فرودگاه سرنوشت میساخت
نگارمن
ایستگاه راهآهن شاهرود جای خوبی بود برای دوچرخهسواری.
خلوتی امن داشت، صاف بود و دستانداز نداشت؛ فاصلهی بین اومدن دو قطار وقت بود که سواری کنی، با سرعت میروندی و با بچهها مسابقه میدادی، مزاحم نداشتی، شهر مال تو بود اونوقتها.
سوت قطار رو که میشنیدیم موظف بودیم خودمونو به بابام برسونیم، دستامونو اونقدر محکم توی دستاش میگرفت که مبادا یهوقت همسفر شیم با قطار، میترسید از دستمون بده لابد. براش شلوغی ایستگاه ترس داشت، مسافرا غریبه بودن، اونوقتا آدما عادت نداشتن با غریبهها بسازن.
همیشه میرفتم توی بحر آدمای قطار، بعضیاشون حتی دستاشونو بیرون میآوردن تا از پنجرهی کوپههاشون باد رو به چنگ بیآرن و با شوق حبسش کنن بعد با لذت زیاد یواشیواش انگشتاشونو باز میکردن تا رقص باد رو احساس کنن؛ معنای جابجایی، فقط حرکت باد بود واسشون و باد فقط اسبابِ بازیشون بود؛ قطار هیچ تغییرشون نمیداد.
برای من مسافرای قطار با مسافرای فرودگاه مهرآباد خیلی فرق داشتن؛ فرودگاه سرنوشت میساخت به قوارهی آدمها، اونا از هر دری که میرفتن از در بعدی آدم دیگری شده بودن و برمیگشتن...
مسافرای قطار بار نبسته بودن برای رفتن، برای موندن! هر چندتا بچهشونو دنبال خودشون میکشوندن نهایتا تا به نمازخونهی ایستگاه برسن، غیبت اونا فقط تا سوت سوزنبان طول میکشید، کوتاه و در یک مسیر؛ رفتوبرگشت. ولی مسافرای فرودگاه مسافر نبودن، یعنی آدم برگشتن نبودن...
هنوزم ته دلم خالی میشه از رفتن به فرودگاه، یه جوری بغلت میکنن که انگار باید بدونی دیگه برنمیگردن، حتی موقع اومدناشون!
نکته جالبی بود... واقعن زمانی فرودگاه سرنوشت ساز بود. حالا ترمینال اتوبوسه.
هنوزم در ایران فرودگاه مملو از مهاجره و سرنوشت میسازه آقای جاوید عزیز
بله ولی امروز میلیون ها مهاجر داریم و دیگه ترک وطن چیز عجیب و غریبی نیست و خیلی ها هر سال به ایران سر می زنن و ارتباط ها به برکت اینترنت دائم برقراره.
کاملا درسته تحمل دوریها راحتتر شده
برای ما تبعیدیها ـ تحملِ دوری از ایران هنوز مبدل به عادت نشده و از آن زجر میکشیم.
نوشتههای شما را دوست دارم، پاینده باشید.
درکتون میکنم و متاسفم
مرسی که میخونین جناب رد واین عزیز و خوشحالم که میشنوم دوست دارین:)