لابلای موهای بافته‌شده

نگارمن

 

بچه که بودم دوتا گیس بافته‌شده‌ی بلند داشتم.

هر روز صبح با یه‌شونه و دوتا روبان رنگی آهارزده پشت در اتاق مامانم به انتظار می‌شستم تا با وسواس بافته شوند و شب‌ها حتما نوازش‌های پدرم پاپیون روبان‌ها را باز می‌کرد تا خوابم را شیرین کند.

این دو بند بافته، همیشه بهانه‌ای بود برای دختربچه‌ای که سال‌ها و سال‌ها به روی زانوهای پدر و مادرش بنشیند و هر شب چشمانش بوسیده شود تا حلقه‌ی اشک درد این تارهای مو، خشکانده شود.

در بازی گرگم‌به‌هوا همیشه گیس‌هایم کشیده می‌شد و گرگ می‌شدم و در مامان‌بازی‌های کودکی‌مان هرگز مامان نشدم چون مامان‌ها گیس بافته نداشتند؛ با گیسوان بافته، من بزرگ نمی‌شدم.

بالآخره یک روز گیس‌ها به‌ دست مردک سلمانی قیچی شد و انگار معصومیت قایم‌شده‌ی من در لابلای موهای بافته‌شده‌ی بلندم بریده شد و من محکوم به بزرگی شدم.

دخترکان خودم در کودکی هرگز دوست نداشتند موهای‌شان را ببافم؛ حیف... 

دختر کوچکم هر چه بزرگ‌تر شد و موهایش بلندتر، اصرار به بافتن‌شان داشت.

شبی که اسباب مهاجرتش در بیست‌و‌یک ساله‌گی‌اش، گوشه‌ی اتاق آماده‌ی پرکشیدن بود، روی زانوهایم نشست تا موهای خیس‌اش را ببافم و دلم را لابلای این تارهای مو روانه‌اش کنم و گریه کردم، من زارزار گریه کردم که دخترکم به کجا چنین شتابان!