آقای مذکورِ اَرَضی و بانو عابربانکِ سماوات (۴)

قسمت چهارم و آخر

سلمان باهنر

 

    مذکور خودش هم نمیداند بزرگترین تجربه ی زندگی اش؛ کشف تنِ این دختر، در این شبِ ناغافل بوده است یا اتفاقاتِ شگفت انگیز این یکسال گذشته، که حالا در حال واگویه کردنشان است. گرچه همین حالا، میل به تکرارِ هم آغوشی با سوسن، در وجودش به جوش آمده است اما نمی‌تواند بیشتر از این اشتیاق و انتظارِ او را برای شنیدنِ ماجرا، نادیده بگیرد؛ پس ادامه می‌دهد.

- کجا بودیم؟

- می‌خواست یک کاری بکند که شما بزرگ بشوی.

     آره! اون شب، خانوم عابربانک اتاق فرماندهی یه جنگِ بزرگ را راه اندازی کرد. اول انواع و اقسام اختلاس و دزدیهای رسمی و غیررسمی، قانونی و غیر قانوی رو برام توضیح داد. علاقمند شدم. میدونی آخه من یه اخلاقی داشتم که تا وقتی کسی به پول های خودم کاری نداشت اوضاع بقیه برام اهمیتی نداشت. اما او عوضم کرد.

- چه خوب!

دختر این جمله را با تماس بدنی اش همراه میکند. لابد میخواهد به مذکور بفهماند که هر چه بوده، گذشته است و از این به بعد او مالک تمام عیار این ذهنِ حاصلخیز خواهد بود.

- یک تقویم عملیاتی نوشتیم. یعنی درستش اینه که او نوشت. من تمام مدت عینهو بُزِ اَخفش فقط سر تکون می‌دادم. چهارماهِ تمام گذاشتیم برای ردیف کردن موارد مُجرمانه. با اسم و رسم و تاریخ و شعبه و سند و مدرک! مورد به مورد. میگفت باید تا آخر داستان را بلد باشم بعد شروع کنم. از پرونده ی ساده‌ای شروع کردم تا قیافه‌ی دادگاه و قاضی و مجرم برام عادی بشه. مهمترین هاش را گذاشتیم توی نوبت. مجرم های بزرگ سرمایه های بزرگ بعدی بود. مدام بهم می گفت تو مرد بزرگی میشی! فقط سعی کن قدم به قدم طبق برنامه پیش بری. دلم را زده بودم به دریا. با مدرک‌هایی که در اختیارم می‌گذاشت هر وکیلی تو هر پرونده ای همراهم میشد خرکِیف میشد. خلاصه وقتی آدم تو هر کاری روی جای سِفت و محکمی ایستاده باشه ...

    نور سپیدِ صبح، تمام پنجره‌های قدّیِ خانه‌ی سوسن را روشن کرده است. مذکور بیرمقترین مرد صبحگاه است. زنِ کامیاب، تا عمیق شدن خوابِ مرد، دستش را تکیه گاهِ سر میکند و او را تماشا میکند.

*
    سوسن قبل از بیدار شدنِ مذکور، رفته است سرِکار لابد. بیشتر از بیست بار شماره اش را گرفته اما بی فایده است. برگشته است هتل اما حراست هتل اجازه نمی دهند از لابی پیشتر برود. مذکور مثل قورباغه ی تک افتاده‌ی کف یک استخر خشک و عمیق مدام بی خود و بی جهت به دیواره های عمود می پرد و سقوط می کند. هربار تکرار می کند من همانی هستم که روی آن مبلِ روکش مخملِ توی لابی برای یک مشت عکاس فیگور می‌گرفتم؛ بیشتر مضحکه‌ی مسافرها و پرسنل می‌شود. مسول پذیرش، حتی نمی‌خواهد شناسنامه‌ی او را پس بدهد. اقامت او را در هتل انکار می‌کند. هیچ کسی هم نیست که جوابگو باشد. حتی محافظها هم نیستند تا نشانی از نمایش های مجلل شب گذشته باقی مانده باشد. توی گوشی همراهش سرِ شماره هایی که پاسخ نمی دهند فریاد می زند. عربده می کشد و صدایش کم کم زخمی می شود و مثل هواپیمایی موتور از دست داده، سر شکسته و تسلیم فرود می آید. بعد از دو ساعت تلاش بیهوده، گیج میایستد کنار گلدانِ نخل، پشت شیشه‌ی رو به خیابانِ هتل. در این سکوتِ بعد از طوفان، صدای زنگ تلفنِ همراه، بالاخره یک چیزِ قابل باور و مشخص است که کمی قوّت قلب میآورد. شاید سوسن باشد.

- الو! ... آقا مذکور؟

- بله بفرماید!

- منم ممصادق! ... خدا رو کولِد، عامو پدرم در اومد تا شمارهی جدیدت را گیر بیاورم.

- ممصادق؟

- شاگرد نونوائی! کوکا رفتی خان شدی دیگه مارم یادت رفت؟

- ...

- مزاحمت نمی شم نه. فقط زنگ زدم بگم اینجا یه خبرایی شده. گفتم یحتمل برات مهم باشه. گفتم بیخبر نمونی عامو.

- چه شده؟

*
    محمدصادق با موتور می آید فرودگاهِ بندر. مذکور مثل بچه های از همه جا مانده و از همه جا رانده که قرار است برگردد پیش مادر دانایش و سر بگذارد روی دامانِ امنِ او و شکایتِ همه ی عالم و آدم را بکند، یکریز با خودش حرف میزند. محمد صادق میفهمد باید مذکور را راحت بگذارد پس شروهخوان، به سرعت میراند. مذکور چانه اش را روی شانه ی محمدصادق میگذارد و بادِخشک، اَشکآبِ شوره داری را از گوشه ی چشم هر دوشان راه می اندازد. منظره‌ی شهر بندری، آمیزه‌ای از سفید، زرد و قهوه ای است و چنان هموار، انگار دریا پیش آمده و درون خانه ها و خیابان ها جاگرفته است. محمدصادق روبروی بانک پا میکوبد روی ترمز. صورت مذکور میخورد میانِ گودی کمرش.

ببین عامو! یه جرّثقال آوردن گذاشتنش پشت یک نیسان. چند تا کت شلواری بودن با چهارتا سرباز. سروته کردن، رفتن که رفتن.

مذکور که از سرچرخاندن و دیدنِ جایِ خالیِ بانو، طفره میرود همچنان زیر لبی با خودش حرف میزند. مثل جن زده ها.

- میگفت یه قبیله کوتوله هستند چه می‌دونم توی کدوم قاره‌ها. می‌گفتی هیچ رقم سرطان یا مرض قند نمیگیرند. همون چیزی که نمیگذاره قدّ شان رشد کنه همان هم نمیگذاره سرطان تو بدنشان رشد کنه.

- چی میگی مذکور؟

- چند تا کت شلواری؟

- ها! با چند تا سرباز مسلح. گفتُم که! با جرثقال گذاشتنش رو نیسان.

- حرفی نزد؟

- او که فقط با تو گپ می زد ناقلا!

- تو از کجا میدونی؟

- هر شب تماشاتون میکردم عامو.

- هر شب؟! پس تو لو دادی!

- ها! معلومه که نه! ... پَس چرا گریه میکنی عامو؟

- بهش گفتم من عرضه ندارم. نمیتونم. عکس یه کسی را نشانم داد مِثل خودم کوتوله بود. گفت اسمش یانگه. ۴۷ سالشه.گفت این عامو تو آخرین مسابقه ماراتون که برگزارشده، شرکت کرده. هفت سال تمرین کرده. همه بهش میگفتن تو نمیتونی! اما یارو شروع کرده به دویدن.

- که چی بشه؟

- برنده شد. تو ماراتن!

- تو چه شد رفتی؟ رفتی بدوی؟ کجا رفتی؟ نکنه مدال گرفتی؟ تو روزنامه‌ها عکست را صد دفعه دیدن همه. شاطر می‌گفت تو اخبار نشانت دادن. راست میگفت؟

- ها راست می‌گفت!

    حالا مذکور به بازوی محمدصادق آویزان میشود. به کُندی خودش را از رکاب پائین میکشد. از موتورسیکلت جدا میشود. چند قدم پیش میرود. از روی جوی خشکِ بد بو جست میزند. پیاده رو، هفت قدمِ کوتوله ای عرض دارد، طی میکند. میرسد. سرش را در جای خالیِ دامنِ بانو، فرو میکند. به نجوا میگوید: «تقصیر منه، من را ببخش!»

پایان
 

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم