یا حضرت گوشت

مرتضی سلطانی

 

رویا، کابوس، بازیگوشی تخیل یا شاید هم آرزو یا میلی واپس رانده شده، نظر شما چیست؟

چه میتوان نامید آن تصویری را که در نوجوانی به مدت چندین سال در ذهنم تکرار می شد: دزدیدنِ فداکارانه یِ یک شقه گوشت از یک قصابی و تقسیم آن بین اعضای خانواده و یک هفته بی وقفه گوشت خوردن!

ما خانواده ی فقیری بودیم. و در نسبت با گوشت بود که فقر ما برای من  جسمانیت می یافت.

خوردن این توده قرمز رنگِ لذیذ و مطبوع امکانی نبود که حتی دیر به دیر تجربه اش کنیم و همین دور از دسترس بودنش، در نظر من به گوشت تقدسی خدای گونه می بخشید.

چه بسا همین اعتقاد بود که این تصور من را آبیاری می کرد که بجای آن سورچرانی یک هفته ای، آن شقه گوشت دزدیده شده را با کمال احترام روی یکی از تاقچه های لب پر شده ی خانه خِشت و گِلی و توسری خورده مان بگذارم و به تقلید از آنچه در فیلمهای هندی دیده بودم آن را با آویزی از گلهای رنگارنگ و گل های پرپر شده ی تزئین کرده و هر صبح ضمن ادای احترام به این خدایِ قدار، از او بخواهم نان امروزمان را به ما بدهد، البته با گوشت!