لطفی که پدر به من کرد

بهار

 

وقتی ۱۰-۱۱ ساله بودم، پدرم گاهی می پرسید که دوست دارم در آینده چه شغلی را انتخاب کنم. من هم جواب های متفاوتی می دادم اما چیزی که همیشه ثابت بود، این بود که میگفتم هیچ وقت نمیخواهم تدریس کنم.

این را با اصرار و لجی مطرح می کردم که ناشی از فقدان حضور پدرم در کنارم بود جای خالی اش را همیشه حس میکردم؛ وقتی که تمام هفته به شدت مشغول کار بود و آخر هفته ها که امید داشتم در کنارم باشد، مشغول تصحیح برگه های امتحانی یا آماده کردن جزوات کلاسی و یا مطالعه پایان نامه ها می شد، حسابی به هم می ریختم.

در آن سن روشی یافته بودم تا بتوانم در این غیبت، حضور پیدا کنم و آن هم کمک کردن در نمره دهی برگه های امتحانی بود، جمع کردن نمرات و تصحیح کردن سوالات تستی یا جاخالی و البته بعدها که دانشجو شدم و با پدرم هم رشته شدیم، تصحیح سوالات از روی برگه پاسخ نامه.

سال های زیادی هر آنچه راجع به تدریس می شنیدم را با تمام توانم پس میزدم و با خودم فکر میکردم این تصحیح سوالات، این جمع کردن نمرات، تنها لطفی ست که در حق پدرم می کنم. هرگز نفهمیده بودم که این ها همگی تمرین هایی است که قرار است روزی از من یک معلم بسازد.

این روزها حسابی مشغول تدریس هستم. کلاس هایم فشرده اند و وقت های خالی ام کم. پدرم برعکس وقت خالی زیاد دارد، او که ساعتی بیکار نبود حالا در آستانه بازنشستگی بیشتر وقتش را در خانه می گذراند؛ اما همچنان به تدریس ادامه می دهد. آن چیزی که دوستش دارد و به شدت سر حالش می آورد.

چند وقتی ست که لپ تاپش خراب شده و ما مثل "بچه های آسمان" لپ تاپ مرا - در این روزهای کورونایی همه چیز آنلاین شده - شریک شده ایم.

فکر می کنم یک ماه پیش بود یا کمی کمتر، کلاسم که تمام شد پدرم پشت در اتاق منتظر ایستاده بود و مرا نگاه میکرد، بدون این که حرفی رد و بدل شود، سوالی یا جوابی، میدانستم منتظر چیست، لپ تاپم را بستم سیم شارژرش را جمع کردم و روی لپ تاپ گذاشتم به سمت در رفتم لپ تاپ را به سمتش گرفتم، نگاهمان چند ثانیه به هم گره خورد و در همان چند ثانیه پرت شدم میان برگه های امتحانی، به یاد ماشین حسابی افتادم که پدرم برای پایان سال تحصیلی به من هدیه داده بود و با آن نمرات امتحانات را جمع می بستم.

یادم آمد پس از تمام آن نمره دادن ها و تصحیح ها نوبت پدرم بود که تک تک برگه ها را چک کند. سالها این داستان تکرار شده بود و من اصلا متوجه این چک کردن های آخر نبودم. یک لحظه احساس کردم این لطفی نبود که من به پدرم می کردم. این، یک کلاس آموزش تدریس بود که بدون هیچ گفتگویی برگزار میشد .

یادم آمد پس از اینکه من در جواب چه شغلی را میخواهی انتخاب کنی میگفتم "هر چیزی به جز تدریس" هیچ وقت پدرم جوابی به من نمیداد. میتوانست بگوید "چرا؟ تدریس که خوب است" اما هیچ نمی گفت. لپ تاپ را گرفت و لبخندی زد در چشمانش چیزی دیدم با این مفهوم که دیدی معلم شدی و تدریس آن قدرها هم بد نبود؛ البته شاید اصلا این مفهوم، در پس آن لبخند نبود؛ اما من این برداشت را کردم.

این روزها گاهی از تدریس خسته می شوم، اما می دانم که آخرین کاری نیست که بخواهم انجام دهم. دوستش دارم و حتی به نظرم تا حدی اعتیاد آور است. با خودم فکر می کنم، چه قدر ما آدم ها روی همدیگر تاثیرگذاریم . باید حسابی موقع تدریس حواسم به این، تاثیرات ابدی روی آدم ها باشد. جالب است و کمی ترسناک.