این تکه از فصل دوم رمان زیر چاپ من «پی نوشت: اپراتور» است که تا آخر ژانویه از نشر باران سوئد درمی آید.

این رمان کوتاه٬ جریان سیال ذهن اپراتور پرواز اوکراین را در ۱۹ فصل (سمبل آن ۱۹ ثانیه شوم) در ۱۰۷ صفحه (نماد ۱۰۷ درجه انحراف دروغ) شرح می دهد.همین جمعه هشتم ژانویه در سالگرد جنایت زیر چاپ می رود.

 

از همان ۵ صبح که رسیدیم بعد از نماز٬‌ یک سینی ناشنایی پدر مادر دار آورده اند. عسل و کره و نان گرم ضیافت است. اما به دهان زهرمار پاشیده من با آن قرص جوشان و قهوه ای که مزه شاش سگ می داد٬ هیچ چیز شیرینی نمی نشیند. شاید سپیده بزند و هوا از گرگ و میشی دربیاید٬ دهانم سق زدن بخواهد. اما نهایت همان تکه نان. چه را باید نشانه بروم که اینطور جان می خواهد؟ شاید می خواهند برای دیدن تصاویر پیکرهای تکه تکه شده مهندس و سردار که حالا هر اتاقی که پا می گذاری روی تمام مونیتورهاست٬ شکمت قوی باشد. کجای کارند؟ من از اینها آش و لاش تر هم دیده ام. مثل این است که از دیدن مورچه ای که زیر پا مانده بالا بیاوری در حالیکه قبل تر موشی را دیده ای که لای تله موش دو نصف شده اما تا دو ساعت جان می کنده است. این شکم قوی تر از این حرف ها شده. این شکم سرباز بیچاره ای را در بلبشوی یمن پشت دیوار کشیده است که از پشت سر تا بالای لگنش را آن طرف کوچه جا گذاشته بود و با همان نیمه جان مدام تکرار می کرد که سردش است. تا به حال دستت توی گوشت زیر کتف کسی فرو رفته است؟ تا به حال چهار انگشتت لابلای گرمای لزج خون و رگ پسری جوان که فکر می کند دارد شهید می شود و لبخند می زند و یا رسول الله می گوید٬ نشسته است آنهم وقتی ثانیه های جان کندن و زمان مرگ چنان دستت را چنگ بزند و چشم هایش از ترس سفید شوند که نه از آن لبخند چیزی بماند نه داستانی از آرامش پیش از شهادت؟ هنوز فوران خون داغ را از پشت قلبش روی چهار انگشت دست چپم حس می کنم. من شهادتی را ندیده ام که با لبخند و بدون ترس آمده باشد. جان کندن با شادی را ندیده ام. چطور می شود صورت این جوان را فتوشاپ کرد و لبخندی روی لب سفید و صورت سیاه و کبود خون آلود و چشم های از حدقه درآمده اش گذاشت؟ از تمامشان موقع جان دادن عکس گرفته ام. اما عکس ها دستکاری می شوند. شهادت باید شیرین دیده شود. جان دادن برای دین است برای خاک است برای دفاع از هردوست اما حزب الله و حوثی و اخوان المسلمین همه بهانه اند. ما راست قامتان اسلامیم. ما ستون اسلامیم. اینطور مجنون شهادت باید بود. منی که از خون پسرک شهید حتی پوتین هایم پر شده بود باید مثل پیامبر جهاد با آن لباس چسبیده از خون به تن و آن پوتین های مملو٬ خبر جان دادن و جان کندن را می بردم...عکس ها هم ضمیمه. با هر قدمی که برمی داشتم٬ خون از پوتین بیرون می پاشید. باید از شر آن سنگینی مقدس خلاص می شدم. در تاریکی خرابه ساختمانی فرو ریخته٬ بند پوتین ها را دانه دانه از سوراخ بیرون می کشیدم. بوی آهن خون می آمد و انگشت هایم به هم می چسبید. وقتی جورابم را در آوردم پوست پاهایم چروکیده بود و می سوخت. بند پوتین ها را دور دستم پیچیدم. اینطور یادمان داده بودند که در شرایط جنگی٬ هیچ چیز بی مصرف نیست. به زحمت جوراب ها را در هم پیچیدم و لای آجرهای شکسته ساختمان پنهان کردم. چرا اینکار را کردم٬ نمی دانم! درباره پوتین ها کاری از دستم برنمی آمد. باید می دویدم. با پای برهنه٬‌ پوست چروکیده و پر خون روی خاک و سنگ و شیشه های شکسته می دویدم. اینطور می شود که در هر بار که پا بر زمین می گذاری٬ یک سوزن از سرخرگ یا سیاهرگت...چه می دانم...به مغز می رود و تمام وجودت تیر می کشد. اینطور است که از میان آجرهای شکسته و سنگ ریزه های ترکشی می دوی و پوست کف پایت ورق می شود. اینطور است که برای خاک و وطن٬ با خون شهید بر جانت٬ می دوی و ناخن شست پایت از گوشت جدا می شود. اما کسی نمی داند که هیچ کدام اینها جانبازی حساب نمی شود. اینها جز لاینفک عملیات های برون مرزی بوده اند. تو بگو یک درصد جانبازی...یک سر سوزن هم گیرت نمی آید. در آن لحظات شکنجه پایی٬ فقط گوش تیز می کنی تا کسی فارسی فریاد بزند: از این ور بیا. یا بگوید: ماشالله! در همه عملیات ها هم دستکم یک حاجی پیدا می شود. کاش کسی زودتر حاجی را صدا کند تا خط بگیریم. شده است که حین فرار٬ یک بومی از گوشه ای بزند بیرون با دیدنت شوکه شود. کاش فقط بترسد و شوکه شود و جیکش درنیاید. خیلی از یمنی ها و عراقی ها و سوری های مفلوک بومی را اینطور سر به نیست کرده ایم. مجبور بوده ایم. یا جیغ می زنند یا صدایشان را روی سرشان می اندازند و غلیظ می گویند: ایرانی! آن شب هم با آنکه خون شهید بر تمام جانم بود٬ یک بومی زبان نفهم را با همان بند پوتین خفه کردم. خفقان گرفت. زود مرد. حتی صدای خرد شدن مهره گردنش را هم شنیدم. احمق بود. به عربی گفتم که خفه شود. اما لهجه فارسی ام را در هوا گرفت. می توانست جانش را بردارد و برود٬ مگر نه؟  می توانست خودش را به آن راه بزند. می توانست به زن و بچه و مادرش فکر کند یا صورت زیدش را به خاطر بیاورد. نیاورد! شاید تنها بود و باید می رفت درک. مصلحت اینطور بود. حالا کسی بیاید به من بگوید سربازی که اینها را دیده است٬ کسی که بدن نصفه و آن چشم های از حدقه درآمده را دیده است٬ کسی که تمام جانش بوی خون داده و سگ های ولگرد به هوای غذای جاندار و خوش خوراک دوره اش کرده اند٬ کسی که با بند پوتین طوری گردنی را در هم فشرده است که انگشت سبابه خودش از جا در رفته است و شاهرگ یارو از شدت فشار زیر بند نازک پوتین از هم پاشیده و از پوست بیرون زده است٬ آیا می تواند از دیدن دو پیکر راکت خورده و سوخته شکم ضعفه بگیرد؟ جان به جانمان کنند دست به عصاییم!

من برای سردار اشک ریخته ام. نماز خوانده ام. دعا خوانده ام. ذکر گرفته ام. دل سوزانده ام اما این نوای مدام عبدالباسط در پایگاه دارد روی مخ رژه می رود. امروز نصف تصاویر را به تشییع پیکر سردار و خیل کشتگان زیر دست و پا و ازدحام اختصاص داده اند یعنی پنج مونیتور. دو مونیتور هم دارد فاکس نیوز و سی ان ان را نشان می دهد. شمرده ام٬ دقیقن هفت مونیتور ترامپ را گیرانده است. سه مونیتور هم شبکه های معاند فارسی زبان را نشان می دهد. حوصله ام از نوای عبدالباسط سر می رود. به بهانه گوش دادن به یکی از مونیتورها٬ هدفون را بر می دارم. بی شرف های وطن فروش را داشته باش! به سردار ما تروریست می گویند. انگشتانم بی هوا تکان می خورند. انگار می خواهم دانه دانه مجریان و کارشناسان پیزوری شان را مهمان همان بند پوتین ها کنم. این ها اگر وطن داشتند که اینطور آب به آسیاب دشمن نمی ریختند. حاج مرتضی راست می گوید. باید دانه دانه شان را از دم تیغ بگذرانیم. اگر دست من بود می دادم روی تمام بدنشان خون بمالند و می انداختمشان جلوی سگ های ولگرد حلب و دمشق. همان ها که ماه به ماه هم می شود رنگ خوراک نمی بینند و آنقدر مرده انسان خورده اند که قوت غالبشان شده است. اصلن به قول حاج هاشم توپچی٬ دندان های آدم خوری درآورده اند و شکل آرواره و صورتشان هم تغییر کرده است. به چشم خودم دیده ام که می گویم. دیده ام که چطور یک نوزاد پیچیده در قنداق را که هنوز زنده بود و وق می زد میان خودشان قطعه قطعه کردند. به قول محسن یراقی٬‌ گیریم که نجاتش می دادیم٬‌ چکارش می کردیم در آن جنگ که مرغ ها هم گوشتخوار شده بودند و جوجه هایشان را نوک می زدند و می خوردند؟ این را هم دیده ام که می گویم. مصلحت در این بود که در کار طبیعت دخلی نداشته باشیم. ما قیامت را دیده ایم و حالا این صاحبان دلار مفت خور شکم پرست هوسباز که عاروق روشنفکری می زنند و میز گرد می گذارند و اگر یک سوسک را جلوی چشمشان له کنی غش می کنند٬ دارند سردارمان را تروریست منطقه می خوانند. به من بسپارند دانه دانه شان را در هرجای دنیا که باشند شکار می کنم. فرقی نمی کند لندن باشد یا آلمان و پاریس و آلبانی و یا آن طرف دنیا که آب خوردن است...کانادا و آمریکا. عین مرغ روی هوا می زنمشان و دانه دانه سرشان را با یک فشار از گردن جدا می کنم. گنجشک کشی مگر کاری دارد؟ آقا دستور کباب گنجشک بدهد٬ راست کار خودم است. بی بته های وطن فروش. چه می دانید از چهارسو محاصره گله گرگ بودن چه معنایی دارد. چه می دانید چشم ببندیم نفت و ناموسمان را با هم می برند. خاک که پیشکش! ما نرویم آنها می آیند. سردار اگر نبود همه چیزمان را می بردند. آخ چه می شود به من بگویند انتقام خون سردار را بگیر. برنامه ای بریزم که مو لای درزش نرود. حمام خون راه بیفتد. این ها را باید دق داد و بعد کشت. یانکی ها٬ چشم آبی ها٬ مو زردهای ابنه ای! حاج مرتضی می گوید غفلت کنیم نسل بعدیمان چش تیله ای های مورچه زرد در می آید. باید نسلشان را از ریشه بکنیم. حتی نسل این بی رگ های خائن به دین و خاک و ایران را که می روند آن طرف دلار در می آورند و پشت سر نظام زر می زنند و بعد عید به عید و عروسی به عروسی می آیند اینجا و ریال خرج می کنند و پادشاهی می کنند و شکم پر می کنند و ملک و ماشین می خرند و شیک و راحت هواپیما می گیرند و می روند. فاضلاب وجودشان برای وطن است و عشق و تولید و پیشرفتشان برای بیگانه. پول یک بلیط هواپیمایشان می شود یک ماشین سواری اینجا. نگاهشان که می کنم دندان هایم را فشار می دهم. آن پاسپورت های کوفتی ینگه دنیاییشان را توی چشم ما می کوبند و با فخر روی زمین راه می روند و جوری پیف و اه می کنند انگار اینجا توالت است و آمده اند قضای حاجت. بعد که خالی کردند برمی گردند مهد تمدن تا چند ماه دیگرش دلشان برای این بربرخانه تنگ شود و هوس آبگوشت و عروسی کنند. بی وطن ها! پای شماها را هم باید از این خاک برید. هرکس جایی غیر از ایران را انتخاب کرده برود همانجا را به گند بکشد. اگر دست من بود کاری می کردم دمشان را بگذارند روی کولشان و دیگر این طرف ها پیدایشان نشود. فکر می کنند آمارشان را نداریم که چطور وطن فروشی می کنند و صفحه می گذارند و بد می نویسند و دروغ می گویند. چطور پایان نامه های ضد رژیمی شان برنده بورس و جایزه و بودجه تحقیقاتی می شود. اما خوب است. باید صورت های عین گچشان را موقع ورود ببینی! چنان چهره معصوم به خود می گیرند و چشم هاشان دودو می زند از ترس که با خودت می گویی همین که شلوارهایشان را از دیدنت خیس کرده اند کافی ست. همین که با ترس و دست های لرزان پاسپورتشان را به دستت می سپارند و خون خونشان را می خورد و لب می جوند و دست هایشان یخ کرده است و آب دهان ندارند که حتی گلو را تر کنند و جواب آری یا نه به سؤالاتت بدهند یعنی چوب را برداشته ای و گربه دزد فرار کرده است. پیش آمده است که به بچه های گیت سپاه سپرده بودیم بیشتر در تحویل پاسپورت طول بدهند تا از تماشای صورت وحشت زده طرف در مونیتور کیفور شویم. شاید یارو حتی غش می کرد و ضیافت کامل می شد. بعد گردن افتادن قند خون می انداخت اما همه مان می دانستیم از ترس و وحشت گرفتاری دست ماست. یکی نیست بگوید تو که تخم نداری چرا گه بزرگ تر از دهانت می خوری؟ اما اینها پوست کلفتند! به کرگدن گفته اند زکی! می روند چوب در ماتحت شیر گرسنه می کنند و دوباره به لانه شیر سر می زنند و انتظار دارند آب از آب تکان نخورد. تا گفتی بالای چشمشان ابروست٬ دوره می افتند که جمهوری اسلامی فلان کرد و های غربی ها٬ اوف شدیم! برای همین می گویم خوب است و کیف دارد صورت وحشت زده شان را تماشا کنی یا آن خط مورب فکشان را که حاصل فشار محکم دندان بر دندان از سر عجز و خشم و بیچارگی و تنفر است. ما همه از هم متنفریم و هردو گروه این موضوع را خوب می دانیم. اما تنفر ما از شما وطن فروشان نمک نشناس فراتر از اینهاست. شمایی که با شهادت سردار جشن ها گرفتید و به یکدیگر تبریک گفتید و نقل و نبات پخش کردید. مگر می شود اینها را دید و از تک تکتان بیزار نبود؟ انتقام سخت ما از شماست نه از یانکی هایی که هرچه هستند و نیستند٬ دستکم مثل شما دغل باز و بی شرف و ناموس و دین و خاک فروش نیستند.

هدفون را بر می دارم. پیجرم در جیب روی قلب می لرزد. حاج مرتضی ست. باید بروم مقر.