یکم:
طبق قانون بیمارستان در تمام سزارین ها باید مامای شیفت هم در اتاق عمل حاضر می بود. کلیه ی کارهای مربوط به نوزاد مثل تمیز کردن حلق از ترشحات و بریدن بند ناف و ارزیابی سلامت جنین توسط ماما انجام می‌شد. البته در صورت بروز هر مشکلی متخصص بیهوشی حاضر در اتاق عمل هم کمک می‌کرد .

من اما هر بار که با بیماری برای سزارین میرفتم، تلاش میکردم که لحظه ی برش زدن شکم بیمار خودمو سرگرم کاری کنم یا سرمو پایین بندازم تا اون صحنه و بخصوص اون حرکت دست انداختن داخل زخم و کشیدنش به دوطرف با شدت رو، نبینم. هیچوقت به اون صحنه عادت نکرده بودم، هیچوقت اون صحنه رو دوست نداشتم. یه صحنه ی کاملا پزشکی بود که اتفاقا منجر به زیباترین اتفاق دنیا یعنی تولد می‌شد ولی من اون بخش رو دوست نداشتم.

دوست صمیمی من در بیمارستان ، پرستار اتاق عمل و هم شیفت خودم بود. هر بار که من آروم سرم رو از اون صحنه بر میگردوندم و یا پایین میانداختم ، دوستم میخندید. و منم میخندیدم و آروم بهش میگفتم: دوست ندارم آخه!
و اون باز میخندید و شوخی می‌کرد باهام: چون لوسی!
گاهی وقتی با هم چایی میخوردیم بهم میگفت: مژگان آخه تو چطور ماما شدی؟؟
و من میخندیدم و میگفتم: سرنوشت!! وگرنه من واسه ماما بودن ساخته نشده بودم.
و با هم میخندیدیم.


دوم:
اول شیفت بود. بالای سر ِبیمار ِباردار ِبستری در بخش وایساده بودم. هفته های آخر بارداری رو میگذروند. تحت نظر بود تا در صورت بروز مشکل به شکل اورژانس سزارین بشه. بیمار همراه هم داشت. یه خانم جوان بود. در بخش زنان برعکس اتاق زایمان بیمار می تونست همراه داشته باشه.
صدای قلب جنین، انقباضات بیمار و خونریزی بیمار رو چک کردم.
به بیمار توضیح دادم که همه چی فعلا خوبه و داشتم میگفتم که باید حواسش به چه چیزهایی باشه که اون خانم جوان همراهش با هیجان پرسید: “یعنی خواهرم امشب سزارین نمیشه؟؟”
— امیدوارم که نه! فعلا همه چیز خوبه.
—ولی کاش سزارین بشه. من میخوام باهاش برم اتاق عمل و سزارین ببینم. خیلی دوست دارم ببینم.
خندیدم: — امیدوارم که سزارین نشه چون هر یک ساعتی که جنین در شکم مادر بیشتر میمونه به سود جنینه. در ضمن حتی اگر سزارین بشه، شما نمیتونین برین اتاق عمل. هیچکس نمیتونه بره.
—من آخه با دکتر آشنا هستم.
—آشنا هم باشین، فامیل هم باشین راهتون نمیدن.
خندید: —منو راه میدن.
حوصله کل کل نداشتم: —هر چی خیره!

همه چیز آروم بود اونشب. صدای قلب جنین اون خانم باردار هم خوب بود و خداروشکر خونریزی هم نداشت.
نزدیک نیمه شب بود و من توی استیشن ِپرستاری ِبخش نشسته بودم و دوست اتاق عملم هم اومده بود بخش تا برگه ی اتاق عمل یه بیمار و گزارش عملش رو چک کنه . داشت در مورد پرونده ی بیمار به من توضیح میداد که دیدم خواهر اون خانم اومد کنار ما و باز با هیجان پرسید:
—مریض ما سزارین نمیشه؟؟
من جواب دادم: —نه نمیشه. همه چی خوبه.
—چه بد!! دیگه مریض سزارین ندارین امشب؟
—البته چه خوب و نه فعلا نداریم!
—کاش یکی بیاد. من دلم می‌خواد یه سزارین ببینم.
—عزیزم من که به شما گفتم امکان نداره کسی غیر از پرسنل اتاق عمل بتونه وارد اتاق عمل بشه.
—من می‌تونم. من نامه میارم. من خیلی دلم می‌خواد ببینم.
—لحظه ی تولد قشنگه ولی ما نوزاد رو به فاصله ی کوتاهی میاریم بیرون از اتاق عمل و شما میتونین ببینینش. بقیه اش هم که دیدنی نیست.
یه دفعه با هیجان در حالیکه دستهاشو تو هوا تکون میداد با هیجان و تند تند گفت:
—نه نه، من میخوام وقتی سزارین میکنن ، وقتی با کارد شکم رو پاره میکنن ببینم. خیلی باید باحال باشه.
با تعجب نگاهش کردم: — چه باحالی؟ مجبورن شکم بیمار رو برش بدن تا بچه رو بیرون بیارن. راهی ندارن وگرنه چه صحنه ی دیدنی آخه؟

دوست اتاق عملم که تکیه داده بود به استیشن نگاهم کرد و خندید. میدونستم اون به چی فکر میکنه. به من و سر برگردوندنم از چیزی که اون خانم داشت با ذوق میگفت که چقدر دیدنش باحاله .
به دوستم گفتم: لوس!
خندید.

لبخندی زدم و به همراه بیمار گفتم:
هیچ چیز باحالی در دیدن اون صحنه نیست. فقط تولد قشنگه. دیدن یه صحنه ی پر از خون و زخم چه لذتی داره آخه؟ به نظرم بهتره برین پیش  بیمارتون. اگر خواهرتون مشکلی داشت حتما به من بگین .
—باشه ولی توروخدا اگر سزارین اومد به من بگین. من نامه میارم راه میدن منو .
خندم گرفت. میدونستم که این امکان نداره. ولی کنجکاو شدم:
—از کجا نامه میاری؟
—از قوه قضاییه . رئیسم نامه میده و یا زنگ میزنه.
خندیدم و سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم: — امکان نداره. راستی دوست صمیمی من هم قوه ی قضاییه کار میکنه.
موفق شده بودم: —واقعا؟؟ تو کدوم قسمت؟؟
اسمش رو گفتم و اضافه کردم : —بخش کامپیوتر .
خندید: — من بچه های کامپیوتر رو نمیشناسم . فردا میپرسم. من یه بخش دیگه ام.
خندیدم و به شوخی گفتم: —با توجه به شدت علاقه ی شما به خون و کارد و بریدن و کشت و کشتار احیاناً شما مامور اعدام نیستین؟
و با دهن باز به جوابش گوش دادم: — نه مامور اعدام قانونا نمیتونه زن باشه. ولی تو همون بخشم . میدونین من کارم چیه؟ من قبل از اعدام امضا آخر رو ازشون میگیرم، اگر وصیتی دارن مینویسم ، وسایل شون رو تحویل میگیرم و می پرسم به کی بدم و حکم رو براشون میخونم. سیگار اگر بخوان بهشون میدم. و به عنوان یکی از شاهدان اعدام هم حضور دارم.

ظاهرا شوخی مسخره ی من جدی شده بود. دوست اتاق عملم شوکه گفت: —چه کار سختی دارین.
اما خانمه با شوق و ذوق گفت: —باشه ولی من عاشق کارم هستم. خیلی جالب و پر هیجانه. پرونده ها همه با هم متفاوته . عکس العمل آدم‌ها قبل از مردن خیلی جالبه.
نمیدونم چرا ولی پرسیدم: — عکس العمل آدم‌ها قبل از اعدام چطوریه؟ چی میگن؟
غش غش خندید و با ذوق جواب داد: —همشون میترسن. همشون التماس میکنن، میشینن روی زمین و گریه میکنن، اگر پرونده ولی دم داشته باشه میفتن پشت پاش و التماس می‌کنند که ببخشنشون. دروغ میگن که بعضی ها نمیترسن. همه میترسن. همه! مأمورها میکشن شون روی زمین و میبرن واسه اعدام. راه نمیتونن برن از ترس. خیلی هاشون شلوارشون رو خیس میکنن .
و بلند خندید.

دوست اتاق عملم با تعجب نگاهش می‌کرد. حالم داشت بهم میخورد از حرف هاش و شاید بیشتر از شوق و ذوقی که تو تعریف هاش بود.
—عجیبه که شما از ترس آدم‌ها موقع اعدام لذت میبرین.
—گناهکارن. حقشونه. آدم‌های بدی هستن . اگر پرونده هاشونو بخونین میفهمین. خیلی هاشون کارهای وحشتناکی کردن.
—کرده باشن. آدم‌های بدی باشن. من کلا با حکم اعدام مخالفم ولی حتی اگر قراره کسی اعدام بشه شما حق ندارین و درست نیست که از مردن آدم‌ها و ترسشون از مرگ لذت ببرین. شاید زیاد دیدین و عادت کردین . به نظر من شغلتون رو عوض کنین.
دوباره خندید: —اتفاقا مرتب آدم‌ها رو اونجا عوض میکنن. کار کردن اونجا دوره ایه. منم دوره ام تموم شده ولی تقاضا کردم باز بمونم . من دوست دارم شغلم رو.
—امیدوارم موافقت نکنن.
دوست اتاق عملم هم گفت: —منم امیدوارم.
و رو کرد به من: —پرونده رو کامل کردم. من دارم میرم. و واقعا امیدوارم امشب سزارین نیاد.
خانمه میخندید.

بلند شدم از جام: —بریم به خواهرتون سر بزنیم. و شما هم تا فردا صبح از اتاق بیرون نمیایین و با هیچ بیمار دیگه ای حرف نمیزنین. لطفا کنار خواهرتون بمونین. من خودم مرتب سر میزنم ولی اگر مشکلی هم بود سریع به ما بگین.
خانمه خندید: —از من ترسیدین؟ شوهر و دخترم هی میگن ما ازت میترسیم. میگن برو مشاوره.
—حق دارن .
فکر کرد شوخی می‌کنم. بلند خندید.

صدای قلب جنین و وضعیت بیمار خوب بود.

وقتی برای آخرین چک ِقبل از پایان ِشیفت بالای ِسر ِبیمار رفتم دیدم دخترک ِحدودا چهارده پانزده ساله ای هم کنار بیماره. همراه بیمار با شوق گفت: —این دخترمه. اومده خاله شو ببینه. دیشب آخرش سزارین نداشتین؟
لبخند زدم: —نه نداشتیم و اگر هم داشتیم و حتی اگر شما از خود رئیس قوه ی قضائیه نامه میاوردین، من راهی پیدا میکردم که شما رو به اتاق عمل راه ندن.
خندید.
—شوخی نمیکنم. حتما بخشتون رو عوض کنین و حتما به توصیه ی همسر و دخترتون گوش کنین قبل از اینکه خیلی دیر بشه. نذارین دیدن هیچ صحنه ی وحشتناکی ، و مردن آدم‌ها براتون عادت بشه. عادت کردن خیلی خیلی خیلی خطرناکه.
بیمار گفت: — ما هم خیلی به خواهرم میگیم.
دخترک غمگین مادرش رو نگاه می‌کرد.
خانمه برای اولین بار جدی بود. رو کرد به من و جدی پرسید: —ازم ترسیدین؟
—راستش حسی که داشتم اسمش ترس نبود.
و خداحافظی کردم.


سوم:
شیفت بعد لباس پوشیده و آماده پشت ترالی ِنوزاد منتظر شروع یه سزارین اورژانس وایساده بودم. دوستم هم داشت با من وسایل ترالی نوزاد رو چک می‌کرد .
—هدا میگم...
—جانم؟
—میگم بعد از اون شب من کشف کردم که من اتفاقا دقیقا برای ماما شدن ساخته شدم. چون من نمیتونم به اون صحنه ی بریدن و دریدن شکم بیمار نگاه کنم. ناراحتم میکنه. برام عادی نمیشه. من عادت کردن بلد نیستم اصلا. من فقط عاشق دیدن تولدم. من برای ماما شدن به دنیا اومدم. اشتباه کردم . این سرنوشت نبوده.
دوستم خندید: —یعنی لوس نیستی؟؟
دو تایی با هم خندیدیم.
پزشک بیهوشی بلند گفت: به چی میخندین شما دو تا دوست؟؟
من گفتم: به شگفتی های زندگی دکتر، به شگفتی های زندگی!


#مژگان
January 15, 2021