مرگ خوب است

بقلم دکتر رزم اور

 

آقا معلم از دانش‌آموزانش خواست تا با موضوع زندگی و مرگ انشا بنویسند.

آنچه در ادامه آمده انشای یکی از دانش‌آموزان هست که در پایان طوری آقا معلم رو هیجان زده و تحت تاثیر قرار داد که ناخواسته برای او آرزوی مرگ کرد!

به نام خدا

انشایم را با نام زندگی آغاز میکنم. آقا به نظر من زندگی، بدون مرگ معنا و مفهومی ندارد! ما از صبح که بیدار میشویم عزرائیل یار جدا نشدنی ماست.

مثلا همین جمعه ای که گذشت، قرار بود خاله پری و عمو جواد به ما سر بزند. خواب بودم که مادرم داد زد: "ناصر الهی خدا مرگت بده! پا نمیشی از این وسط!" همین را که گفت فهمیدم یعنی زود بیدار شو و اتاقت را جمع کن. 

بعد بابا در حمام را باز کرد و با ناراحتی گفت خبر مرگشون کی میان؟

بعدش  هم که خاله پری آمد و همه ظاهرا خوب و خوش بودیم. البته شوهر خاله پری معتقد است ما خوشی نداریم و با این گرانی ها همه باید سرمان را بگذاریم و  برویم بمیریم.

بعد هم که خواستند بروند هر چه مامان اصرار کرد، برای ناهار بمانند گفت به مرگ خودم ناهار داریم! ولی انها رفتند!

خود ما شاگردها آقا، دور از شما، مثلا  میگوییم خدا کند فلان معلم بمیرد! یا شما خودتان آقا همش میگویید زهر مار "مرگ! چه مرگتونه".

دایی ام میگوید کاش صاحب خانه‌شان بمیرد. من فکر میکنم صاحبخانه اش هم، هر ماه که اجاره دایی عقب می افتد همین دعا را به جانش میکند!

مطمئنم اگر مرگ نبود هیچ کس به ادمه ی زندگی امیدی نداشت!

ما هر روز صبح مرگ را سر صف صدا میکنیم و برای خیلی ها آرزوهای مرگ میکنیم. ماشین بابام هم  هر روز صبح که روشن نمیشود، ما میفهمیم که باز یک مرگش شده؛ طوری که بابا میگوید عزرائیل خودت بیا و راحتم کن! دیگه خسته شدم.

بابا می‌گوید دیدن مرگ آدم‌های بد هم خیلی خوب است، چون یاد میگیریم کار بد نکنیم. در ایام مرگ که تو تقویم نوشته مدارس تعطیل است و ما کلی زندگی میکنیم. آقا ما اینقدر مرگ را دوست داریم که بعد از فوتبال و والیبال و کشتی... بعد از وزنه برداری چه ببریم و چه ببازیم بالاخره برای یکی آرزوی مرگ میکنیم.

عمو احمد که ادم بی عرضه اییه و هیچ موقع خودش هیچی نشد و اویزون بابا بزرگم بود میگوید مرگ رحمت خداست و اگر مرگ می آمد نصف مملکت میمردند، جمعیت کم میشد و مشکلات بیکاری، کم آبی و فقر هم رفع میشد!

پدربزرگم هم که مرد همه میگفتند خدا را شکر که مُرد! راحت شد.

مرگ آنقدر خوب است که ما صبح عید نوروز سر قبر همه آدمهای فامیل که مرده اند میرویم و مرده ها را بیشتر از زنده ها دوست داریم.

بعضی جمعه صبح ها هم که بابا زود از خواب بلند میشه مامانم  را میبره سر قبر بابابزرگ و بقیه فامیل میگه چشم انتظارند.

نمیخواهم شعار بدهم اما من فکر میکنم عزرائیل در ایران خیلی پر کار است.

این بود انشای من!

انشای دانش آموز که به اتمام رسید معلم گفت: "بمیری ناصر ،برو بتمرگ با این انشأ!"