نور
قسمت دوم
قسمت اول
و اما پیش از این گفتیم که، آن شبِ بلوا در سال ۷۸، فوتونهایِ سرکش و خیره کنندهی نور، از سینهی دانشجوی ادبیات نمایشیِ دانشگاه هنر تهران، فوّاره زد و دانشجویان دیگر حیرتزده، نیمخیز شدند لب تختخوابهایشان. اول خیال کردند کسی ناغافل چراغ اتاق را روشن کرده است؛ ولی آن نور شدیدتر از نور چراغهایی بود که میشناختند. مثل یک انفجار ممتد و تمام نشدنی از چهارچوب تختخواب دانشجوی ادبیات بیرون میزد. خودش که زبانش بند آمده بود اما بقیه داد زدند. «خاموشش کن!» «چیه اون؟ نورافکنه؟» هیچ کس یادش نیست چه کسی این سوالها را پرسیده بود. همه محو دانشجوی ادبیات بودند که گردنش را بالا آورده بود و صورتش پشت آن حجم نور دیده نمیشد. لابد چشمهایش مثل کسی که با بلندترین صدای آژیر خطر، از خوابی هزارساله پریده باشد و چنبرهی مارِ سیاهی را بر سینه دیده باشد، گشاد، باز مانده بودند. درست است که دانشجوی ادبیات، تلاش میکرد صدایی هم از حنجره بیرون بدهد اما اگر صدایی هم بود شیههی چشم خراشِ نور، نمیگذاشت کسی چیزی بشنود.
بالاخره بچهها گرومب گرومب، یکی یکی از تختهایشان پایین پریدند. دانشجوی کارگردانی که معلوم نبود دارد دُکمههای پسرک را باز میکند یا پیراهنِ بدبخت را جِر میدهد و میدَراند، سینهی ادبیاتی را لُخت کرد. منبع عظیمی در پُشت پوستِ سینهی پسرجوان، نور میداد. انگار پشت دندههای سینهاش نورافکنی را روشن کرده باشند، استخوانها مثل خطسایههایی که محو میشدند، دیده میشدند و نمیشدند. هیچ کس بیشتر از ثانیهای نمیتوانست نگاه کند. باید زود نگاه را میدزدیدی، چشمها را تنگ میکردی و با ساعد یا پنجه، جلوی چشمهایت سایه میانداختی. مثل وقتی کسی بالاسرت، جلوی خورشید میایستد و نمیتوانی به طرف نگاه کنی اما چارهای هم غیر از تماشا نداری!
آمبولانس اورژانس بیمارستان امید، بُنِ آن بن بست، کنار دیوار آجری خوابگاه دانشجویی داشت دور میزد. جمعیت دانشجوها از پسِ آن چهار دانشجو پیش میآمدند. وقتی دانشجوی ادبیات را که معلوم نبود بیخود و بیجهت چرا روی برانکار خواباندهاند، سوار کردند، انگار اتاقک آمبولانس آتش گرفت. از چهار طرفش نور پاشید بیرون. برای اینکه راننده، کور نشود و بتواند رانندگی کند لابد پتویی چیزی چهارتا کردند انداختند روی سینهی بیمار. آمبولانس دنده به دنده شد و به راه افتاد.
حالا دیگر خیالم تخت است که به اسناد مطبوعاتی این داستان رجوع کردهاید و میدانید، پس از انتقالِ دانشجوی ادبیات نمایشی به بیمارستان تا آخر ماجرا در مجموع شش عمل جراحی بر سینهی او انجام شد. دکتر «س.ب»، (ایشان پس از این که اولین دست نویس "نور" را برایشان ارسال کردم به دلایل امنیتی فرمودند اسمشان را از این مجموعه حذف کنم!) طی گزارشی بعد از عمل جراحی وضعیت را این گونه تشریح کردند: «چاقوی جراحی در قسمتی از ماهیچههای دوستراسیل دوآتیل، مجاور قلب و حتی بخشی از غِشای فایبرالِ خودِ قلب، فرو شد، ولی بافت زاید یا غیر طبیعی رویت نشد. فقط و فقط نور بود که از میان سلولها از جایی که واقعا معلوم نبود کجا بود بیرون میزد. کل عملیات جراحی بدون استفاده از عینک جوشکاری مقدور نبود. پیشنهاد بنده این است که در اولین فرصت کِیس به کشور آلمان اعزام شود. به طور مشخص به بیمارستان Hoffnung . زیرا کادر متخصصینِ آنجا سابقهی بررسی موردی مشابه را دارند.» / رج مجله پزشکیِ « حیات دوباره» شماره ۷۲ سال ۱۳۷۹ /
سیم های اِلِمنت به علت داشتن مقاومت الکتریکیِ بالا، برای استفاده در وسایل برقیِ گرماساز مناسبند و لابد دیدهاید وقتی جریان الکترونها برقرار میشود چطور این رشتههای فلزی سرخ میشوند، نور میدهند. نور! گرماسازِ برقیِ کوچک که شبهای پیشتر، کونِ سیاهِ کتری بر آن مینشست و چای دَم میکرد، مدتی میشود کاربرد دیگری پیدا کرده است. چهار دانشجو دورتادور نشستهاند و نوکِ سیخِ فلزی هم سرخ شده است. یعنی نور میدهد. نور! سوراخ کوچک روی بدنهی لولهی خودکار بیک را با چسبِ زخم، بند آوردهاند. طراحی صحنه، نوک سرخِ سیخ را میچسباند به خمیر تیرهی تریاک که قهوهای سوخته است و دانشجوی ادبیات، دود را از لولهی خودکارِ بیک، میمکد میان سینه. سرخی سیم که بَست را میچزاند تمام میشود و ادبیاتی که خم شده روی منبع دود، صاف مینشیند. فقط وقتی مثل حالا دود را در سینه حبس میکند؛ نورِ سینه، کمی کدر میشود. نور، کمی فروکش میکند و اجازه میدهد مردمکهای تنگ شدهی چشمِ چهار دانشجو کمی باز شود. به حدِّ نفسبَند، دود را بَند میکند. سپس، پَسدود (بازدم) را پَس میدهد و نور سینه است که دوباره به یک باره، فوّاره میزند بیرون. نورِ سرخ المنت، در برابر این نور سفیدِ بیشرم و زننده، دیده نمیشود. بوی سوختهی آن حبهی کوچکِ نیمبَستی، از درزِ در و پنجره میزند توی راهروی خوابگاه. دانشجوی بازیگری دو حبه قند را میسابَد روی سیمِ داغ.
-
قند که بسوزونیم بو خفه میشه.
کارگردانی، که امشب هم، مادر خرج شده است میگوید: «از قند شیرین تر، تریاک مفته. بکشید تا ماتحتتون پاره شه!» طراحی صحنه، کتابی باز میکند و میخواند. «تریاکی همیشه باید بیخ کامش تلخ و بیخ دندانش شیرین باشد. آدمی که تریاکی شد البته مزاجش را باید گرم نگه دارد. تریاکی با سردی مخالف و با گرمی همراه است. او کشک، ماست، هندوانه و آلبالو را هم حتی اگر ببیند خمار میشود. همچنان که اگر جلوش خمیازه بکشند بلافاصله به خمیازه میافتد و البته خمار میشود. یعنی باید تریاک بکشد.:»
در قانون نامههای نویسندگان ادبیات داستانی، خاصه همان حرفهایهایی که در اول نور ۱ ذکر خیرشان بود، اصولی ذکر شده است مثل این که؛ اگر شخصیتی را در اول داستان بیاوریم به عمد یا سهو، رهایش کنیم به عمد یا سهو، و برویم پیکارهای دیگرمان و دیگر فرجامی برای آن رها شده دست و پا نکنیم، کار بدی کردهایم. منظورم همان دختری است که اسم چهار یا پنج حرفیاش را دانشجوی ادبیات داستانی روی برگهای نوشته بود و به نئوپان بالای تختش زده بود. آن معشوقهی ریز نقش، که فقط راوی میداند چقدر لبِ پایینیاش همیشه تروتازه و برّاق است. این دختر صددرصد یکی از شخصیتهای اصلی این داستان است. اما شاید تا آخر قصه هم اثری از او پیدا نشود. راستش داستانی را که افسار پاره کند و گاهی به مستی و گاهی به تخدیر بیفتد، نمیتوان پیشبینی کرد. خود دانشجوی ادبیات هم تا اینجا حرفی، حدیثی از او بر زبان نرانده است.
نورِ شدید سینه ی پسر جوان، هنوز عجیب بود اما خبر کهنهای شده بود همه عادت کرده بودند که کسی بیدلیل نور میداد. بیچاره، شبانه روز، حاضر بود. بود. عین واقعیتی دُرُشت که توی چشم است. همه با خبرند اما مدام معترفش نمیشوند. مثل دانشجوهای کوی دانشگاه تهران، که همان شبِ شروع این ماجرا، آن ها هم از پنجرههای خوابگاهشان یا از روی بام پرواز داده شده بودند و الا دیگر کسی خبرش را تکرار نمیکرد. چشمی تر نمیشد و دندانی هم نمیسایید. صاحب آن سینهی نورانی هم، جلوی چشم بقیه میرفت، میآمد، میخورد، میخوابید و نور همچنان بود که بود.
-
پسرم نیاز به سونوگرافی نیست. همین طور معلومه. ببین! خودت ببین! پُک که می زنی، کِدِر میشه. بد نیست دودِ سنگین تری مصرف کنی.
این جمله را، آخرین دکتر عَلَفی گفت که دانشجوی ادبیات را در قهوه خانهای یا در لُنگ خانهی حمامی در محلهی سنگلج، ویزیت کرده بود. دانشجوی ادبیات با همهی ساقیهای شوش، راه آهن، توپخانه، ناصرخسرو، پارک شهر، ملت، لاله، ساعی و حتی جمشیدیه آشنا شد. خُبرهی تشخیص بنگُ تَلُ چرسُ حشیشُ علفُ گراس و گُل شده بود. هم اتاقیها با نصیب مانده بودند. هیترِ کوچکِ کم ارزش، اَرج و قُربی پیدا کرده بود. خدا میگفت این جمع هنرمند عروج کنند، پس میکردند. کُن فَیَکونی که هنوز تحتُ الشُّعاعِ شعاعاتِ نور بود. هنوز نور بود، آن هم چه نوری!
و یک صبحِ سردِ زمستانی از آن سرماهای سگی، ساعتِ سپیده، دانشجوی ادبیات، از فرطِ استعمالِ تداخلیِ دود های متنوع با نوشیدنی، جان به جان آفرین تقدیم کرد.
کارگردانی، دستِ پیرمردِ تلقینخوان را گرفت و کشید بالا. پسرک افغانی رفت پایین تا سنگِ لَحَدها را بچیند. چیز تازهای که در ذهن دانشجویانِ گرداگردِ قبر بود، این بود که: «اِ! پس باید میمُرد تا نور تمام میشد!» تنها، آن عقبترها، دختری ایستاده بود که لابد اسمش، اسم کوچکش، چهار یا پنج حرف بیشتر نداشت. او قبل از اینکه آخرین سنگ لحد گذاشته شود دیده بود. دیده بود که هنوز هست. که هنوز بود. هر چند ضعیفتر، اما هنوز، نور بود!
«شیخ گفت: خلیفه منع کرده است از سماع کردن. درویش را عقده ای شد در اندرون، و رنجور افتاد. طبیب حاذق آوردند، نبض او گرفت، علت ها و اسباب که خوانده بود، ندید. درویش وفات یافت؛ طبیب بشکافت گور او را و سینه ی او را و عقده را بیرون آورد، همچون عقیق بود. آن را به وقت حاجت بفروخت، دست به دست رفت به خلیفه رسید. خلیفه آن را نگین انگشتری ساخت، می داشت در انگشت. روزی در سماع فرو نگریست، جامه آلوده دید از خون. چون نظر کرد هیچ جراحتی ندید، دست برد بر انگشتری. نگین را دید گداخته ...» (مقالات شمس تبریزی)
پایان
نظرات