همیشه کبریت که می زد٬ بی آنکه آتش تنه بزند به پوستش٬ تاولهای آبدار روی انگشت اشاره و شستش بالا می آمد و مثل قایق نجاتی که ماسماسکش را کشیده باشند٬ به باد می افتاد. خدایی بود که احمد آقا٬ شوهرش٬ وام کوچکی از اداره گرفت و توانستند قسطی هم که شده٬ یک اجاق گاز فندک دار از تعاونی بردارند تا مرضیه خانم مجبور نباشد باز کبریت بزند و انگشت هایش به قاعده شست پایش ورم کند یا از تاول ها الو بگیرد. متخصص پوست هم گفته بود که گویا به کربن سر کبریت حساسیت دارد و باید از هرچه با زغال و چوب سوخته سر و کار دارد٬ جان تو بکشد. اینطور شد که وقت پیک نیک و سیزده بدرها٬ مرضیه خانم بساط گوشت خوابیده در پیاز و زعفران و کمی کیوی و ماست را سوا می گذاشت تا احمد آقا و دیگر افراد فامیل روی آتش و زغال بگیرند.

حساسیت عجیب غریبی بود. مرضیه خانم با خودش می گفت اگر زغال و کربن با دست و بالش نمی سازد٬ چطور با شکم و دل و روده اش خوب کنار می آید؟ مگر نه اینست که همان گوشت ها هم روی زغال آنطور ترد و لذیذ٬ ضیافت دندان می شوند؟ اما در آن مرحله از کشف و شهود که وقت آب دادن شمعدانی ها و حسن یوسف به سراغش می آمد٬ بی آنکه جوابی داشته باشد٬ یک نفس آرزو می کرد دستکم چیز پدر و مادر داری برای فکری شدن در مخش می جوید.

زد و مرضیه خانم بار گرفت. دو سال از عروسی شان گذشته بود و «گل ندادن» داشت نوبه ای هفت بار در روز٬‌ پنبه جانش را می زد. خاصه آنکه احمد آقا هربار در یخچال را باز می کرد٬ سراغ حلوا و خرما و شیره انگور و ارده را می گرفت. زن که باشی٬ خوب حالیت می شود که یا از دولاب خانم جانش نسخه گرفته یا از جماعتی که شرح کمرشکنی هاشان در ردیف سه چهار بچه در سجل می درخشد. با چند ماه تلاش و پایین آوردن وزن٬ خانم توانست در اجاقش هیزم های تنوری بگیراند و احمد آقا را همچنان در زمره کسانی که دست به شانه شان می گذاری و مردانگیشان را بشکن می زنی٬ نگه دارد.

احمد آقا هم بنا داشت محض تاجی که مرضیه خانم سرش گذاشته بود٬ ای وللهی هم که شده برای زنش بخرد و هیزم دان ش را به اصطلاح گرم نگه دارد. ولی آن مساعده چند ماه پیش برای خرید اجاق گاز فندک دار٬ چوب خطش را حسابی پر کرده بود. غروب چهارشنبه زد به بازار زرگران تا برای اولین بار بعد از خرید عروسی٬ قیمت طلا دستش بیاید و خط کش فرو کند در عمق جیب. هرچه بیشتر می گشت٬ میخچه انگشت کوچک پای راستش جری تر می شد و انگار با هر قدم در پایش میخ داغ فرو می کردند. اما مرد اگر در راه یورتمه برای زن و بچه اش٬ میخچه درنیاورد که اسمش را می گذارند قرمساق! مچ پایش کلفت می شود از نشستن و چربی روی چربی شکم انبار کردن. احمد آقا که قرمساقی در مرامش نبود٬ تصمیم گرفت یکی از مغازه ها که در زنگ دار هم نداشت و پیرمردی مچاله با ذره بینی چشمی پشت پیشخوانش روی قطعه ای طلا خم شده بود٬ چیزکی قیمت کند و اگر فک اجازه داد و زبان چرخید٬ چانه ای هم بزند و با همان مقداری که از رفقا و همکاران جور کرده بود٬ گوشواره ای چیزی بخرد ببرد برای مرضیه خانم.

همانجا بود که حالیش شد طلای دست دوم را شاید بشود کمتر خرید. می شود حتی روی دستمزد ساختش هم چانه ها زد. البته طلایی که تمیز باشد و پشم کلاه کارمندی را هم دود ندهد. آدرس «رحیم جوده» را داده بودند که فقط طلای کهنه راست کارش بود و از جایی مطمئن آنهم به قیمت پایین می خرید و ارزان هم می فروخت.

آنقدر درد میخچه و جیب بی نوای احمد آقا فشار آوردند که در نهایت از بساط رحیم جوده٬ انگشتری نازک با گلی چهار پَر و جمع و جور را سوا کرد و با دلریزه از پیرمرد ذره بین به چشم خواست که برایش وزن کند. رحیم جوده بی حوصله و عبوس بود اما صدای جرینگی هم از جیب مشتری اش نمی آمد که بخواهد بیشتر از قیمتی که طرف پیشنهاد می داد٬ قضیه را چرب کند. با چانه احمد آقا و چرتکه او٬ فاکتوری نوشته شد و انگشتر را در جعبه ای شیشه ای و گرد گذاشتند و تمام. وقت کادو پیچی نبود. اگر هم بود٬ چیزی دندان گیر در بساط پیرمرد پیدا نمی شد. احمد آقا می توانست برای این موضوع فردا کاری بکند. علی الحساب٬ انگشتر را در کیف دستی اش گذاشت و با همان میخ داغ های آنی که به پایش فرو می کردند٬ لنگان رفت تا به اتوبوس واحد آخر شب برسد.

شب جمعه بود و مرضیه مثل همیشه٬ برای شوهری که تا ۲ بعد از ظهر بیشتر کار نمی کرد و دیگر دم دم های عصر خانه بود٬ قرمه سبزی بار گذاشت. اگرچه هنگام سرخ کردن سبزی ها و تا خورش جا بیفتد و بویش بخزد در آجرهای خانه٬ چند نوبت بالا آورد اما دل خوش بود به سبیلی که موقع جویدن غذا و چپاندن قاشق سالاد در دهان٬ خوش خوشانه به سمت بالا کشیده شود و گُله به گُله در هر لقمه برایش بوسه ای هم بفرستد.

هرچه می خواست همان شد و آخر شب وقتی که داشت پای احمد آقا را در آب نمک می گذاشت تا بشود حساب میخچه اش را رسید٬ یک آن جعبه کادو پیچ گرد کوچکی جلوی چشمش علم شد. احمد آقا اهل حرف های آنچنانی نبود و همین گذاشتن هدیه کف دست و تقدیم هم خودش دستکم یک هفته وقت می خواست.

حالا سه روز است مرضیه خانم دارد انگشتر را سکته ای و سینوسی و بگیر نگیر می اندازد گِل انگشت و تا می خواهد کفش ها را بزند کف پا و یک توک پا برود به خانم باجی های همسایه یا دخترخاله انسی و زن داداش بزرگش نشان دهد و ناز شست حاملگیش را به رخ بکشد٬ کل دستش به قاعده یک مخده کنار کرسی باد می کند و آنقدر زُق می زند تا زن کفری شود و به زور درش بیاورد و بندازد در آب و مایع ظرفشویی.

اوایل٬ وقتی از دهان احمد آقا در رفت که انگشتر دست دوم بوده٬ مرضیه خانم لب ورچید اما به مواد٬ جوش شیرین هم اضافه کرد. هرچه بیشتر می سابید٬ آماسش کوتاه نمی آمد. دیگر کفری شده بود و دندانی نامرئی گوشت قلبش را می جوید که نکند اصلن طلایی در کار نباشد و جیب طفلکی احمد آقا٬ لقمه بدل برایش گرفته است. اما فاکتور خرید را که دید٬ لالمانی گرفت.

حتی به صرافت هم افتاد که آن آماس و آن تاولها چقدر شبیه حساسیت بد قلقش به کربن و سوخته زغال بود. تو بگو یک طَبَق زغال را انداخته باشی در آتش گردان و لهیب هایش بریزد روی پوست دستت و قلیان بزند به کمرت.

همان شد که مجبور شدند با احمد آقا بروند زرگری رحیم جوده که یا طلای دیگری بگیرند یا بفروشند برود.

آن روز بیستم دی ماه٬ بازار زرگرها غوغا بود. نرسیده به راسته تعمیرات طلا٬ چشم احمد آقا و مرضیه خانم افتاد به مردی جوان با محاسن تیره و موهای رو به پایین شانه زده که پیراهن بلند مشکی و شلوار سرمه ای پوشیده بود و داشت یک مشت طلا را که در دستمال یزدی پیچیده بود روی ویترین پیرمرد باز می کرد. احمد آقا و مرضیه خانم ایستادند تا کار مشتری تمام شود. مغازه دو در سه٬ تاب نفس چهار نفر را نمی آورد. رحیم جوده به سختی دولا شد و قفل در را به مرد داد تا بزند پشت در و مانع ورود دیگران شود. بعد سر صبر٬ ذره بین را فرو کرد در چشم راستش و دانه دانه طلاها را نزدیک و دور کرد. ده دقیقه ای گذشت تا همه را وارسی کند و چرتکه ای بیندازد و سه دسته پول از آن زیرها دربیاورد و بگذارد در یک کیسه چرک و بدهد دست مرد. بعد بی آنکه با یارو خوش و بشی کند٬ یا اصلن سراغی از فاکتور خرید گرفته باشد٬ به سمت قفل اشاره کرد و پشت بندش طلاهای خریداری شده را ریخت در یک قوطی و باز چپاند همان زیر.

در که باز شد٬ مرد بیرون آمد و کیسه را گذاشت لای پا. بعد کت را تن کرد و کلاهی کشید روی سرش. تا دستش بالا رفت٬ بی سیمی که یله داده بود به جیب پیدا شد. کیسه پول را چپاند کنار همان بی سیم و موتورش را چاق کرد و رفت.

در دل مرضیه خانم ولوله ای دل کباب کن افتاد. نشست روی یکی از پله های کارگاه ساخت طلا. چادرش را به دندان گرفته بود و با دست روی زانو می کوبید. احمد آقا شنیده بود که در دوران بارداری٬ هورمون ها زبان نفهم تر می شوند و محض خاطر کاکل به سرش که شده باید با مرضیه خانم راه می آمد. پرید از بساط خیابانی یک بطری آب گرفت و یک لیوان آب انار. طوری با احتیاط می آمد که مایع سرخ از لیوان پلاستیکی سر ریز نشود.

مرضیه خانم هنوز خیره به مغازه رحیم جوده نشسته بود و داشت با انگشت سبابه اش روی انگشتر گل پر دست می کشید. احمد آقا دستپاچه٬ لیوان آب انار را جلوی صورت زنش گرفت.

مرضیه خانم انگشتر را در لیوان آب انار انداخت٬ چادر به صورت کشید و های های گریه کرد.

 

ونوس ترابی