شبها تا به دیر وقت این کرده و آن کرده و روزها دیر از خواب بلند می شوم، طبقِ معمول ژِرمن شِپردِ کارلا نزدیکیهای ظهر کَفِ پاهایَم را لیسیده و بدین نَحو بیدارم میکند، نامَش نِستور است و از غیظ او را نَسناس صدا میکنم، بیچاره نمیفهمد که چندان علاقهای به محبّتِ سگی او ندارم، دوش گرفته و همانجا مسواک زده، اخبارِ نیمروزی را گوش میکنم، همه جا نوشتههای کارلا دیده میشود، حتماً صبحانه بخور، قرصَت را فراموش نکنی، کمی آفتاب بگیر، محضِ رضای خدا جوابِ موبایلهایَت را بِده، مراقبِ پانسمانِ انگشتهایَت باش و...
از زیرِ دوش عینکِ آفتابی زده و تحّملِ نور را ندارم، به بیرون می روم تا صبحانه... خیر، ظهرانه بخورم، آفتاب مثلِ تیغِ سلمانی خال کوبیهایَم را ریش ریش میکند، انبوهِ مردم کم کم به ساحل آمَده و هنوز آنقدر خواب به چشمانَم هست که حوصلهی دید زدنِ دخترکانِ زیبای بیکینی پوش را ندارم چه برسد به اینکه اَندکی هیزی کرده و جوابِ سلامِ اینها را بدهم، بد شدم... هِد فون را در گوش کرده و دستگاه اِم پی تری را روشن کرده و با موسیقی گوش کردن ــــ بهانهی ندیدنِ افراد را پیشهی کارم میکنم.
خیلی طول نمیکشد که به بارِ ماماْ پیلار میرسم، در بیرون ــــ روبروی ساحلِ سن سباستیاْ ــــ بروی صندلی که میزِ کوچکی دارد مینشینم، اینجا جایگاهِ همیشگی پیتر سِلِرز بوده است، ماماْ پیلار خودَش به سراغم میآید، بی سلام و احوال پرسی و با لهجهی شدیدِ کاتالانی به من تاخته میگوید: یکبار شد صبح بیایی و مثلِ آدمهای نُرمال صبحانه بخوری؟ حالا هم که ظُهرِ و حتماً ناهار نمی خوای، ها؟... دلَم خوش نیست، جوابَش را با فرستادنِ یک بوسه می دهَم... چند لحظه بعد پیدایَش می شود، یک قهوه اِسْپِرِسو، یک لیوان آبِ پرتقالِ تازه و یک زیر دستی با یک بُرشْ خَربزه و چند عدد انگورِ سبزِ بی دانه... چه خوب مرا میشناسد... دیگر موسیقی گوش نمی کنم، نظاره گرِ ساحل بوده و مردم را تماشا میکنم، از پشتِ شیشه ماماْ پیلار به یادَم میاندازد که قرصَم را حتما بخورم، عاصی شدم از دستِ اینها و این زنها بَلا بوده اما اِلهی هیچ خانه ای بی بَلا نباشد...
لج بازی خورشید تمامی نداشته و همچنان می تابَد، انگاری کاری جز گرما بَخشی به خلقِ خدا ندارد، از دور جانی را می بینم، یک هیپی انگلیسی که سالهاست درین ساحل و اطرافش پِلکیده و زمان را دور میزند، صندلی دیگر آورده و در کنارَم مینشیند، بدونِ تعارف دانههای ماندهی انگور در زیر دستی را یک باره به دهانِ خود ریخته و با همان دهانِ پُر با انگشت شیرِ کوبیده شدهی خالِ شیرِ و خورشیدِ مرا نشان داده و میگوید: حالِ این شیرِ چطور است!؟ ... شوخی همیشگی، مِزاحِ یخِ انگلیسی!
قرص را با آب پرتقال به هر جوری هست به اَعماقِ معده می فرستم، انگاری این تَلخَکِ مزخرف کفافِ گرفتاریهای مرا می دهد، جانی با حوصله یک کاغذِ سیگار درآورده و اندکی با علفِ سیاه مراکشی ــــ آنرا میپیچاند، آنرا به من داده و با پُکِ نیمه غلیظی آنرا روشن کرده و به خودَش باز می گردانَمَش، جانی سالها پیش در لندن رئیسِ یک شعبه بانک بوده، آنجا عاشقِ یک زنِ اسپانیولی شده و به خاطرِ او از زندگی لوسِ پولداری را رها کرده و به اینجا میآید و اما زنِ اسپانیولی بعد از چندی وی را رها کرده، جانی روحَش را باخته، از همه چیز رنجیده، مبدّل به ولگرد شده و راهِ هیپی گری را در پیش میگیرد.
جانی گیتارَش را از پشتَش درآورده و با همان سیگارِ علفی برایَم میخواند... «کاش اینجا بودی، خُب پس فکر می کنی که می توانی تشخیص بدهی، بِهشت را از دوزخ،...»
ترانهای از پینک فلوید برایم میخواند، می داند که آنرا خیلی دوست دارم... تمامِ مدت با چشمانی بسته خوانده و همان جور ریز ریز به سیگارش پُک میزند... چندان حّسی خاّص ندارم، اصلاً نمیدانم به چه می بایستی بی اندیشم، پریشانی آشنایی به سراغَم آمده و بدنم تنها آنجاست و درونَم رخت بربسته و تصویرِ زنِ زیبای آرزوهایم در ذهن پدیدار می شود... نمیدانم کیست، نمیدانم منظورَش چیست، شاید کارم تمام است، شاید این آخرِ کار است، شاید این فرشتهی نجات است...
جانی که به بیتِ «کاش اینجا بوی، چقدر دلم می خواهد اینجا بود» میرسد ــــ من نیز با وی هَمخوان شده و آرام و لَرزان میخوانم: «ما دو روحِ گمگشته ایم که سالهای سال است در تُنگِ ماهی شنا می کنیم، بر همان زمینِ قدیم و آشنا راه می رویم، چه یافته ایم؟ همان تَرسهای قدیم را... کاش اینجا بودی»
با پایانِ شعر ــــ هر دو بغض کرده و جانی از جایَش برخاسته و با اشاره خداحافظی کرده و به سمتِ ساحل رفته و آرام میانِ مَردم گم می شود، نگاهَم سرگردان است، دلشورهی فردا و فرداها چه می شود باز به سراغَم می اید، پنداری صبر و حوصلهی من پایانی ندارد... وای بر تو ای دل که دردِ تو هَمدرد ندارد...
پولِ ماماْ پیلار را بروی میز گذاشته و بی ملاحظه از آنجا رفته و به خانه باز میگردم... نمی دانم چرا به زیرِ لَب میخوانم: کـاش اینجا بـودی، کاش...
بارسلونا، آگوستِ ۲۰۱۶ میلادی.
"جهان بی رحم است و زندگی دشوار. هیچ کس نمی داند چرا اینجا هستیم و پس از این به کجا می رویم.
فروتن باشیم. زیبایی آرامش را درک کنیم. دزدانه و بی سروصدا زندگی را بگذرانیم ... تا چشم سرنوشت به ما نیفتد!
در جست وجوی عشق آدم های ساده دل باشیم. نادانی به تمام دانایی ما می ارزد. ساکت باشیم، خرسند در کنج دنج خود و سر به راه و آرام مثل آنان ... حکمت زندگی همین است."
"ماه و شش پنی" یکی از برجسته ترین رمان های "سامرست موام" به شمار می رود. شخصیت و صفات قهرمان این اثر از زندگی غریب "پل گوگن" اقتباس شده است.
نوشته شازده منو به یاد آن کتاب انداخت ... زندگی هیپی وار، روز و شبهای پرنور ولی مه آلود افیونی ... معشوقههای تاهیتی ...
https://www.mag.cavack.com/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D9%88-%D8%B4%D8%B4-%D9%BE%D9%86%DB%8C/
به دنبال دلخوشیهای کوچک زندگی باشیم اونا شادیهای بزرگتری به قلب ما سرازیر میکنن! انتظار برای اون اتفاق بزرگ فقط پیرمان میکند!
*انگار قلمتونو جای جوهر در آب قند میزنین!
سلام به شازده عزیز.
دوباره بر میگردم که مطلب زیبای شما رو سر وقت بخونم.
دیدم یکی از اون سری داستانهای زیبا و رمانتیک نوشتی مثل همیشه.
باید برگردم سر فرصت با یک پیاله شراب، بخونمش.
موفق باشی.
سلام جناب شراب قرمز ، یاد یکی از بچه محل هام افتادم که دکترای ریاضی داشت و تدریس میکرد و چند سالی پیداش نبود ، اما وقتی دیدیمش که با لباسهای نامرتب و ژولیده سیگار را آتیش به آتیش روشن میکرد و با خودش حرف میزد و خیلی عاشق بود و ناکام مونده بود، و انتظار میکشید ، دیگه دکتر صداش نمیکردند ، بهش میگفتند حسن باوفا ، ممنون
اسدالله جان، هوس یِ بزم کردم، از اون بَزمای شمرونی، پا شو بیا کاکو...
----
به به، نگار منِ عزیز و دوست داشتنی، ترسیده بودم شما را این حوالی نبینم، تقصیرِ این حسنِ پدرسگ بود که بند دِلَمو به هم ریخت :))
---
سوری جان، کجایی؟ نکنه پا تَختی بودی و ما رو دعوت نکردی؟ خداوند حفظَت کند.
---
میم نون جان، عاشقی به ما نیامده است، از بس ی طرفه عشق ورزیدیم ـ کچل شدیم، از کار افتادیم. :))
پاینده باشی دوستِ عزیز.
چند وقته که دستم به قلم نمی ره و دلم می خواد از شماها بخونم فقط و شرابی به رگ بزنم. حالا پینک فلوید هم بهش اضافه بشه که دیگه بیچاره م!
من از اون ساحل های کاتالونیایی میخام و خورشید وحشی و آدم های بی خیال و پاک باخته و کش اومدن زیر آفتاب بی امون. توی این رطوبت و کساد همنشینی و سرما٬ استخونمون جویده شد رفت!
خوبه که اینجا هنوز خورشید می تابه٬ شراب جان سرخ!
ونوس جانِ عزیز، حال که فهمیدم شراب دوست داری ــــ برایت از آن ناب نابهای اسپانیولی ــــ داغِ داغ ۱۲ ساله و پُر حرارت ــــ برایت محفوظ اینجا کنار خواهم گذاشت، مگر ما چند تا ونوس خانم داریم؟
مصاحبهی شما را شنیدم، اعتراف میکنم که چندین و چند بار تا لبِ بغض رفته و از بیاناتِ شما حسابی لذت بردم، هیچ کس اندازهای یک تبعیدی مثلِ بنده (۴۲ سال!) شما را دَرک نمیکند، حسابی گُل کاشتید، دستِ شما طَلا.
این حقیر تمامِ سواحل مخفی آن حوالی (از کاتالونیا تا اَندَلوسیا، یعنی از سواحلِ سفید تا امواجِ آبی دریا) را میشناسد، هر زمان خواستید بدانجا روید ــــ به بنده اطلاع دهید،... البته سواحلِ یونان و فرانسه نیز حرف ندارند، بستگی به حسِ درون و خواستهی قلبی شما دارد.
شراب الان به سلامتی شما و دوستان نمینوشم، کِسل میشوم بدونِ یار و رفیق مثلِ شما و دیگر دوستان، الان میروم اوزو مینوشم به سلامتی شما دوستان (همان راکی اصیلِ یونانی)، پاینده باشید.
شراب جان سرخ! آقای شمیران زاده خوش ذوق و عزیز٬ سلام.
از اینکه به پر حرفی های من گوش دادید٬ کیفورم! شرح ادبیات گریز ما هم برای خودش حکایتی شد انگار...
در ضمن اینجا نوشتید و من هم روی هوا زدم با حافظه ای که هنوز پنگوئنی نشده...هم شرابش رو می خام هم کروکی اون سواحل مخفی رو. اگر از چنگ کرونای نامرد در رفتیم٬ الوعده وفاااااااا
یکی کبریتی بزند٬ چخماقی به هم بساید...پوسید این دل از بی آفتابی.
چیرز٬ شراب جان سرخ٬ چیرز!
شازده جان، دیگه کار من از بزم و از رزم گذشته ... یه لقمه نون و پنیر هم که بتونم هضم کنم خدا رو شکر میکنم. ولی شما سلامت باشید و بقول خیام ...
یاران به موافقت چو دیدار کنید
باید که ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد، نگونسار کنید