زنده باد آفتاب!

مرتضی سلطانی

 

دیشب سومین شبی بود که با مجید و شاگردش اکبر برای کار آمده ایم به این ساختمان در شهرکُرد.

شبها توی یکی از اتاق های نیمه ساز می خوابیم، اتاقی که پنجره و در ندارد و لاجرم به آن پلاستیک و پتو زده ایم. شبها سرما سنگ را می ترکاند و این پتو و پلاستیکی که زده ایم آنقدر زور ندارد که جلوی نفوذ موذیانه سرما به داخل اتاق را بگیرد.

ما گوشه اتاقی می خوابیم که کف آن را با تکه های کارتن مفروش کرده ایم. وسیله ی گرمایشی مان هم یک بخاری برقی و یک پیک نیک است که البته پیک نیک را شبها بخاطر صدایش و سردردی که شعله اش می آورد خاموش می کنیم.

معمولا تا ساعت هفت بعدازظهر توی چاله آسانسور کار می کنیم و شبها شام  را که خوردیم و قدری اختلاط کردیم، تنگ هم می خوابیم تا کمتر سردمان شود.

یک لحاف کرسیِ سنگین را روی خودمان می اندازیم که نفس آدم از سنگینی اش می گیرد. گاهی هم ساس هایش گوشت آدم را میگزد و این آغاز خارش دیوانه واری ست که در نهایت به زخم شدن و خون باز کردن محل گزش این حشره ختم می شود. پایم و شکمم پر شده از زخم هایِ ناشی از گزش و خارش. 

شبها که می خوابی بدترین خبر اینست که شاش تنگ ات بگذارد. این یعنی باید دو طبقه بروی پائین توی پارکینگ تا در دستشویی موقت آنجا کارت را بکنی.

دیشب به این بلیه دچار شدم و بدتر آنکه وقتی نشستم تا مثانه را خالی کنم بسکه پهلوهایم یخ زده بود و سردم بود شاش بند شدم. هر چقدر هم بلند شدم و پهلوهایم را مالیدم و قدری راه رفتم و حتی مثانه ام را فشار دادم افاغه نکرد که نکرد: یعنی شاش بیرون نمی آمد.

عاصی و بیقرارم کرد اینهمه تلاش بی نتیجه. حتی از اینهمه غریبی و بی کسی مان دلم گرفت. اصلا چرا باید چنین نکبتی همیشه دامنگیر ما باشد؟ غریبی و بی کسی و حس تنها بودن و گویی از شمول آدم بودن خارج بودن طعم تلخی در دهانم و روحم داشت.

در آن سرما لابه لای آشغالها چند تکه کارتن و یونولیت و یک لباس را بیرون کشیدم و آتشی درست کردم؛ آتشی که البته دودش سم خالص بود. دودی بد بو و پر از ذرات مضر برای ریه اما چنان سردم بود که بی پروا از اینها خودم را گرم کردم و مقداری از این دود را هم خوردم اما بهرحال در نهایت توانستم نیمی از مثانه ام را خالی کنم.

بعد که خوابیدم صبح زود از درد مثانه ام بیخواب شدم و بلند که شدم منظره ای را دیدم که چنان باشکوه و زیبا بود که تمام فلاکت ها را از ذهنم زدود.

پرتوی نارنجی و باشکوه طلوع آفتاب تابیده بود به سینه کشِ دیوار و آسمان را به رنگ و روحی در آورده بود که وصفش در کلمات نمی گنجد.

این زیبایی شگفت آور من را غرق شوق و شور کرد و پاک از یادم برد که در میانِ چه نکبتی سر میکنیم. یقینا طلوع آفتاب هم یکی از بهانه هایی ست که من را از خودکشی منصرف میکند. زنده باد آفتاب!