مثلا شنبه بود و روز استراحت و تجديد قوا، اما بشين تا بياد!
خيال ميکند هر چه توي برنامه باغباني کانال يک نشان میدهند شدنی است و همان طور که ياور بيل را توي خاک ميکند و تصویر بعدی گلهای داوودي به شادابي و سرزندگي سينه دختران دم بخت توی باد موج میزنند، ما هم ميتوانيم همه جا را غرق گل و ريحان بکنيم. هر چه هم ميخواهم بشکل گفتگوي تمدنها توضيح بدهم که خانم جان درسته که من توي گلکاري بپاي تو نمي رسم ولي آخه... فوري باغچه مهرداد اینا را به رخم میکشد -«اونا هم باغچه شان قد مال ماست، اونا هم مثل ما طبقه همکف يه ساختمون سه طبقه زندگي ميکنن. منتها اونا يه جو همت دارن که ما نداريم!» بعد هم پاکتهاي کاغذي بذر گل را يکي يکي مي چيند لبه نرده و ميگويد- «اهواز هم که بوديم اون برادرت بود که به باغچه ما يه صفايي ميداد. تو هميشه خودت بودي، مجله فردوسي و خودکار بيک ت!»
البته این خيلي خوبه که ما یک «بک يارد» بزرگ و دلباز داريم. طبقه بالائی ها خودشانند و یه بالکن مشرف به رودخانه بالای سر ِ ما. از حق نگذريم انتخاب و کاشتن گل و گرفتن علف هرز باغچه کار خود خانم است چون بقول سوئدي ها «انگشتهاي سبزي دارد» و هرچه بکارد خوب رشد ميکند. همه ساله از گل نخودي شروع ميکند تا برسد به اطلسي و لادن و سبزي خوردن. دائم هم گوشه اتاق خوابمان پر است از کتابهاي گل و گلکاري که از کتابخانه قرض ميکند.
اين شنبه هم گیر بیل زدن باغچه بودم. دو سه ساعتي که گذشت خانم ميآيد بيرون براي بازديد پيشرفت کار. قوطي سبز آبجوي «هينيکن» را ميگذارد روي لبه پهن تراس و ميگويد
- جا برا لادنها يادت نره.
رينگ قوطي را عين حلقه نارنجک ميکشم و ميگويم
- حالا کو تا برسم به کاشتن.
**
کیسه کود تقويتي را خالي کردم روي خاک و يکبار ديگه زمين را سطحي زير و رو و با شن کش صاف کردم. حالا نوبت کرت بندي و انتخاب جاي گل و سبزي خوردن بود که خانم بيلچه را برداشت و شروع کرد به خط کشي روي زمين. از اينجا تا اينجا شب بو باشه، بالاي سرشان ميمون و اين قسمت آفتابگير هم براي شاهي و تربچه. لادن ها اينجا نزديک نرده، نخودي ها کنار ديوار ...
توي اين هير و وير همسايه طبقه سوم که زنش سوئدي است از بالکن سرک کشيد و گفت
- سلام خسته نباشي.
طبق معمول سيگار به دست و ريلکس سرش را قدري پايين گرفته بود و دست آزادش را به لبه بالکن. صدايش را که شنيدم مثل هميشه چند قدم توي چمن عقب عقب رفتم و سرم را به اندازه يک زاويه منفرجه پس دادم تا بتوانم صورتش را ببينم و حال و احوال کنم.
- سلام از ماست، خوبید؟
- چه حال چه خبر؟
آبپاش را زمین ميگذارم.
- داری که می بینی، عشق و حال و استراحت.
به باغچه اشاره میکند
- هرکه بامش بیش ...
سرم را پايين و بالا مي کنم تا گردنم استراحت کند. صداي دخترش ميآيد که به سوئدي ميگويد مامان کارت داره. اسم مادر بزرگ خانمش را گذاشته اند روي دخترشان. اسم سختيه، هيچوقت نتونستم درست تلفظ ش کنم.
**
ما با این همسایه در واقع رفت و آمدی نداريم و روابط مان خيلي سوئدي است. یعنی که زمستانها توي پارکينگ سلام و عليک ميکنيم و تابستانها از چمن و بالکن. موقع بیرون رفتن از خانه هم اگر بشنویم دارند از پله ها ميآيند پايين، برميگرديم تو تا بيايند رد شوند. آنها هم حکما وقتي سر و صداي ما را ميشنوند بالفرض وقتی من دارم پسرها را ميبرم «هاکی» همون بالا قدري میمانند تا صدای بهم خوردن درب ساختمان بیاید.
خوب مگر آدم چقدر ميتواند کشکی پشکی راجع به آب و هوا حرف بزند يا که ميگن کانادا وضع پناهنده ها بهتره. يا فلان پدرسوخته قلابی از زنش جدا شده تا کمک هزينه دوبل از «سوسيال» بگيره و صحبت توی این مایه ها. نه اينکه خداي نخواسته کدورتي باشه، ابدا. اتفاقا دورادور خیلی با هم گرم هستیم. مثلا عید نوروز کارت تبریک رد و بدل میکنیم. گاهی هم توی واتساپ پنبه آخوندا را میزنیم و ... اما تماس آنچنانی، نه نداریم.
خانمش هم بعض شما نباشه آدم خيلي خوبيه. گاهی که با سگش همون پیش پای چمن ما کنار رودخانه قدم ميزند سلامی ميکند و می ايستد به صحبت کردن با زنم. بیشتر راجع به مادرش که آنوقتها مويش را مدل موي فرح ديبا درست ميکرده يا اينکه «گـــُرمه» سبزي بوي خوبی دارد اما طعم خیلی بدی. از طلاهايي که مادر شوهرش از ايران آورده و حيف که نميتونه با پيره زن حرف بزنه یا مثلا اینکه کلمه پرشيا خيلي قشنگتر از ايران است.
یه بار هم از قول مادرش از دهه شصت و ديدار شاه از استکهلم و تصنيفي که ورد زبانها شده بود صحبت کرد. آنوقت همانطور که قلاده سگ کوچکش را بدست داشت آرام آرام خودش را تکان داد و ریتمیک خواند: «... شاه پرشيا به استکهلم آمد .... ولی حيف که فرح ديبا را با خودش نياورد .. فرح ديبا ...» الي آخر.
زنم هم اسم سوئدی گلها را ازش می پرسد و اينکه چرا نمي گذارد يه بچه ديگه گيرش بياد و اگه دخترش چار کلام فارسي ياد بگيره بد نيست. منهم ماشين چمن زني را رها ميکنم و ميروم نزديک تا سگش را ناز کنم. سگش از اين سفيدهاي پشمالو کوتاه و دراز باريکه که هيچ معلوم نيست سر و ته ش کدام است!
**
قايقي با سرعت رودخانه را مي شکافد و رد ميشود. موج آب چند بار سنگين به اسکله هاي کوچک هر دو طرف ميخورد. زني از پنجره اي مشت مشت خرده نان ميريزد روي هوا. مرغابي ها از آب پر ميکشند و با سر و صدا به خرده نان ها هجوم ميبرند.
محمد حسین زاده
ممد آقا، معلومه که این زمستون کویدی خیلی بهت فشار اومده که خواب تابستان و قر قرهای عیال باغچه دوست رو مینویسی. آدم قدر این قر قرها رو نمیدونه، تا وقتی که خدا نکرده ...
خیلی لذت بردم. عالی بود.
باغبونی شیرینه ولی هیچی بلند نیستم و هیچ قاعده ای رو دنبال نمی کنم. دونه رو می کارم، گاهی سبز می شه، گاهی نمی شه :)
خیلی خوب بود!:)
تنها افتخار باغبونی زندگیم سبزههای گندم و عدس عید خونهاس!
استعداد عجیبی دارم در خشکاندن هر گلدانی! حتی وقتی کلید خونه مامانم دست منه و ایشون مسافرت و از اولین تلفنش سفارش گلدوناشو داره و غالبا یکسوم دادههارو پس میگیره! بقیه رو خاکشونم ریختم دور، شستم گذاشتم خشک شدن! شسته و رفته تحویلش میدم:)
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
متشکر از نوشته بسیار دلنشینتان. به امید روییدن شب بو و لادن های باغچه اتان. راستی شب بوهای سویدهم بوی مست کننده دارند؟
دستت درد نكنه كه خاطره باغچه داري پدرم رو برام زنده كردي اگه بودش يه باغچه اي واست درست ميكرد كه زن ِآقا مهردادتون اصن ولش كنه بره خونه باباش :) انشاللة كه همسر گرامي يكشنبه رو ديگه بهت آف بده :)
با درود شما به گرامیان
1-شازده ، در این ولایت که خورشید از نوامبر تا پایان فوریه به مرخصی میرود و بقول اخوان ثالث «.. شب با روز یکسان است» دیدن خواب تابستان عجیب نباشد. البته التفات داری که قصه نویسی دو بیشترش زائیده فکر و خیال است.
2- جهانشاه ، کار نیکو کردن از پُر کردن است باغبانی هم یکش. اما ییرو صحبت قبلی در مورد راه انداختن مسابقه داستان کوتاه نویسی «کوتاه نویسی ایرون» اگر وقتش است با بقیه همراهان در میان بگذار. شاید تاریخ پایان مسابقه، تعداد حداقل و حداکثر کلمات و اجازه بازنشر نوشته قبلی نکاتی باشند قابل توجه
3- نگار من، خوب اگر مامان کلید را به شما نمیداد که همان یک سوم داده ها را هم پس نمی گرفت چون همه گلدانها از بی آبی خشک می شدند. نیمه پُر لیوان!
4- شیرین وزین، سپاس از شما. «صبر» بلبل از همان نخست روز دل دادن به گل بقولا نصیب هر عرب و عجمی میشود و خبر تازه ای نیست که. شب بوها در اینجا هم دم دمهای غروب بوی مستی آوری دارند بخصوص نوع پُر پَر آنها
5- کمال، روح پدر شاد باد. عنوان کردن باغچه مهرداد اینا بهانه بود که «آف» نگیرم. اما شما که غربیه نیستی، مجله فردوسی و خودکار بیک را حق داشت توی چشمم بزند!
جناب حسین زاده، با خواندنِ نوشتارِ شما ـــ هوسِ کوفته سوئدی، خوش و بِش با دخترکانِ سوئدی کردیم.
سپاس.
ممد آقا: فکر و خیالهای ساده و دلپذیری داری، واسه همین قصههات به دل میشینه.
داستانهای شما رو نخونده بودم، چون ورود شما همزمان با خروج من از این سایت بود، به دلیل حمله ساواکیهای دو آتشه.
دیروز که چند داستان قدیمی شما رو میخوندم، از خنده ریسه رفتم، چون همون ساواکیها به شما حمله میکردند، به تصور اینکه شما اسم مستعار جدید من بودید!
https://iroon.com/irtn/blog/13829/%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88-%D8%A8%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1/