شوهرزنده یاد من از رانندگی بیزار بود و به همین خاطرهمیشه راننده داشت وخودش هم راستا حسینی راننده ی خوبی نبود. گرچه آدمی بود بسیارهوشمند، با فکرو ذکاوت، با این همه ، جهت یابی و بطور کلّی راه یابی او تعریفی نداشت. به عنوان مثال، هرزمان که قرار بود به محلّی جدید برویم که قبلا نرفته بودیم و برای اوّلین بارقصد رفتن به آن جا را داشتیم، باید اوّل به مطّب او که در خیابان نادری (نام بعد ازانقلاب این خیابان را نمی دانم.) واقع بود می رفتیم وازآن جا رانندگی به مقصد را آغاز می کردیم. درمثل است که همه ی راه ها به رُِم ختم می شود، در مورد ما ، همه ی راه ها از خیابان نادری آغاز می شد. هروقت هم که خُرده ای بر این کار او گرفته می شد، مثال یک ریاضی دان معروف روسی را می آورد که به عمرش رانندگی یاد نگرفت. چند بار امتحان رانندگی داد و هربارهم درامتحان مردود شد. پس از آن رّد شد ن ها، ازسر حرص و غیظ ، هرزمان که درماشینی می نشست ، پشت به راننده و جاده می کرد. تمام این داستان را بدان آوردم تا بگویم که پای احمد آقای راننده چگونه به خانه ی ما باز شد.

وامّا احمد آقا ، مردی بود در ابتدای دهه ی چهل سالگی ، اهل شمال با لهجه ی غلیظ رشتی ، نسبتا خوش صورت ، بسیار خوش خلق و کاملا بی سواد یعنی حتّی یکی دو کلاس هم درس نخوانده بود ودر نتیجه قادر به خواندن تابلوهای راهنمائی و رانندگی نبود. این که چه کسی احمدآقا را به ما معرّفی کرده بود چیزی بیاد ندارم . احمد آقا ازدواج کرده بود وچند بچّه هم داشت.

شروع کار رانندگی احمد آقا برای ما هم زمان بود با بردن دو فرزندمان به کودکستان و مدرسه ی ابتدائی. احمد آقا هر روز صبح به خانه ی ما می آمد، بچّه ها را به مدرسه و شوهرم را به مطّبش می رساند و تا ساعت ۵ بعد از ظهر که بچّه ها را از مدرسه به خانه برمی گرداند وبقیّه ی کارهای مربوط به رانندگی را انجام می داد ، پیش ما بود. پس از آن ماشین را بر می داشت و به خانه اش ونزد زن و بچّه هایش بر می گشت. گرچه خانه اش در کرج بود و با خانه ی ما که در تهران بود فاصله ی نسبتا زیادی داشت ، با این همه اورا آزاد گذاشته بودیم که از ماشین ما استفاده کند.

رفتار احمد آقا با بچّه ها بسیارنرم ، دوستانه و پدرانه بود. آن ها را دوست داشت و مطابق میلشان رفتار می کرد. پسر من در آن زمان سه ساله بود ، تازه کودکستان را شروع کرده بود و علاقه ای هم برای رفتن به کودکستان نداشت. برای علاقه مند کردن او به این کار، ما تصمیم گرفتیم که احمد آقا هرروزیک اسباب بازی کوچک زیرصندلی ماشین بگذارد. این امرمدّتی ادامه یافت ودیگر وقتش رسیده بود که این کارمتوقّف شود وپسرم یاد بگیرد که برای یافتن اسباب بازی نباید به مدرسه رفت. اوّلین باری که او نتوانسته بود اسباب بازی درماشین بیابد، اوقاتش تلخ می شود وبه احمد آقا می گوید: " ای احمد آقای خسیس! حالا که برام اسباب بازی نخریدی ، اقلا یک بستنی بخر." احمد آقا این را برای ما همان عصری که او را به منزل آورده بود و بعد از آن به دفعات تعریف می کرد در حالی که خودش از خنده روده برمی شد.

همان طور که قبلا هم گفتم یکی از وظائف روزانه ی احمد آقا بردن بچّه ها به مدرسه بود وزمانی هم که کمی بزرگ تر شدند و دوست هم کلاسی پیدا کردند، قرار بر این شد که احمد آقا همگی آن ها را با یک ماشین به مدرسه ببرد. بعد ها که دختر وپسر من بزرگ ترشدند، تعریف می کردند که بچّه ها از روی شیطنت به هنگام رانندگی چشمان احمدآقا را با دو دستشان می پوشاندند و او بدون دیدن جاده رانندگی می کرد. آن ها با خنده این مطلب را می گفتند ومن با خود فکر می کردم که خوب شد که این موضوع در همان زمان به گوش من نرسید؛ چون یا بچّه ها شدیدا تنبیه می شدند یا پایان کار احمد آقا فرا می رسید.

احمد آقا اصلا سواد فارسی نداشت که هیچ ، با تلفّظ اسامی وکلمات فرنگی مصطلح در زبان فارسی هم مشکل داشت. در آن زمان احمدآقا برای تعمیر ماشین را نزد مکانیکی می برد که اسم او " هاملت " بود. احمد آقا در یکی ازین دفعاتی که ماشین را پیش هاملت برده بود ، وقتی به خانه برگشت با همان لهجه ی رشتی به شوهرم گفت، " آقای دکتر! آقای " اُملت " خیلی به شما سلام رساندند." هنوز هم پس از گذشت سال ها هر زمان من به شباهت این دو واژه فکر می کنم ، خنده برلب هایم می نشیند.

در یکی از سفرهای کوتاهم به ایران ، هنگامی که احمدآقا برایم رانندگی می کرد ، گفت، " خانم! خیلی ببخشید، خیلی ببخشید، شما در آمریکا در سوپرمارکت کار می کنید؟" ومن مطمئن بودم که احمد آقا با این سوال وبا بکار بردن کلمه ی سوپرمارکت می خواهد دانشش را درزبان بیگانه برخ من بکشاند؛ مرا متعّجب کرده و رضایت خاطر خود را فراهم نماید. درجوابش با خنده گفتم ، نه احمد آقا من در سوپرمارکت کار نمی کنم. من در دانشگاه درس می دهم. ولی مطمئن نیستم که در نظر احمدآقا کدامیک می توانست از وزنه ی بیشتری برخوردار باشد.

پس از هفده سال اقامت ممتد در آمریکا ، دو سفر کوتاه به وطن داشتم. درهردو سفرکه بفاصله ی پنج سال از یکدیگرانجام شد تصمیم گرفتم که برای رانندگی درشهرتهران از احمد آقا کمک بگیرم به دو دلیل، یکی این که وقت بیشتری با او بگذرانم ودیگر این که ازجنبه ی مالی هم کمکی برای او باشد. دراین رانندگی ها ، احمد آقا گاهی از ماشین خواهر من استفاده می کرد و با آن مرا به این طرف آن طرف می برد وگاهی هم از وانت کهنه و قدیمی خودش استفاده می کرد. وانت احمدآقا شبیه ماشین مشدی ممدلی که نه بوق داشت نه صندلی بود. البتّه اگر اغراق نکنم، ماشین احمدآقا فقط دوتا صندلی داشت و یک موتور. کمربند ایمنی نداشت. لاستیک های ماشین هم انقدر کهنه بود که مرتّب پنچر می شد واحمد آقا باید سه پایه ای چوبی زیر ماشین می گذاشت تا پنچری آن را بگیرد در حالی که من در کنار خیابان باید مدّت مدیدی منتظرمی ایستادم. با این احوال ، با احمد آقا خیلی حال می کردم ونمی خواستم که این کمک دو جانبه را از او مضایقه کنم.

احمد آقا مردی بود بسیار چشم و دل پاک ، دست پاک ، صادق ، باصفا ، مهربان، خوش خلق و خنده رو. در تمام سال هایی که برای ما رانندگی می کرد، یک حرکت و حرف ناپسندیده ازو دیده و شنیده نشد.

تا زمانی که خواهرانم در ایران در قید حیات بودند، از احمد آقا خبر داشتم چون هر از گاهی به آن ها سری می زد و اگر کاری داشتند برایشان انجام می داد ولی با رفتن آنها از دنیا ، من هم کاملا از احمد آقا و خانواده اش بی خبر شدم وتا به امروز نمی دانم که آیا هنوز زنده است که اگر هست عمرش درازتر واگرنیست یادش به خیر باد!

 

مهوش شا

یازده ژانویه ۲۰۲۱

فلوریدا