوزم٬ بعضی شبا٬ به یاد همون روز که قلب شوهر طفلکی افتاد توی شلوارش و نه از ننه بابام پرسید و نه از باکره نبودنم٬ بیکینی می پوشم و چادر رو به سر می کنم و با همون کفشای جادویی دی اند جی٬ روی روح و روانش قدم می زنم!

القصه که

نه حرف ننه بابام به فک و فامیلش دروغ درومد٬ نه من زیر بلیط حاجی مصلح موندم!

زنده باد گاباردین٬ زنده باد دولچه و گابانا!