ونوس ترابی

«آقا» بیست سالی می شد هر عصر پنج شنبه حوالی ساعت ۲ بعد از ظهر می آمد خانه آقا جان. روضه خوان پولی بود. هفت روز هفته را نوبتی٬ با در آوردن صداهایی با واج های کشیده «آ» و «یا» و چهار آیه تهش چسباندن و ناله های نامفهوم برای اهل قبور در خانه این و آن٬ رزق می گرفت.

بعد از انقلاب٬ با کنتور انداختن لیست شهیدان جنگ٬‌ کاسه یارو هم روز به روز چرب تر می شد. به یمن سفره های ابالفضل که به بساط تریاک و منقل ناب پشت خانه موسی تنوری نانوا منتهی می شد٬ صدای خش داری گرفته بود که راحت تر اشک خانم های محفل را در می آورد و پشت بند آن «ح» غلیظ در پس هر الرحمن الرحیم که بیشتر به خ می خورد تا ح٬ انگار پارچه دل زن های بیچاره را با صدایش جر وا جر می کرد.

اواخر جنگ٬ دید بازارش با شرح تطبیقی عاشورا و شهدای جنگ گرم تر می شود٬ نشست سناریو برای کف دستش نوشت و آقای جوانان بهشت را منتظر جوانک های زیر بیست سال کشته شده در جبهه نشان داد.

القصه  که اواسط دهه هفتاد٬ هرچه حجم موهای سپید در ریش هایش نبض می گرفت٬‌ به همان مقدار در چشم اهالی مسخ شده محله٬ عیار «روحانیت» را در صورتش بالا می برد. پول و پله ای که از پر شال این روحانیت به جیب می زد آنقدر ساختمان محقر خانه اش را بالا برد که ظرف یک سال دو طبقه ناقابل به ساختمان کلنگی اش اضافه کرد و توانست به واسطه معتمدین محل٬ از بانک ملی وام بلاعوض با سود صفر درصد بگیرد و خانه را بازسازی کند.

اما با تمام اوصافی که حول ثروت پنهانی «آقا» پچ پچه ملت شده بود٬ طرف عادتی گدا صفت داشت. نمی توانست دست خالی از خانه ای که در آن روضه می خواند برود. شده بود چهار لقمه نون پنیر سبزی برایش قازی بگیرند ببرد هم توفیق مضاعف بود. اگر هم چیزی نمی ماسید و شکمش از چربی آش های سفره مرتضی علی شب سه شنبه پوست جمع نمی کرد٬ حتمی طوری از خانه بیرون می رفت که از میان درخت های میوه حیاط رد شود و دست دراز کند و چیزکی بکند و زیر عبا فرو کند. خاله کوچکم قسم جد و که و که را می خورد که به چشم دیده بود که آقا به انار کالی آویزان شده که دانه هایش از سفیدی به دندان مصنوعی تازه می ماند و از تلخی به ته مزه جویدن پوست نارنگی! از قضا٬ انار هم خیال کوتاه آمدن نداشت و هرچه آقا آویزان تر شده بود و بیشتر می چرخاند٬ دست و بالش از تیزی شاخه زخم و زیل تر می شد اما خوی گدایی آقا آب رفتنی نبود.

وامصیبتا که در زمستان٬ نه میوه ای بود در حیاط و نه خبری از آن کال های لامروت. آقا بی آنکه لحظه ای شرم حضور صاحبخانه را داشته باشد٬ هنگام برخاستن و پیش از رفتن به موال٬ مشت می کرد در قندان خانم جان و هرچه آبنبات سوغات مشهد که مزه حلال حرام نمی داد و موقع آب شدن مثل بختک به دندان می چسبید را با دست هایی که بیشتر به بولدوزر می مانست٬ می ریخت در جیب زیر عبا و از ظرف کشمش چای هم نمی گذشت. خانم جان لب می گزید اما ته دلش انگار خود را ولی نعمت یارو دگوری گدا صفت می دید و خاطرش شاد هم می شد. پس هفته بعد قندان را حجیم تر و محتویاتش را پر ملات تر می کرد.

نکته دیگر که در چشم کنجکاو کودکی های من مانده است٬ دست های گرد و سفید یارو بود که هر وقت روی صورت من می کشید٬ حس می کردم یک مشت پنبه داغ را گذاشته اند روی گونه ها و پیشانی ام. گرچه بزرگتر که شدم حرف های در گوشی مامان و خانم جان بیشتر شد و دیگر نگذاشتند موقع روضه خوانی آقا در اتاق مهمان آفتابی شوم که دست سر و رویم بکشد. همان دست های زیبا و کار نکرده که در هیچ مردی ندیده بودم. دست های آقا جانم که بقالی داشت و همیشه جعبه های شیر پاستوریزه شیشه ای گاو نشان را یک تنه بلند می کرد و می برد که در یخچال ویترینی بچیند و کیسه های برنج را با همان دست ها روی گرده می برد٬ پوست پوست و خشن بود و شب ها وازلین کف دست هایش می مالید. کف دست های بابا هم که از پیش و پس فنگ٬ پینه های درشت بسته بود. مردهایی که پیش از هفت سالگی ام می شناختم همه دست های خشن داشتند اما دست آقا٬ زیادی حس دست های زنانه را می داد.

تا آنکه زد و آقا که تازگی زنش از سرطان پستان مرده بود٬ از یالغوز آباد سفلی (اسم دهاتش را کسی نمی دانست) زنی کم سن و سال گرفت و آورد در طبقه دوم خانه بازسازی شده اش. طبقه سوم را هم کرایه داد به خانم معلمی بی شوهر. طبقه اول را هم تبدیل کرد به دفتر عقد و ازدواج. سفره اش آنقدر پر ملات بود که دیگر کسر شأنش می شد برود در خانه افراد محل و آ و او کند. جواب سلام مشتری های سالیانش را هم به زور می داد و کمتر پیاده در محل تردد می کرد. برای زنش هم قدغن کرده بود با دیگر زن ها برود و بیاید.

آقا اولادی نداشت و حالا که از ازدواج دومش هم چند سالی می گذشت و زنش بار نگرفته بود٬ شست ملت خبردار شد که عیب و عار از آقاست. شده بود که وقتی در دفترش مشغول کار بود٬ زن های محل پنهانی برای زنش نسخه می بردند و زن تنها نگاهشان می کرد و هیچ نمی گفت. خانم جانم که برکت خانه اش را مدیون روضه های یارو می دید٬ انواع و اقسام کاغذهای پنهانی را برای زن آقا می برد و پودر و معجون بود که به حلق زن بیچاره فرو می کرد.

چند سالی گذشت و دیگر زن تنهای آقا که اجازه رفت و آمد با کسی را هم نداشت با خانم جانم اخت شده بود.

تا یک روز که همه مان از نوه ها گرفته تا دخترها و پسرهای خانم جان در خانه اش جمع بودیم٬ سر سفره ناهار صدای پچ پچ مامان و خاله ها و خانم جان را شنیدیم که از حیرتشان٬ صداهای عجیب و غریب در می آورند. از نُچ نُچ زبانی که به کام دهان بی وقفه می خورد بگیر تا دندان جلو و نیش هایی که لب را بی رحمانه می گزند و چهار انگشتی که گوشت های بی زبان لپ را یک وجب چنگ می زنند و به جلو می کشند.

آن روز برای فهمیدن اینکه که چه می گویند و چطور شد که پای آقا نه تنها از کلام و سفره و برکت محله کنده شد٬‌ که خودش هم خانه و دفترش را فروخت و جمع کرد و رفت مشهد مقیم بارگاه شد٬ زیادی چشم و گوش بسته بودم.

هرچه بود٬ خانم جان بعد از آن راز مگو٬ روزی چند نوبت اتاق مهمان و موال و حیاط را با انواع و اقسام مواد شوینده و ضد عفونی و فلان٬ «طاهر» می کرد و لعنت و نفرین را با هم میان لب هایش می پیچید و بیرون می داد.

 اما از آنجا که هیچ زنی تا ابد رازدار نمی ماند٬ بعدها از دهانش در رفت که زن آقا بعد از هفت سال شوهرداری٬ هنوز باکره مانده بود.

به قول مردهای جمع که داشتند فوتبال می دیدند و همزمان تخمه می شکستند و میان قهقهه٬ با دست به شانه همدیگر می کوبیدند٬‌ گویا آقا فقط اهل «کوهنوردی» بوده است.

الله اعلم!