دختر مش یدالله

مرتضی سلطانی

 

روی سکوی سردخانه ام. سیگار را که می گیرانم چشمم می رود پیِ پرتوی نارنجی غروب که مثل پارچه ای مخملی چسبیده به سینه کشِ دیوارِ سردخانه.

آنسوتر یکی از بچه های تاسیساتِ سردخانه با یکی از کارگرهای سیب زمینی پاک کن نشسته و غرق صحبت اند: البته نه درباره ی خودشان که درباره ی مش یدالله.

مش یدالله پیرمردی ست که با کارگرهای سیب زمینی پاک کن کار میکند. به مراعات سن اش کارهای سبک تر را داده اند به او: جارو زدن، چایی درست کردن و سرِ گونی ها را دوختن و امثالهم.

کارگر سیب زمینی در می آید: "خلاصه این مش یدالله دو تا بچه داره. یه پسر یه دختر. پسرِ که الان سربازه. منتها دختره تو خونه ست. و ببین (چشمکی میزند و دستش را مشت کرده و طوری حرکت میدهد که فشاری را تداعی کند) اونکاره ست!"

کارگر تاسیسات گویی برای آنکه آن کلمه را بشنود، عمدا خودش را به تجاهل میزند: "چیکاره ست یعنی؟"

آن یکی می گوید: "جنده ست دیگه. (بعد متوجه حضور من می شود اما انگاری که بی میل نباشد من هم بشنوم حضورم را نادیده گرفته و ادامه میدهد) بخدا. دخترش جنده ست. این پیرمردِ بدبخت خودشم خبر نداره."

کارگر تاسیسات خیره به مش یدالله با نوعی ناباوری میگوید: "واقعا میگی؟"

کارگر در می آید: "آره بابا. همه میدونن جز خودِ بدبختش. دخترش کل محله لنجونُ آباد کرده بابا."

کارگر تاسیسات می پرسد: "خوشگله؟"

اینرا که می گوید گوشم سوت می کشد. دودِ تلخ را تف می کنم پائین سکو. به مش یدالله نگاه می کنم؛ پیرمرد ده متری آنسوتر دارد برای کارگرها چای داغ می ریزد و  با اشاره به ما هم تعارف می کند.