خاطرات روزهای کرونایی

برتولد برشت، "تئاتر در غربت، سرپل تجریش... یا باغ دلگشا؟"

فیروزه خطیبی
 

من شام ام را بین نبردها خوردم
و با آدمکش ها خوابیدم
چندان دربند عشق نبودم
و در برابر زیبایی های طبیعت شکیبایی ام اندک بود
حرف هایم/ مرا به قصابان لو داد
و کار چندانی از من ساخته نبود
اما بدون من /حاکمان نمی توانستند آسوده بخوابند
و این امید من بود
و اینگونه /عمرم روی زمین/ سپری شد...

  - برتولد برشت، مجموعه «آن ها که پس از ما زاده می شوند»
 

در سال ۱۹۹۳ که درکارگاه  تئاتر "ویل گیر" در "توپنگا" در حومه لس آنجلس به تمرین نمایش "دایره گچی  قفقازی" برتولد برشت مشغول بودم فرصتی پیش آمد تا به جنبه های عمیق تری که در پس هنر این نمایشنامه نویس برجسته آلمانی وجود داشت پی ببرم. 

برتولد برشت نمایشنامه نویس، کارگردان تئاتر، شاعر و یک نظریه پردازبود  که  افکار و نظریات جالبی را در رابطه با هنر تئاتر ارائه داده است. نظریاتی  که بخصوص در زمان مقابله با فعالیت های فرهنگی حزب نازی که تلاش داشت جوانان را به ایده‌های نژادپرستانه جلب کند از اهمیت ویژه ای برخوردار بود. او در این راه، در طول دوران هجوم فاشیسم به آلمان چندین نمایشنامه‌ آموزشی هم نوشت.

برشت معتقد بود که برای خنثی کردن تبلیغات رژیم نازی، تئاتر به عنوان یک هنر متعهد باید قدم جلو بگذارد و زحمتکشان را به مقاومت و اعتراض برانگیزد. یا به زبانی دیگر می کوشید تا از طریق تئاتر به مردم زمانه خود که در دام توهمات افتاده و  با تبلیغات رژیم نازی همگام شده بودند آگاهی بدهد. برای رسیدن به این هدف بود که او تئاتر «اپیک» یا روایتی را پایه‌گذاری کرد.

برتولد برشت از مخالفان جدی آیین هنر برای هنر بود. او به هنر متعهد باور داشت و به همین دلیل هم هنرمندان را در برابر جامعه مسئول می‌دانست و اعتقاد داشت که هنر تنها برای سرگرمی نیست، بلکه باید به جامعه خدمت کند و به ویژه به زحمتکشانی که با حقوق خودشان آشنا نیستند، و آن ها را به فکر وا دارد.

تئاتر برشت تئاتری خردگراست، به این معنا که بیش از تأثیر بر احساسات آدم ها، موقعیت های موجود را تجزیه و تحلیل می کند و به تئاتر از دیدگاه طبقاتی و با در نظر گرفتن منافع رنجبران، نگاه می کند. به دلیل همین حرکت تحول خواهانه بود که برشت  راهش را از تئاتر سنتی برای همیشه جدا کرد و سبک تازه ای در تئاتر پدید آورد و مقالات نظری زیادی هم در تعریف و تشریح این سبک تازه نوشته و عرضه کرد.

علی امینی نجفی پژوهشگررشته هنر در مقاله ای با عنوان "برتولد برشت هنرمندی که دنیا را پرآشوب می خواست "می نویسد: "برشت سیر تئاتر جهان تا روزگار خود را تئاتر ارسطویی می خواند، چرا که این تئاتر هنوز هم بر پایه همان اصولی قرار داشت که بیش از دو هزار سال پیش توسط ارسطو بیان شده بود. جانمایه این تئاتر تقلید بود و هدف اصلی آن تزکیه روح تماشاگر. به بیان ساده و روشن تر: این تئاتر قصد داشت تماشاگر را چنان شیفته و مجذوب کند که از راه همذات‌پنداری با شخصیت‌های نمایش به اعتلای روحی دست پیدا کند. مجسم کنید شما در سالن تئاتر می نشینید و خودتان را بجای یکی از بازیگران که اغلب قهرمانان این تئاتر هستند می گذارید و از این کار لذت می برید."

برشت برخلاف شیلر، نمایشنامه نویس هموطنش، این نوع تئاتر کلاسیک را دستگاهی بسته و بی حرکت و ایستا می دانست که فقط احساسات تماشاگر را به به بازی می گیرد و درواقع همچون مواد مخدری قوی او را به طور موقت به بی حالی ورخوتی لذت بخش فرو می برد اما در نهایت او را کودن و ابله رها می کند تا همچنان پیرو و مدافع وضع و شرایط موجود باشد! اما هنرمند متعهد و نمایشنامه نویسی که به تحول جامعه معتقد است، باید تئاتری خلق کند تا تماشاگران را به دگرگون ساختن وضع موجود مجاب و توانا بسازد.

برتولد برشت در نمایش معروفش به اسم "اپرای سه پولی" یا (۳ پنی اپرا) که من نسخه ای از آن را در برادوی با اجرای "استینگ" خواننده انگلیسی تماشا کردم تئاترهای محبوب و رایج آن زمان را به تمسخر می کشد.

در این روزهای کرونایی که همه ما دلتنگ نشستن در یک سالن  پرجمعیت تئاترهستیم، در این دورانی که فرصت بیشتری برای نگاهی به گذشته پیدا شده، من بیاد زمانی که یک ستون طنز یا شاید بهتر باشد بگویم یک ستون "طنز تلخ" در یکی از روزنامه های لس آنجلس  داشتم و مقالاتی را به اسم "داستان های لس آنجلس" در آن می نوشتم افتادم. این دلنوشته ها درواقع نتیجه اندیشه هایی بود که از برخورد با برخی از عوامل زندگی درغربت بویژه در ارتباط با فرهنگ و هنر جامعه ایرانی این شهر در ذهنم بوجود می آمد.

در اواسط دهه ۱۹۹۰ نمایش های یک بار مصرف کمدی درباره زندگی ایرانی ها در غربت بازار داغی پیدا کرده بود. در آن روزها، شبه نمایش هایی با دو یا سه بازیگر از نوع "کمدی سبک" که بیشتر شبیه به سریال های تلویزیونی بود در سالن های کوچک "استند آپ کمدی" برای جمعیتی از ایرانی هایی که اغلب آن ها بنا بر اعتراف خودشان چه در ایران و چه در مهاجرت کوچکترین آشنایی با "تئاتر"  یا هنر نمایش نداشتند اجرا می شد.

این ها مهاجرانی خسته از کاباره رفتن های شنبه شب ها و تماشای هنرنمایی  چند خواننده، یک کمدین و رقاصه عربی بودند که حالا ناگهان به "تئاتردرغربت" روی آورده بودند و از آنجایی که فیلم های صادراتی جمهوری اسلامی که با نفوذ روزافزون رژیم در سینماهای لس آنجلس به نمایش در می آمد دیگر نمی توانست با این جامعه جدا افتاده از "مام وطن" ارتباط برقرار کند، عطشی برای تماشای قصه هایی از زندگی خود ایرانی ها در این دیار بوجود آمده بود. مردم می خواستند داستان های خودشان را روی صحنه تماشا کنند. گروه های کوچک تئاتری، متشکل از بازیگران قدیمی و جدید هم با استفاده از موضوع هایی از قبیل دعواهای زن و شوهری، قصه های هزار و یکشب و گاه هم نوستالژی برای خانه پدری  می کوشیدند این عطش را برطرف کنند وحرف دل تماشاگر را بزنند.

در این بقول برتولد برشت "فراموشخانه" های جمع و جور و صمیمی، ایرانی ها درکنار همدیگر به تصویر کاریکاتوری از انعکاس زندگی خودشان می خندیدند و سالن های کوچک ۹۹ نفره که حکم "سرپل تجریش" یا "باغ دلگشا" پیدا کرده بود را "سولد آوت" و به زبانی دیگر پرو خالی می کردند.

در سلسله مقالات "داستان های لس آنجلس" بخصوص درنوشته "تئاتر در غربت" نگاه من به این تغییر و تحولات در روند زندگی مهاجران ایرانی در غربت بود. در این قطعه بخصوص کوشیده ام پرتره ای از دل مشغولیات زندگی آن زمان جامعه ایرانی را با استفاده از پارادکسی از عنوان  مهم ترین نمایشنامه های جهان بدست بدهم:

...

یکشنبه شب است. "عمو وانیا" و "برادران کارامازوف" بعد از یک روز طولانی در "باغ آلبالو" در کنار استخر و خوردن کباب دل و قلوه ... دست خانم و بچه ها را گرفته اندو از "خانه عروسک" بطرف کمدی کلاب راه افتاده اند. توی صف بلیت، "لیدی مکبث" بی صبرانه "در انتظار گودو" ایستاده است. "ژولیت" با "اوفیلیا" که از صبح مشغول خیاطی بوده و نوک انگشتش سوزن سوزن شده گپ می زند. از اینجا و آنجا و از برنامه دیشب رادیو! "ابله" داستایوسکی همانطور که دست مادرش را گرفته می پرسد: اینجا چه خبره؟ اما هیچکس جوابش را نمی دهد.

یک مشت "چوب بدست های ورزیل" از "پیک نیک" برگشته اند و از توی پارکینگ با کفش های خاکی و سر و موی آشفته به طرف در کلاب راه افتاده اند. "دون ژوان" دست دوست دخترش را گرفته و مطابق معمول "غروب در دیاری دیگر" دنبال جایی برای فرود آمدن است. "هملت" زیر "چراغ گاز" توی خیابان ایستاده و در فضای روبرو به دنبال "پرنده آبی" می گردد و دائم به ساعتش نگاه می کند. "تراموایی به نام هوس" از راه می رسد و "تارتوف" و "مونتسرا" به زحمت از آن پیاده می شوند وجلوی کمدی کلاب در "هیاهوی بسیار برای هیچ" غیبشان می زند. یک خانم کهنسال که کنار "هدا گابلر" توی صف ایستاده از همراهانش می پرسد: این سینماست یا تیارته؟ و هیچکس جوابی نمی دهد و خانم به ناچار با "بادبزن خانم ویندمیر" خودش را تند و تند باد می زند. پیش خودش فکر می کند: هرچه باشه بهتر از خونه ماندنه!

ناگهان "مستنطق" از میان جمعیت سر می رسد و به "فروشنده دوره گرد" آرتور میلر که مشغول فروش بلیت بازار سیاه به "هنری پنجم" است ایراد می گیرد. "ابله" داستایوفسکی دوباره می پرسد: اینجا چه خبره؟ اما جوابی نمی گیرد.

یک "کالسکه زرین" جلوی جمعیت می ایستد و یک عده خانم و آقا که تازه از لاس وگاس برگشته اند از آن پیاده می شوند ویکی از آن ها به "دشمن مردم" که بلیت می فروشد می گوید: آقای تهیه کننده برای ما بلیت گذاشتن!

"ابله" که حالا دستش را از توی دست مادرش بیرون کشیده از "بهترین بابای دنیا" می پرسد: "اینجا چه خبره؟ بابا اینجا چه خبره؟ "ننه دلاور" که به زحمت خودش را توی جمعیت جا کرده آهی می کشد و می گوید: اینجا باغ دلگشاست... سرپل تجریشه... چه میدونم؟ تئاتر در غربته!...