مغازه ساعت سازی آقا مصطفی درست در سه راهی هاشمی بود بغل داروخانه. هر روز صبح مثل آهنگ صبح به خیر  کسائی تا ماشینشو بزاره پارکینگ و برسه مغازه با  همه کاسب ها سلام و علیک میکرد.  بسته به روز های هفته خیلی  ها در مورد برد و باخت تیم فوتبال محبوبش سر به سر می گذاشتند. آقا مصطفی  هم پاسخ مناسبی میداد.

آن روز اصلا دل و دماغ نداشت. نمیدونست چه مرگشه. سرش  درد میکرد . خیلی دلش میخواست با یک نفر دعوای درست و حسابی کرده و   دق دلی خالی کنه.............. با بی میلی  کلید را در قفل  چرخاند و  در را باز و وارد مغازه شد.  همه ساعت های روی دیوار انگار جون گرفتند و سلام بلندی به آقا مصطفی دادند حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشت. ساعت های دیوار برایش  شخصیت پیدا کرده بودند. یک روز به شوخی  گفته بود  اینا دخترهای منند هر وقت یکیشونو می فروشم انگار دخترم را شوهر میدهم. جای خالیشو نمیتونم تحمل کنم. به خودم دلداری میدهم  انشاء اله دیوار خونه ائی که نصب  میشه ارج و قرب پیدا کنه و همه چشم ازش بر ندارند.

رفت نشست پشت  میز کارش. دستش اصلا به ابزار  نمیرفت. شاگردش  حسین  هم امروز دیر کرده بود. حدود نیم ساعتی الکی بدون اینکه پلک بزنه زل زد به  ساعت سیکوی قدیمی روبروش روی دیوار. 20 سال قبل خریده بودش همراه 12 ساعت دیگر. همه خواهراش رفتند خونه بخت غیر از  این یکی.  شده بود یار همیشگی مصطفی. یعنی راستشو بخواهید بعد ها مشتری هم داشت  اما مصطفی دلش نمیخواست بفروشش. ساعت هم انگار متوجه عشق و علاقه ویژه مصطفی شده بود. وقتی مصطفی به صفحه سفیدش زل میزد عقربه هاش  بال در می آوردند.

مصطفی اصلا متوجه حضور مشتری در مغازه اش نشده بود.  خانم  میانسالی در حالیکه دختر نوجوانی همراهش بود برای چندمین بار تکرار کرد :  ببخشید میشه باطری این ساعتو عوض کنید. مصطفی تو عالم خودش بود. اصلا کر شده بود.  دختر جوان چادر مادرشو کشید که بهتره بریم انگار صاحب مغازه تو باغ نیست.  ............ اما  مادرش اصرار داشت باطری ساعتشو  همین جا تعویض کند.

مصطفی با بی میلی سرشو  برگرداند و از سر سیری دست دراز کرد تا ساعتو بگیره. دلش هری فرو ریخت. ساعتو با تانی گرفت و سرشو پائین انداخت. ساعت  زنونه انگار یک گلوله آتش بود و دستشو سوزاند. همه چی یادش اومد. هیچ شک نداشت که  رعناست. دختر همسایه شون  تو خونه پدری سر آسیاب مهر آباد. رعنا درست مثل خودش میانسال و جا افتاده شده بود اما مصطفی زود شناختش.  پدر رعنا نظامی بود و زود زود شهر و محله زندگیشونو  عوض میکردند. بارها تصمیم گرفته بود به سبک  اون روزها براش نامه بنویسد و در راه مدرسه  مطابق مد روز  با اصرار  نامه را بدهد تا بخواند. اما  هیچگاه این ریسکو نکرد. همش فکر میکرد  اگر جنجال درست بشه  سرو کارش با پدر نظامی و بد اخلاق رعنا خواهد بود. یک روز متوجه شد که از محلشون رفته اند. دیگه خبری ازش نداشت. گاهی که تنها میشد ده ها بار نامه  هائی را که نوشته بودو هرگز به دست رعنا نرسیده بود با خود مرور میکرد...................

مشتری برای چندمین بار از مصطفی خواست که باطری ساعتشو  عوض کنه............... مصطفی بدون اینکه سرشو بلند کنه............. ساعتو  گذاشت  رو پیشخوان . زیر لبی گفت : باطری هامون همه تموم شده اند. باطری نداریم............ مشتری با ناباوری  نگاهش کرد. دختر جوان با سماجت  از چادرش کشید تا ازمغازه برند بیرون

............ اصلا نفهمید که حسین شاگر مغازه اش کی وارد شده.  حسین متوجه حال  استادش شد و پرسید : چی شده آقا مصطفی ؟ کسالت دارید ؟ اون مشتری چی می خواست ؟ داشتم می اومدم دیدم که از مغازه میاند بیرون................ مصطفی سیگاری روشن  و پکی کوتاهی زد و بعد مکثی گفت :  میخواست باطری ساعتشو عوض کنم...................... حسین  زل زد صورتش و گفت :  .................. خوب !! عوض کردی............؟   مصطفی گفت : نداشتیم............. حسین با تعجب پرسید ما هر جور باطری ساعت داریم................. مصطفی مکث طولانی کرد و گفت :  باطری  که اون  میخواست نداشتم........................آقا مصطفی این بار تا جائی که ریه هاش جا داشت ازسیگار کام گرفت. بعدش هزار سال طول کشید ؛ بلند شد در مغازه را کاملا باز گذاشت تا دود بره بیرون.

 اتوبوس واحد در ترافیک خیابان هاشمی گیر افتاده بود. و تصوریش رو  آئینه  بزرگ مغازه ساعت سازی می لرزید. گدای هر روزی با اسپند پر دود وارد مغازه شد.............. حسین  پول خردی در کاسه اش انداخت و  با اشاره سر  نهیب زد  که  برو .................... وا ناستا............ مصطفی سرشو به سوی  ساعت های روی دیوار چرخاند. حسین داشت میز کارو مرتب  میکرد که متوجه ساعت زنونه ناشناسی شد. با دقت برداشت و رو به آقا مصطفی کرد و گفت : انگار ساعت مشتریه. یادش رفته ببره. مشکلش چیه. مصطفی اول با بی میلی نگاهی کرد  و یک دفعه چشماش برقی زد و گفت : باید باطریشو عوض کنم. بدش به من. ساعتو که دست گرفت گرمای مطبوعی تو تنش دوید. زیر لب زمزمه کرد : میاد دنبالش.  پک کوتاهی به سیگار زد. ساعتو دست گرفت  و چشماشو بست. همون احساس دوران نوجوانی  که رعنا همسایشون بود تو تنش دوید.

  آقا مصطفی  زل زد به ساعت های روبروش .همشون 10 و 10 دقیقه را نشون میدادند....................یاد صحبت رئیس اتحادیه ساعت سازان افتاد که میگفت :  تصاویر اغلب ساعت  های دیوار روی 10 و 10 تنظیم هستند................. ساعت پایان جنگ. مصطفی هیچگاه حرفشو باور نمیکرد... با خودش گفت : 10 و 10 ساعت شروع جنگ منه با خودم........ آقا مصطفی وسوسه میشد ساعت رعنا را پیش خود نگه داره. اگه هم بیاد دنبالش بگه ساعتش اینجا نمونده. دلش میخواست بزاره جای امنی تو مغازه. فقط خودش جاشو بلد باشه.  بهترین باطری را بندازه و بعد همه ساعت ها را با اون تنظیم کنه. آتش سیگار کم کم به انگشتاش میرسید و  می سوزاند. با خودش  میگفت :  این بهترین گزینه  است.شاید به خاطر ساعت هر از چند گاهی به  مغازه سر بزند و بپرسد : ساعت من پیدا شد ؟ و مصطفی هم در حالیکه خودشو به کوچه علی چپ زده بگه : نه هنوز.بعد اضافه کنه : دوباره سر بزن.  اگر تو مغازه ما جا مونده باشه ؛ حتما پیداش میکنیم.

مشتری دیگری وارد شد و میخواست باطری ساعتش تعویض بشه............... حسین در حالیکه نگاه معنی داری به استادش می انداخت باطری را تعویض  و گفت : بفرمایید  این هم باطری نو برای ساعت شما که حداقل 2 سال کار خواهد کرد................ مصطفی اصلا متوجه  حرف های حسین نشد. گربه ائی با تانی و احتیاط به آن سوی خیابان رفت. اتوبوس واحد بالاخره راه افتاد.

حسین  احساس میکرد استاش حال خوشی ندارد. به آرامی دستشو برد سمت دگمه پلی ضبط صوت و فشارش داد. صدای جواد یساری  فضا را پر کرد :

از کوچمون به خونمون یه راه باریکیه وقتی میخوام برم خونه ظلمت تاریکیه
دراون تاریکی شب وقتی قدم میزارم عذاب زندگیمو به یاد خود میارم

 حالا زوده ناامید بشم من.............. تا دنیا دنیاست عاشقم من...........................

آقا مصطفی حوصله هیچی را نداشت. ساعت رعنا را مشت کرد و از مغازه رفت بیرون. حسین ازپشت سر متوجه شد که  پک عمیقی به سیگارش زده. ضبطو خاموش کرد. سکوت عمیقی برقرار شد. ساعت ها  بر و بر همدیگر را نگاه میکردند. هیچکدوم اصل داستانو متوجه نشدند.

آقا مصطفی چند قدم که  از مغازه دور شد عین معتاد ها چمباتمه زد نشست زمین. سیگار تازه ائی روشن کرد. از حالتی که پیدا کرده بود خوشش میومد. هیچ صدائی نمی شنید. آدم ها و ماشین ها عین فیلم های صامت تکان میخوردند. پلک زدن یادش رفته بود. دوست داشت صد سال به همین حالت باقی بماند.