از آشپزخانه میآید بیرون و گوشی تلفن دستش است.

- شهرامه از ایران. بیا صحبت کن.

دستش را میگذارد روی دهنی و آهسته میگوید

- بگو ما خودمان میخواستیم همین امروز زنگ بزنیم!

برق اطو را قطع میکنم و گوشی را میگیرم. گوشی بوی خورشت آلوچه میدهد. خط تلفن حسابی قرو قاطی است و صدای خیلی ها همزمان بگوش میرسد. سینه ای صاف میکنم و بلند میگویم-« سلام جوون»

- مگه ما زنگ بزنیم مهندس.

می نشینم روی لبه تختخواب

- جان شهرام ما خیلی سعی میکنیم ولی این گوینده محجبه روی نوار همه اش میگوید که بعلت نپرداختن حق اشتراک شماره مورد نظر شما قطع میباشد.

بلند می خندد-« این بازیها را هراز گاهی درمیآورند، محل نذار!» بعد درد دل میکند که هرسال یاد پارسال و کسی به کسی نیست، شده هرکی هرکی، سگ میزند گربه میرقصد....

**

... سه نفری می نشینیم سر میز غذا. دوست دخترش توی اون یکی اطاق سرگرم کامپیوتر باید باشد. با احتیاط پرسیدم

- راستی تیام این جریان آسترالیا چیه؟ مگر اینجا برای درس خواندن چه عیبی داره؟

بشقاب ته دیگ را رد کردم طرفش و منتظر جواب ماندم.

گفت

- چه عیبی که نداره! شیدرخ و شهاب که رفتن امریکا چرا چیزی نگفتین؟

حالا بشقاب را گذاشت روی میز و تیکه ای ته دیگ برداشت گاز زد.

- تازه زندگی خودم است. من و « مالین» فکر کردیم با هم بریم هم دنیا را ببینیم و هم درس بخوانیم.

نگاهش را به میز دوخته است. انگار از راست نگاه کردن بما پرهیز دارد. مادرش گفت

- « که اینطور.»

و صندلی را به نشانه اینکه دیگرغذا از گلویش پائین نمی رود پس کشید و باز گفت

- ما همه چیزمان را گذاشتیم و آمدیم که شما ها...

مثل نواری که هر بار از اول بگذاریش همان حرفهای کلیشه شده برای بار صدم سر میز غذا

-« آتیش زدیم به زندگی و آمدیم غربت محض شما. حالا میخوای ول کنی بری آخر دنیا که چی بشه؟ اینهمه ساعت روی هوا. همه ماندند توی ایران و ما آلاخون والاخون...»

اون دو تا که رفتند آنسر دنیا پیش خودمان گفته بودیم که لااقل این یکی همین دور و برها میماند برای دلخوشی مان. و حالا نه پول بلیط هواپیما به این آسانی جور میشود و نه هم غیرتم قبول میکند تا ده انگشتم را رنگ کنم و بزنم پای ورقه برای این یانکیها. تازه شنیدم موقع ورود عکس آدم را هم میگیرند با خواری و مکافات...

« چند سال اولی که شرکت نفت کار میکردم ماهشهر بودیم. یکروز گفتند منتقل شده ای اهواز. عصر از کار که آمدم قضیه را به مادرم گفتم. عینک زده بود داشت توی آشپزخانه ریحان پاک میکرد و پنکه کنار دستش به چپ و راست می چرخید. گفتم باید اثاثیه را جمع کنیم منتقل شده ام اهواز. مادرم هر دو دستش را گذاشت روی کپه ریحان و نگران پرسید- « دایه اهواز دیگه چه سرزمینی یه!؟»

هفته ها میآیند و میروند. گردش سال و ماه، آمد و شد ستاره و خورشید. پدر و مادر مالین را یکی دو بار توی خیابان و یکبار هم توی جشن نیمه تابستان دیده ایم. سلام و احوالپرسی و صحبت در مورد آب و هوا بیشتر. نه دعوت به شام و نهاری شدیم و نه هم میلی به دعوت شدن داشتند. انگار نه انگار که ما قوم و خویشیم!

شب ژانویه بالاخره برای اولین بار میهمان خانواده مالین میشویم. کراوات و کفش من و لباس خانم را تیام از بین لباسهایمان انتخاب میکند. خون به دلمان شد بسکه این را درآوردیم و آن را پوشیدیم تا اوکی داد!

- حالا شدین آدم حسابی!

خانواده مالین امشب کلی میهمان دارند. همه ایل و تبارشان دور یک میز بزرگ جمع اند و ما هم وصله ناجور بین آنها. ده دقیقه مانده به دوازده شب صدای انفجار فشفشه و ترقه از بیرون بلند میشود. سر ساعت دوازده محرم و نامحرم همدیگر را بغل میکنیم و می بوسیم و سال نو را تبریک میگوییم. کله ها که گرم میشود بجای هر حرفی همان صحبتهای عوضی که بارها شنیده ایم پیش میآید:

- چقدرخوب سوئدی صحبت میکنید

- خیلی ممنون

- توی ایران کریستمس و سال نو را جشن میگیرید؟

- مسلمانها نه اما ارمنی ها بله

- پس شما مسلمانها جشن سال نو ندارید؟

- چرا بیست و یکم مارس سال جدید ما شروع میشود و جشن می گیریم

- بیست و یک مارس!؟ چرا اون قدر دیر. چرا وسط یک ماه؟

- نمیدانم از کورش کبیر بپرس

- زمان کورش که کسی مسلمان نبود!

دیگه سوئدی بی سوئدی. به لیوانش اشاره کردم و به فارسی گفتم

- ول کن عمو، آبجوتِ بنوش.

همه می خندند و آنوقت لیوان ها را بالا میبرند و دسته جمعی سرودی میخوانند. تیام و مالین دست در گردن یکدیگر همراهی میکنند. من و همسرم مثل فردین فقط لب میزنیم!

پشت پنجره ها صدها فشفشه به آسمان می رود، در دل سیاهی شب میترکد و هزار ستاره رنگی میشود و می ریزد روی شهر.

محمد حسین زاده

----------------------------------

«فرازهایی از داستان چوب دوسر طلا از کتاب زیر پل بهمنشیر»