حالا دیگه آرزوت فرجی شدنه توی این دنیا؟

نگارمن

 

یه آقای فرجی بود قدیما تو شاهرود آمپول‌زن بود. یه مطب داشت توی خیابون ایستگاه که روی درش بزرگ نوشته بود «تزریقات بدون درد».

یه میز کارم داشت گوشه‌ی مطب که زیر شیشه‌اش یه عالمه از عکسای جوونی خودشو گذاشته بود که دورتادورش گل‌وبلبل نقاشی شده بود، یکی از بلبل‌هام داشت به سرش نوک می‌زد ولی فرجی دوربینو نیگا می‌کرد، به نظرم هیچ فرقی با الآنش نداشت؛ در هر صورت باور نمی‌کردم روحیه‌ی لطیفی داشته باشه اون فرجی بداخلاقِ کم‌حرف.

روی دیوار بالای سر تخت مریض یه عکس بزرگ از غلامرضا تختی زده بود که بعد از پیروزی توی یه مسابقه ازش گرفته بودن و داور دست‌شو آورده بود بالا! من همیشه فکر می‌کردم فرجی حالا به تختی که نه، ولی به داور حتما سه چهارباری آمپول زده که داور سلامتی‌شو مدیونش شده و عکسشو واسش فرستاده.

خونه‌ی مامان‌بزرگم که می‌اومد با اون کیف چرمی سیاه ترسناکش انگار شگون داشته باشه، باید یکی‌یکی به همه ویتامین‌ام شده تزریق می‌کرد و می‌رفت.

یه پسرعمه داشتم که خیلی ساده بود، تنبل و بچه‌ننه. هیچ‌وقت بازیش نمی‌دادیم یعنی اصلا بازی بلد نبود؛ از ما خیلی‌ام بزرگتر بود یه روز با خط و نشونای عمه‌ام تهدید شدیم و پسرعمه اومد تو بازی، گفت منم مثلا آقای فرجی، کنار این باغچه‌ام مطبم.

ما هم خوشحال که کاری به کار ما نداره و واسه خودش مطب زده اون‌ور حیاط بدوبدو رفت خونه‌شون و عکس قاب‌شده‌ی بابابزرگ‌شو هم از دیوار کند و آورد آویزون کرد به درخت گیلاس! یه صندلی‌ام گذاشت زیر سایه‌اش و تا غروب نشست همون‌جا زیرش.

بی‌چاره دکتر از بی‌کاری، روز اول طبابتش فقط گیلاس خورد و خودش دل‌درد گرفت و مریض شد و رنگ‌وروش پرید؛ به گوش باباش که رسید بلوایی شد توی خونه که به جدشون بی‌احترامی شده و سروته از شاخه‌های درخت آویزونش کردن، اومد مطبو جمع کرد و پسرشو برد.

بعدها شنیدیم که برای این آبروریزی یه گوش مفصلی‌ام از پسرش پیچونده که حالا دیگه آرزوت فرجی شدنه توی این دنیا؟ این فرجی که می‌بینی سن تو بوده آرزو داشته دکتر بشه آمپول‌زن شده وای به حال توی بدبخت که از صبح نشستی جلوی چشم پدر مرحوم من و فقط گیلاسای کرمو رو از درخت کندی خوردی.

لابد آخرشم بهش گفته ننگ فامیل تویی!