نور
قسمت اول
سلمان باهنر
بدبختی حرفهایها در این است که هر لحظه اراده کنند، مینویسند. اصطلاحی را هم لابد بین خودشان باب کردهاند که: "میتوانند از هیچ هم داستانی بسازند" اما، میشناسم آنهایی را که خوشبختانه باید حتما یک مرگیشان بشود تا بتوانند بنویسند. آنجا، بُنِ آن بُن بست، کنار خانهی مصادرهای مرحوم محمد مصدّق، که حالا خوابگاهِ دانشجویان هنر است، بهترین جای ممکن است تا آمبولانس اورژانس بیمارستان امید، بیاید به سختی چرخی بزند و بیمار استثنائی داستان ما را، با خود ببرد. در شبی که کوی دانشگاهِ تهران آن قدر شلوغِ بلواست که هیچ کس با کوچهای دانشجویی در چهارراه ولیعصر کاری ندارد. خداوند شاهد است این شهرزاد بازیِ روایت، جدا از اصول حرفهایِ نوشتن است.
میزنیم برای روشن شدن. برای نور! دانشجوی رشتهی کارگردانی، مادر خرج شده است. قوطی وُدکا ابسولوتِ شش ستارهی چهل درصد، نوشابهی سیاه، خیار، نارنگی و ماست هم تهیه کرده است. میگوید: «کونِ لَقّ ِ اون دانشجوهایِ کَلّه خرابِ گولی که میخواهند در خیابانی که هنوز نامش انقلاب است، انقلاب کنند.» و مَطاع را به دست دانشجوی بازیگری میدهد. دانشجوی طراحی صحنه میگوید: «فکر میکنید درگیری به اینجاها برسه؟ کلی از بچههای مام رفتن اونجا!» کارگردانی، همانطور معتقد به جَبر تاریخ، بیانیهی لحظهی قبل را کامل میکند. «نه! پارک دانشجوییها فاعل نیستند. فیلم خاتمی از سینما سپیده رد نمیشه. گیرم صداش دالبی شده، تصویر همونه که هست!»
در این فاصله، دانشجوی بازیگری، خیارها را شُسته، حلقه حلقه بریده، نارنگیها را قُل کرده و قوطیِ یک بار مصرفِ ماست را هم باز کرده است. همه را فَلِّهای گذاشته است میان سینیِ مُدَوَّر، وسط اتاق، اتاقِ بیست و چهار، طبقه ی سوم خوابگاه.
کارگردانی و بازیگری؛ این دو نفر پایهاند. نفر سوم، یعنی دانشجوی طراحی صحنه، سه ماه قبل، به جان مادرش قسم خورده است که دیگر پایهی عرق خوری نشود. پس نمیخورد. فقط بیدار و هشیار نشسته و سیگارهای کارگردانی را پشت سرهم دود میکند.
چهارمی هم البته، دانشجوی ادبیاتِ نمایشی است که درازکش، پتو را چسبانده به چانه. حالا دارد به دقت، به یک اسمِ چهار، پنج حرفی نگاه میکند که با خطّ ِ گرافیکی پیچیدهای روی کاغذی نوشته است و بالا سرش زیرِ نئوپانِ تختخوابِ بالایی نصب کرده است. دانشجوی ادبیات، البته خیال میکند هیچ کدام از دوستانِ هم اتاقی نتوانستهاند این اسم نقاشی شده را بخوانند و تشخیص بدهند، او حواسش نیست که دانشجویان رشتهی هنر به خواندن خطهایی از این پیچیدهتر هم قادرند و نیز نمیداند که همهی دانشجویان اتاق بیست و چهار میدانند آن اسم چهار پنج حرفی اسم دختری است که آنها میشناسندش و ما نیز او را دیر یا زود در نور (داستان نور) خواهیم دید.
این زیاد شدنِ اشخاص قصه، پیرِ نویسنده را در میآورد؛ تا فضا را آن طور که باید ترتیب بدهد تا همه چیز درست عمل کند تا حتی کلمهای، حرفی و یا سکوتی، اضافه نوشته نشود. بیخود نیست که کارِ خدا را هر کسی نمیتواند انجام دهد. همین محل زندگی خودتان! چند نفر آدم زندگی می کنند؟! چه کس میخواهد داستان این آدمها را ترتیب بدهد؟! خدا به خدا قوت بدهد! پس اجازه بدهید به گزارشیترین گونهی ممکن، به ترسیم موقعیت بپردازم.
همان اتاق بیست و چهار، سر شبِ چه فصلی باشد، فرقی نمیکند، چون به هرحال شما با کمی تحقیق میتوانید تاریخِ دقیق این شب را به دست بیاورید. دو نفر پایهی خلاف، دو طرف سینی نشستهاند. دانشجوی طراحی صحنه که بالای تختخواب بالائی نشسته است پاهای آویخته را به تناوب تکان میدهد. دانشجوی ادبیات هم البته با اسم اعظمِ چهار پنج حرفیاش بیداری میکند. همه، هر چهار دانشجو، البته با کلمات با هم مرتبطند. کلمات! هم کلماتِ این داستان، هم کلماتی که به مجموع آنها میگویند: گفتگوی بین آدمها. «به سلامتی رفتیم برا طِیِّ طریق.» کارگردانی این را میگوید و مهتابیها را خاموش میکند. به امید نور چراغِ الکلی. تا این لحظه به مُخیَّله ی شما ذرهای گمان نمیآمد که این داستان روایت دوبارهی یک واقعیت باشد. کافی است شما سال ۱۳۷۸ هجری شمسی، اخبار نشریات داخلی دانشگاههای تهران را پِی میگرفتید. آن وقت خبر داغ و استثنائی بیماری دانشجوی ادبیاتِ نمایشی را در حاشیهی تحلیلهای علمی و سیاسی، در یک ستون باریک، میخواندید. حتی این اواخر شنیدهام که در آن سال ها، گزارشی از واقعهی واقعی این داستان را هم یکی از نشریات پزشکی بینالمللی چاپ کرده است. البته آن مقاله ی مذهبی در آن مجله دینی هم بود که اگر وِجهی غیر دینیِ دانشجوی ادبیات نبود، به حتم از او قِدّیسی میساختند.
«بوپ!» آن تَلخوَش که صوفی، اُمُّ الخَبائِثَش خواند؛ در همه جای دنیا، در هر زبان و لهجه، با صدایِ بوپ یا صدائی نزدیک به همین، سر، باز میکند. نوشابه را بالا بگیری و بریزی کف میکند، حتی چای هم! به همین دلیل، بچه، تا بزرگ نشده، مدام سرکوفتش میزنند که؛ تو هنوز شاشَت کَف نکرده است. بچههای این داستان، همه، آنقدر، قد و قامت به هم رساندهاند که کفِ مُفصّلی از آنها حاصل شود. دستِ ساقی، دُرُست پیمانه است و دو لبهی دو پیاله، یک خط مستقیم الخطّ ِ بدون شتاب را میسازد. دانشجوی بازیگری هنوز لب نزده، از بوی تُند الکل، لرز میکند و نخورده، مَزّه میخورد. دانشجوی طراحی صحنه، آن بالا، روی لبهی تخت، لافِ بد مستی قدیمُ الاَیّامش را میزند. با وجود این که تلخیِ آتشزایِ این جرعه در گلو، مری و معده، آفتابیست دلیلِ آفتاب، باز هم همهی اینها جعلی مینمایند.
نه! اینها این کاره نیستند. میگویید نه؟! شرح این محفل را با محفلِ پیرِکارهای داستانهای زندهیاد گلشیری مقایسه کنید. آنقدر واضح و درست نوشته که بوی سگ مَصَّب، دُرُست با همان لرزی که در غضروف بینی ایجاد میکند از لای سطرهایش بیرون میزند.
- به سلامتی!
دانشجوی کارگردانی دست میبرد میان تاریکیِ کمد تا حافظ را بِکِشد بیرون. من اما خیام را به دستش میدهم. «یارب تو کلید صبح در چاه انداز»
آدم ها چند دستهاند. یک دسته با خوردنِ زهرِ ماری، وِرّاج میشوند، یک دسته ساکت. دستهی بعدی نخورده، اینطوریاند و دستهی آخر نخورده، آن جوری. حوصله نمیکنم بنویسم چطور رنگ چهرهها از طیف زرد و نارنجی به سرخ تنوری تغییر میکند و سِیرِ کلمات هم چطور از خیام به ایرج میرزا، بعد از لطیفههای نو، به زبانی بیساختار میرسد که در لحظههای روشنی، هر حرکتِ کوچک، ببرای جمع رفقا، سبب خنده میشود. چگونه ذرهای حرکت انگشت، کِش آمدن تمام دستها میشود تا طاقِ آسمان و عوضِ چیدنِ ستارهای به شعر، هم زدن دیگِ گندابِ کهکشان میشود به تجاوز. بالاخره تابِ طراحی صحنه هم طاق میشود، قَسَم میشکند و در تمام کردنِ قوطی دوم همراه میشود. آخر، مادرها همیشه هستند و همیشه میشود برایشان قسم خورد.
بازیگری، که در بیخودی، بیخود، طراحی صحنه را بغل کرده، او را ماچ میکند و در حالی که صوتهای کِشدار اروتیک از خودش دَر میکند از بلندیِ شاسّیِ فلان گیسو حنای کلاس میگوید. ناگهان مُشتِ سنگین کارگردانی، حوالهی دو دندان خرگوشیِ بازیگری میشود. عجب ریتم و سرعتی پیدا کرده این نوشتار! خون از بینی و لثه میزند بیرون. کارگردانی ایستاده، شکم و پهلوی بازیگری را زیر لگدهای پر انرژی گرفته است.
اول، این که، دانشجوی بازیگری را میبرند اورژانس تا لبش را بخیه کنند ربطی به شخصیت اصلی این قصه و بیماری موعودش ندارد. دوم این که، از این قسمتهای ماجرا، خاصّه، چند هزار تومان دهان بندی که به مسوول اورژانس جهت اختفای بوی دهانشان میدهند سَنَدی در مطبوعاتِ دانشجوئی و پزشکی نمییابید. که این سطرها زائیدهی همین داستان است و بس!
خلاصه چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد، شربت به لیمویی ریخت، بالا گرفت و ریخت و شربت کف کرد. بعد داستان نویس، یک نخ وینستون عقابی روشن کرد تا روشن شود. میبینید نور را هم درجاتیست چون درجات وجود. مراتب نور از شمع است تا شمس. و از سیگار تا الکل و تا آن نورِ موعود که منظور این داستانِ نا تمام است.
دود سیگارهای پنجاه و هفت دانشجویی، ساعت سه و نیمِ نیمه شب، اتاق بیست و چهار را پُر کرده است. هر چهار نفر روشن کرده اند. نه! نه! بازیگری روشن نکرده است. چون لب پایینیاش سه بخیه خورده است و البته سعی میکند خوابش ببرد. متکّا سرخ شده است. بر سینی و خیار و ماستها هم خون ریخته است. طراحی صحنه سعی میکند شوخی کند: «خون رضای خوشنویس بر بساط خط! تیتراژ هزاردستان!» همه، مگر دانشجوی ادبیات، عصبیاند. کلامی رد و بدل نمیشود. بازیگری از درد تکان میخورد «آخ!» کارگردانی میگوید: «چشمش کور!» این چشمش کور یعنی اینکه وقتی طرف می داند فلان شاسّی بلند، دوست دختر من است نباید زِر بیجا میزد. طراحی صحنه، قوطی کج افتادهی شش ستاره را با افسوس صاف میکند: «دوباره شروع نکنین! بیخود قسم شکستم. من که اصلا نشدم تو شدی!؟»
- آرّرّره!
ادبیاتی در ذهن خود میگوید اگر به جای محبوب کارگردانی، اسم چهار پنج حرفیِ مرا به زبان آورده بودند حتی شوخی مستهجن و رکیک، تخم نمی کردم دعوا راه بیاندازم. بعدم خودم را خر می کردم که نباید لو میرفتم چون برای عاشق این بدترین حالت است. و یا مزخرفات دیگری مثل اینکه «چون شدی؛ شدی و تمام شدی؛ پس چون هستی نشو تا باشی!»
- ما خورده ایم، تو چرا پرت و پلا می گی؟
گفتارِ ذهنیِ دانشجوی ادبیات را پاتیلهای اتاق هم شنیدند. اما کو هوش و حواسی که کنجکاویشان از حد و اندازهی این جملهها بیشتر پیش برود؟ و به داستان بودن همهی این اتفاقات شک کنند و بعد واقف شوند.
نورِ مهتابیهای موازیِ سقف اتاق، نیم ساعتی است که دوباره رفته است. همه دراز به دراز روی تختخوابها دراز کشیدهاند. هیچ کدام هم البته خوابشان نبرده است. دانشجویان کوی دانشگاه تهران هم امشب خوابشان نبرده است. بعضی روایت میکنند تعدادی از آنها در این شب برای خنده از طبقههای کوی به پایین پریدهاند.
این جا هم البته همه میخندند. هرکدام به دلیلی. کارگردانی برای مشتی که از روی غیرت افروخته زده است. بازیگری برای اینکه جای بدتری از صورتش پاره نشد و برای آدمهایی که به تصویر فکر میکنند پارگیِ نمایان بدترین اتفاق است. طراحی صحنه از کمبود ظرفیت محموله تلخند می زند. ادبیاتی را هم که میدانیم و نمیدانیم چرا میخندد. لابد دربارهی او باید از صاحب اسم چهارپنج حرفی بپرسیم که آنجا، آنبالا، روی کاغذ، میان ذهن پسرک، میان قصهها، شعرها و افسانههای قدرتمندتر از ذهن و درکِ آدمی، چه میکند؟
و در اینجا، در این لحظه، دُرُست در همین نقطه (.) از داستان، اولین فوتونهای نور (همان نورِ موعود) اولین لحظهی داستانما (داستان نور) را آغاز میکند. چشمهای دانشجوی ادبیاتِ نمایشی به شدت و به سرعت بسته میشود. آخر، نور، در همان لحظهی اول آن قدر شدید و خیره کننده است که سیستم عصبیِ پسر جوان، ناخودآگاه، پلکها را به هم قفل میکند. سه دانشجوی دیگر (حتی دانشجوی لب دریده که فاصلهاش تا منبع نورِ عظیم، بیشتر است) میپرند، نیمخیز لبِ تختهایشان مینشینند. اصلا امکان ندارد در این لحظه کسی چیزی بگوید و اِلّا مینوشتم!
سکوت و چهرههای غرق در بهت و شوک! واقعه بسکه هولآور و عجیب است شهرزاد هم لب میبندد و به خوانندهی داستانِ نور، فرصت میدهد که برود سندهای مطبوعاتیِ ذکر شده مربوط به واقعی بودن واقعهی داستان نور را پیدا کند. در گوگل هم میشود جستجو کرد. شهرزاد دلش نمیخواهد لابد برای کس یا کسانی که به واقعی بودن داستان شک و تردید دارند لب از لب باز کند.
«انسان بیش از هر کس به خود دروغ میگوید. هر کس به خود دورترین است.»
ادامه دارد
نظرات