بابا و آرزو

مرتضی سلطانی

 

این عکس مرا به خاطراتی گره میزند که گرچه ته مزه تلخی دارد اما شیرین هم هست: به همان سالهایی که بابا در کارخانه تفلون سازیِ "کرفس" نگهبانِ شب بود و صبح که به خانه می آمد دو سه ساعتی میخوابید و بعد می رفت در مغازۀ کفاشی اش کارمیکرد.

اینهمه تلاش برای سیر کردن شکم ۹ بچه قد و نیم قد البته موجب نمیشد که یخچال ما در بیشتر موارد باد خنک نکند. 

این از معدود عکسهای باباست که ریش ندارد چون هنوز سه چهار سالی مانده بود تا بابا صورتش را که دائم تکیده تر میشد زیر انبوهی ریش پنهان کند.

ما همیشه با اشتیاق بهمراه بابا به کارخانه "کرفس" میرفتیم و در یکی از همان روزها بود که با برادرم از پشت یک رستوران نزدیک به بیست کیلو درِ نوشابه جمع کردیم و آنقدر شاد شدیم که فکر میکردیم جهان را فتح کرده ایم. 

توی کارخانه ما از برچسب های دور ریختنیِ قابلمه ها - برای درس و مشق مان - دفترچه درست میکردیم و از دیدن پاتیل های اسید وحشت میکردیم و از بی خوابی کشیدن بابا ناراحت میشدیم.

در اندک مواردی هم که صاحبان کارخانه بساط سورچرانی و وافور راه می انداختند به بابا هم تکه ای تلخکی میرسید و به ما هم "مسجد چربولی"! و این مسجد چربولی اسمی بود که بابا روی کباب گذاشته بود و آنرا با خوشحالی به ما اعلام میکرد، خوشحالی اش هم برای ما بود که میتوانیم بعد از مدتها کباب بخوریم.

البته که رفتار صاحبان کارخانه همیشه هم مهربانانه نبود و بعد از ۵ سال کار، بابا را بخاطر الزامی که سازمان بیمه گذاشته بود که حتما بابا را بیمه کنند از کارخانه اخراج کردند.

آن دخترکی هم که نان خشک سق میزند خواهرم آرزوست.

خودمانیم هیچوقت دلم برای آن روزها تنگ نمی شود.