آقای مذکورِ اَرَضی و بانو عابربانکِ سماوات
قسمت سوم
سلمان باهنر
جلسهی نهایی در لابیِ هتل لالهی تهران برگزار شده است. معاون نیروی انسانی بانکِ مرکزی به مذکور اطمینان خاطر میدهد تا زمانیکه منزل مناسبی جهت سکونت در تهران پیدا کند از او در همین هتل بین المللی پذیرائی خواهد شد. همه ی مدیرانِ کت شلواری به نشانِ تثبیتِ توافق، یکی یکی با مذکور دست میدهند. در معیّتِ هم به رستوران اروپائیِ بامِ هتل میروند. تعداد افراد کمتر میشوند اما همچنان چهار مدیر ارشد حلقه ی اصلی را تشکیل میدهند. رستوران فرانسوی روتیسری با چشم اندازِ ناپیدای سلسله کوههای البرز به سرکردگیِ دماوند. سفره ی پنج نفره ی چیده شده روی میز مدوّر، همه نوع خوراکی دارد. مذکور، بسیار گرسنه است. در این مدت آنقدر اعتماد به نفس پیدا کرده است که منتظر شروع کردن بقیه نمیماند. صندلی بلندِ کودکانه برای او گذاشته اند. خستگی جلسات رسمی، بقیه را هم از تشریفات و تعارفات دور کرده است. همگی در راحتیِ سکوت، شام خوردن را شروع میکنند. مذکور خودش خوب میداند این همه رشد و ترقیِ یکساله را مدیون کیست. از گلدانهای عظیمِ دورچینِ بامِ هتل، بوی اطلسی و شب بو میآید. روکشها را عوض کرده اند اما خیسی زمینِ بام، نشان از بارشِ دقایق پیش دارد. این هوا مذکور را هواییِ بندر میکند. حالا مناسبترین وقتِ ممکن است برای پیامکی که تقدیرِ مذکور را رقم خواهد زد. «آقای ارضی سلام! میدانم بدموقع مزاحم شده ام اما قبل از آنکه از آن بالاها سرنگونتان کنند باید همدیگر را ملاقات کنیم.»
آقایان به پیامک بازیِ بیوقتِ مذکور توجه ی نشان نمیدهند. اطلاعاتِ غافلگیر کنندهی مذکور در این یکسال همه را به زانو درآورده است. مدیران وزارت اقتصاد و دارایی و بانک مرکزی از این استخدامِ استثنائی آنقدر راضی هستند که در تمام مدتِ شام، غیر از شوخی هایی که میتواند آنها را از دغدغه های کاری دور کند به هیچ چیزی فکر نمیکنند. وجود مذکور با این اطلاعاتِ شگفت انگیزش میتواند اعتماد برباد رفتهی مردم به دولت را بازگرداند.
***
نیم ساعت است همه ی آقایان تشریف برده اند. قال گذاشتنِ دو محافظ هم خیلی سخت نیست. مذکور با احتیاط تمام از هتل بیرون میزند. تا رسیدن به پارکِ لاله، چندین بار توقف میکند و از اینکه کسی تعقیبش نمیکند اطمینان خاطر پیدا میکند. میان کاج های ورودی غربیِ پارک، کنار آلاچیق، دخترِجوان را پیدا میکند. دختر، قدِّ کوتاهی دارد و این برای مذکور، اولین شرط خوشبختی است. بوی خوب و رویِ زیبا. حرفهای تلفنی اش هم آنقدر آهنگ شیفتگی و محبت داشت که مذکور را از همین ابتدای ملاقات در فضای رخوتناکی میاندازد.
- اتفاقات این یکسال اونقدر برا شما زیاد و سریع بود که بعید میدونم بنده رو به یاد بیارین.
- مگه قبل از این ...
- ملاقات نکردیم ولی اولین ایمیلتون برا روزنامه ی مردم را من جواب دادم. اولین گزارش دادگاهتون هم با ویرایش خودم چاپ شد. منم مثل شما تنهام. دیر وقته. بریم خونه ی من؟
- نریم هتل؟!
- نمیگذارند ...
- همشون تا کمر دارن برام خم می شن.
- پروندهات رو پاک نگه دار! آتو بدی دستشون، الفاتحه! ... هرکی میخوای باش.
- اسمت را نپرسیدم.
*
سرسرایِ خانه ی سوسن، پُر از بوهای تازه است. مثلِ حلولِ یکباره ی خودش، رویائی است و هوس انگیز است. عودش از کُندر سوزانِ شبانه ی جاشوها خوشبوتر است. جوشانده ی گیاهی اش هم، تمام آرامشی را که آدم، در همچنین آوردی میطلبد مهیا کرده است.
- دمنوشتون چه بو خَشی داره! ... گفتین میخوان سرنگونم کنن. اول که پیامکت را خواندم خیال کردم منظورت از بامِ هتله.
- بانک هائی که میترسند هدفهای بعدت باشند.
- برام محافظ ...
- بلا که سرت بیاد، هیچ کس گردن نمیگیره. اعلام میکنند تنهایی، کوتولگی، دادگاههای سخت و وُکلای حرفهای، افسردگی و خودکشی! میدونستی تختی هم توی همین هتل ...
- من که خیلی خوشَم. کلی پیشنهاد خوب امروز داشتم.
- سمجترین خبرنگارم که باشم همون حدّی رو می فهمم که اونا میخواند. شما تو یکسال گذشته اونقدر دستت پُر بوده که دزدیگُرگیهای شرکت نفت و چهار تا بانک خصوصی و دو تا دولتی را رو کردی. توی تمام دادگاهها راحت شکستشون دادی. چطوری؟ از کجا؟ اون همه اطلاعات ...
مذکور که تازه دارد با نگاهش روی گردن مرمری سیمین سرسره بازی میکند ته لیوانش را با احتیاط میکوبد روی میز تا نشان بدهد دلخور شده است.
- پس بگو آمدیم اینجا شما به کارِ مطبوعاتیت ...
سوسن با دستهای مرطوب و مطبوعش، دست کُپُلی و سبزهی مذکور را میرُباید و مثل دولایه برفِ بهشتی آن را در میان میگیرد.
اگه دلت نمیخواد دیگه ازت چیزی نمیپرسم.
بلند میشود، میچرخد، میگذارد مذکور یک دلِ سیر، ساقها و سرشانههای برهنهاش را تماشا کند. مذکور که تا حالا این همه نزدیک، پوست تن زنی واقعی را ندیده است تحریک شده است. با پنجهای که زیر میز نگه داشته است، آلتِ نیمخیز شدهاش را پیش از آنکه رسوایش کند از روی شلوار میگیرد، میچرخاند و زیر کمربند، بَند میکند. سوسن، دوباره لیوانهایِ کمر باریکِ بلوری را تا گلو از دم نوشِ خوشبو پُر میکند. سر به زیر میگوید:
- من آدم شجاعی هستم. هیچ وقت دروغ نمیگم، به خاطر همین، میتونم شجاع باشم. تمام تلاشم رو برا چیزی که دوست داشته باشم میکنم.
خیال مذکور راحت میشود که طرف دوستش دارد. حس می کند جاری شدنِ دمنوش را در رگهای خود میبیند. دوست دارد این بدنِ موّاج را به عنوان نعمتی نازل شده بداند. پاداشِ از ما بهتران در ازایِ پولهایی که در این یکسال به جیب تکتک مردم برگردانده است.
- یه شوخی بپرسم؟
- بپرس عزیزم!
- خواهر دوقلو که نداری؟!
***
شب با رنگ های گرم و مزههای شیرین و گَس میگذرد. از همه چیز و همه جا حرف میزنند اما سوسن، روی قول خودش مانده است. دیگر درباره ی منبع قدرتمند اطلاعاتِ مذکور، هیچ کنجکاوی به خرج نمیدهد. در راه طولانیِ شب، آرام آرام، شیرِ شیرینِ خودش را به رگهای ناباورِ مذکور تزریق میکند. طعم طغیان شهوت را به او میچشاند. هر چه دارد رو میکند. مذکور خودش را یک جایی در این هزارتوهای مَکَنده گُم میکند و حالا نمیداند این مردِ نالان چه کسی است که دارد این شَلتاقهای وحشیانه را روی این تن گُلبهی انجام میدهد. نزدیکی سحر، برای بار سوم به انزال میرسد و دیگر شرمی هم برای پوشاندن خودش ندارد. کِرخت و کوفته، دراز به دراز، بیهیچ پردهپوشی در هم گره خوردهاند و نمیتوانند تنهایشان را از هم تفکیک کنند. برای لحظهای به نظر میرسد دیگر وقتش شده است که بارِ سنگین رازهای مذکور سبک شود. مذکور مُهر و مومِ دهان را باز میکند.
- رِفاقت من و عابربانک از اون رِفاقتهای بینظیر بود. هیچ وقت از من هیچ انتظاری نداشت. هر شب دستمال نانویِ نرمی برمیداشتم میبُردم، تمام شیارها و کلیدهاش، طاقِ طَلقیِ قوسدارِ آفتابگیرش، دامن مکعبی پائین، همونجا که پر از جا کفشِ مردمه، خلاصه حتی هوایِ داخل کابین را تمیز میکردم. یک بار دسته ی فرمان موتورسیکلتی که آمده بوده توی پیاده رو، خورده بوده به طلقِ سایه سازِ عابربانک، تَرَک انداخته بود بهش! همان شبانه، میخ و فندک اتمی با مفتولِ نقره ایِ نازک، بُردم اونجا! با چشم های خیس از گریه، زخمش را بخیه زدم.
- بانکها که بیرونشون دوربین دارند. پنج دقیقه دور و برشون بِپِلِکی پلیس سر میرسه.
- خودش همه چیز را کنترل میکرد. متصل بود به شبکه! اتصال به شبکه، یعنی اتصال به همه چی! البته اگه بلد باشی. بانو همه چیز را بلده. همه چیز!
- از اولش بگو!
- شبِ اول، شبِ نجاتِ من از دست دزد بود. از شبهای بعد آموزش شروع شد.
مذکور آهِ عاشقانهای از یادآوریِ قرار گرفتن در محضر بانو عابر بانک میکشد.
- اولها اطلاعات عمومی میگفت. چیزهایی که برایم جالب بود. می رفتم یک چهارپایه ی چوبیِ بلند و یک بالشتکِ نرم میگذاشتم توی پارکینگِ شرکت. شبانه میبردمشان روبروی بانک. کُپ میافتادم روی پیشخوانِ یادداشتِ عابر بانک. روی دامنِ بانو! کُلُّهم دنیا را توی صفحه نمایشش نشانم میداد. یادمه اولین چیزهای سختی که یادم داد "آکندروپلازی" بود. وضعیتِ خودم را برام توضیح داد. "همیاتوزومالِ غالب".
تمامِ تنِ لُختِ سوسن از نسیمِ پنجرهی باز، دانمُرغی میشود. لرز میکند. ملافه را تا زیر چانه بالا میکشد و به پهلو میغلطد طرف مذکور. شاید شنیدن کلماتِ ناآشنا و تخصصی، او را در نقطه ضعف قرار داده است.
- شایعترین علت کوتاه قدّی، اختلال ژنتیکی. بعد هم نشونیِ لیلی پوتِ ایران را بهم داد.
سوسن مردمک های مذکور را میجوید که گاهی از زیر پلک ها خودشان را نشان میدهند. هر چه این دختر، چشمان درشت و سرحالی دارد، چشمان مذکور باریک و خمارند.
- باسواد تر که میشدم، سرخوردگیِ کوتولگی ازَ یادم میرفت.
- لیلی پوتِ ایران؟
- روستای ماخونیک. خراسان جنوبی. اگه بخواهی بروی توی خانه هایشان باید کمرت را خم کنی. آدمای عادی نمیتونن تو خونههای اینها راستراست بایستند. وقتی به فضای بالا سر احتیاج ندارند برای چی بیخود بیجهت داشته باشنش؟ بعد تو سه تا فصل سال، هر شب هیمه بسوزونند برای گرم کردنش. ماخونیکی ها گوشت نمیخورند سیگارم نمیکشند. گناه میدونند. تا چند سال پیش به تلویزیون میگفتند شیطون.
- از عابر بانکه بگو!
یک روز با هزار دوز و کلک، بجای تحصیلدارِ شرکت، رفتم چک وصول کنم. دیدم بانو را خاموش کردن. دلم هُرّی ریخت پائین. رفتم توی بانک دیدم یه یارو تعمیرکاره با یکی از کارمندای بانک تا کمر خم شده بودن تو دل و قلوهی بانو. نمیدونم چه غلطی میکردن. خون خونم را میخورد. کلی پرسه زدم اما دیگه طاقتم طاق شد.
- تو بی نظیری مذکور!
این تشویقِ به موقع، باعث میشود گوشه های چشم مذکور خیس شود، پس به واگویه ی حماسی این عاشقانه ادامه میدهد.
- شبش که رفتم سرقرار ... می دونی شانسِ من اینه که همیشه یارم سر قرار حاضره ...
خنده ی زورکیِ سوسن در واکنش به این شوخی بیمایه، اولین مایه های حسادت زنانه را در خود دارد.
- تو بگو طرفت سر قرار زندگی میکنه!
- ها آره آفرین! خلاصه شبش که رفتم، گفت ماجرای دعوا راه انداختنم با کارمند بانک را توی گزارش حراست شعبه خوانده است. از من قول گرفت دیگه هیچ وقت به خاطرش، خودم را تو دردسر نندازم. بعد برای جبران عشقی که نشان داده بودم گفت میخواد یه کاری بکنه که من بزرگ بشم.
مذکور خودش هم نمیداند بزرگترین تجربهی زندگیاش لقمهی شیرینی بوده است که امشب از سفرهی تنِ این دخترِ واقعی خورده است یا داستانِ شگفت انگیز این یکسال که در حال واگویه کردنش است. گرچه همین حالا باز میل به تکرار هم آغوشی با سوسن، در وجودش به جوش آمده است اما نمیتواند بیشتر از این اشتیاق و انتظار منطقیِ او را برای شنیدنِ ماجرا، نادیده بگیرد پس ادامه میدهد.
کجا بودیم؟
پایان قسمت سوم
- قسمت اول
- قسمت دوم
- قسمت سوم
- قسمت چهارم
نظرات