ونوس ترابی
ممد شاتوبریان در اصل ارمنی بود اما چون الله بختکی در سنه چهل و هشت٬ وقتی هنوز سبیلش پر خروسی می زد تا شاخ جارویی٬ در قامت هیئت البسه کار همراه یک تیاتر وطنی و با پا در میانی متقال چی بزاز پایش رسیده بود به فرنگ٬ شاتوبریان به گوشش خوش آمد و از فامیلی «مامیکونیان» به قول خودش حیثیت نجات داد. اینطور شد که در همان اوان هژده نوزده سالگی٬ برای دهن مردم لقمه گرفت که تازگی دستگیرش شده از تبار فرانس های شاتوبریان بوده است. البته این امر تغییری در لقلقه لوچه ای ملت در به بازی گرفتن نام فامیلی اصیل و قدیمی اش نداده بود و جماعتی هنوز دم دم های غروب٬ حین پوست کردن تخمه های دودی شده و چرخاندن زنجیر سر گذر شیخ عبدل و کمی بالاتر از حمام نمره شاهی٬ اسم فامیلیش را دو شقه می کردند و برای اولین تکه اش بوس می فرستادند و جان ها نثار می کردند و برای دومی٬ تن بیچاره ممد شاتوبریان را می انداختند گِل زبان لقی ناموسی.
البته تا وقتی که دانه دانه هم محله ای هایش رو به قبله شوند و ممد شاتوبریان اساس کول کند و برود بالای شهر٬ پیرترها می گفتند که اسم این یارو اصلن ممد نبوده است. آنهم با پدر مادری متعصب و ارمنی که محض خوش ریتمی با نام فامیل پرطمطراقشان٬ برای پسرشان به اسم «مانوک» سجل گرفته بودند.
حالا چه شد که مانوک تبدیل به ممد شد برمی گردد به بیست و چهار٬ پنج سالگی طرف وقتی تازه زن گرفته بود و بچه توی راهی هم داشت اما هنوز محله آدم حسابش نمی کردند و در جمع های مسلمانی خودشان راهش نمی دادند. شده بود که در ماه های محرم٬ رخت سیاه به تن کرده بود و یک زنجیر هم به پر شال شلوارش آویزان می کرد و می زد به دسته های عزاداری اما همچنان به خاطر تبار و اسم فامیل بودارش٬ می شد کوک های سیاه جوالدوز روی گیوه سفید!
سرکوفت های بی امان٬ تنهایی و مردانگی طفلکی ممد شاتوبریان که مدام مورد حمله های زبانی و کلامی و عملی قرار می گرفت سرانجام کار دستش داد و جلوی چشم همه اهالی محل٬ عبای امام جماعت را چسبید و به سر و چشم مالید و شهادتین را گفت و مسلمان شد!
ملت هم اشک در چشم و صلوات بر دهان٬ این اتفاق را از معجزات آقایشان سیدالشهدا خواندند و نام مانوک را به جد آقایشان تغییر دادند. گرچه حتی پس از آن روز هم کسی به ممد شاتوبریان٬ محمد نگفت و برای اینکه یادش بیندازند هنوز خون غیر مسلمان در رگ های بیچاره اش می دود٬ الطافشان را نصفه نیمه حواله کردند و برایش ممد تراشیدند.
بهتر از هیچی بود. حالا دیگر کسی خودش را جمع نمی کرد که وای یارو عرق خوره آمد یا اینها قوتشان نان و نجسی است و نذری به حلقشان می ماسد! ممد شاتوبریان حالا تازه مسلمانی خجالتی بود که هر شب در نماز مسجد شرکت می کرد و جسته گریخته خودش را میان اهالی می چپاند.
لات ها در یاد دادن نماز به ممد شاتوبریان تاس می ریختند. نه اینکه دل دل بزنند که طرف نماز را درست و صحیح بخواند. بیشتر برای آن بود که کلمات عربی را با واژه های ناموسی و فحش قر و قاطی کنند تا ممد بیشتر از چشم ریش سفیدهای حزب اللهی بیفتد.
اما تمام داستان به اینجا ختم نشد. «نارینه» زن ممد شاتوبریان که از قضا زنی بسیار معتقد به آیین و واله کلیسا بود٬ یک روز بی خبر و بعد از صلات ظهر٬ دو بقچه زد زیر بغل و بچه سه ماهه اش را برداشت و رفت خانه آقاجانش. همه فکر می کردند نارینه از یک بام و دو هوای ممد شاتوبریان جانش غل می زند. اما بعدها دستگیرشان شد که خانم که یک ارمنی اصل و نسب دار و معتقد بود٬ از شنیدن خبر مسلمان شدن ممد شاتوبریان غیض کرده و بنا ندارد برگردد خانه مردی که اعتقاد را به معاشرت می فروشد.
خیلی ها پا در میانی کردند. امام جماعت مسجد هم دو مَن کتاب و آیه و حدیث برداشت و رفت خانه نارینه تا بلکه بزند و ثوابش را دوبل کند و دخترک را هم به دین اسلام مشرف کند٬ اما خدایی بود که سر سالم به در برد وگرنه مادام سرکیسیان٬ مادر نارینه چنان چوب قالی برایش برداشته و پشت سرش پرتاب کرده بود که اگر جا خالی نمی داد حتمی یک جایش قلم می شد.
یک سال آمدند و رفتند و پا در میانی کردند٬ اما حرف نارینه همان بود. یا توبه کند و به دین برگردد٬ یا جوری خواب خانم را ببیند که وقت بیداری به حسرت فقط سرگین به سر کم مویش بمالد.
ممد شاتوبریان البته وا رفته تر از این حرف ها بود و به خیال اینکه نارینه اسم طلاق را بر خود نخواهد گذاشت٬ صبوری کرد تا خودش برگردد خانه. اما تا اولین غسل جنبش را یاد بگیرد٬ مادام سرکیسیان طلاق دخترش را گرفت و سر سال نشده سر از ایروان درآوردند و نارینه خانم همانجا شوهر کرد.
ممد ماند و دل غنجه یدک کشیدن شاتوبریان در شجره نامه.
شاید یک نسل باید می گذشت تا ملت فامیلی اصلی ممد شاتوبریان یادشان برود و مرد بیچاره که حالا ریش و یالی هم سفید کرده بود٬ برای اسم فامیل مورد علاقه اش داستان ها و شجره نامه ها بتراشد.
القصه٬ سی سال بعد٬ ممد شاتوبریان در یکی از کوچه های قیطریه٬ با ارث پدری خانه جمع و جوری دست و پا کرد و حالا برای خودش در محل کیا بیایی دارد. همه تصور می کنند موسیو شاتوبریان واقعن تباری فرانسوی-ارمنی دارد و تمام حرکاتش بر اساس اصول فرنگستانی و به اصطلاح آلامد است. ممد شاتوبریان حالا دیگر اسم ممد را هم درز گرفته و به موسیو دلخوش است. دهان را بی حرف و حدیث قر و قمیش می دهد و کسی هم تبارنامه اش را نخ کش نمی کند.
در بی کسی و عوالم غربت٬ حال و روزت می تواند زیادی به قاعده باشد. علی الخصوص که ته لهجه خانم جانت را هم کش رفته باشی و به قصد٬ کلمات فارسی را با دهانی حجم گرفته ادا کنی و گاهن جسته گریخته اصطلاحات فرنگی هم به کار ببری.
حالا موسیو شاتوبریان کیفور است. همه کوچه به عادت رکوع برایش خم می شوند. دخترهای جوان تر با رفتار زن های پاریسی سؤال پیچش می کنند و پسرها مدام حسرت مسلمان نبودن و نام شیکش را می خورند.
می گویند موسیو تازگی با یکی از کله گنده ها گاوبندی کرده و قرار است اسمش برود روی یک برند لباس به قول خودشان کژوال. موسیو البته سخت پسند است و کت و شلوار را ترجیح می دهد.
حالا هولدینگ بالای شهری برایش کارت بیزنس هم زده و بابت حق استفاده نام موسیو در برند٬ حسابش را چرب و چیل کرده است.
موسیو شاتوبریان هم نذر دارد که نصف این درآمد را هرسال پیش از عاشورا به مسجد محل بدهد.
خیلی عالی. یادم انداخت که اول انقلاب «جهانشاه» برای منِ تین ایجر، که می خواستم مثلا مسلمان انقلابی باشم، از فحش هم بدتر بود و چند سالی شدم «محمد». در ضمن اوایل دهه ۱۳۵۰ در سفری از آبادان به تهران، پدرم مرا به رستوران شاتوبریان در خیایان کاخ شمالی (فلسطین فعلی) برد و برای اولین بار سالاد کلم قرمز خوردم. رستوران دکوری سفید و مدرن داشت. چه شد که در عرض چند سال مجذوب انقلاب اسلامی شدم، نمی دانم. کله پوکی و تأثیرپذیری قطعا نقش بزرگی داشتند.
بدونِ شاتوبریان ـ مکتبِ رومانتیسم در فرانسه آغاز نمیشد، شاتوبریان یک پیشروی واقعی در این زمینه بود، از لحاظ سیاسی؟ افتضاح،... همان ادبیات گری وی از همه چیزَش بهتر بود.
یک شب در منزلِ ایشان تا صبح با چندی از مدیومها حضور داشتم، بد اخلاق نیست، خوش قلب است، چشم به دنیا هم دیگر ندارد.
سپاس از مطلب.
داستان تحول عقیدتی تقریبن به شکلی در همه ما کز کرده البته با ابعاد کاوشی متفاوت.
سمپاتیت با این تکه برام جالب بود جهان عزیز. مرسی
شراب جان سرخ!
پس مدیوم باز هم هستید؟ آقا هردم از این باغ بری می رسد ^_^
خیر عزیزم، بنده ملاحظه نویسم، همان منشی باشی خودمان، هر آنچه که میبینم ـــ آن را نوشته و گزارش میدهم
ونوس خانم عزیز، من ازین قاموس واژگان و اصطلاحات شما به حیرتم! واقعا که دست مریزاد. با اینکه من چندین دهه از عمرم گذشته و در زمینه ی شعر وادبیات هم تجربه هایی دارم، تا کنون اصطلاحاتی که شما در نوشته هایتان با تبحر و زیبایی بکار می برید، به گوشم نخورده بود. اصطلاحاتی نظیر کوک سیاه روی گیوه ی سفید و غیره.
سوال من از شما این است که آیا این اصطلاحات ساخته و پرداخته ی ذهن وقاد خود شماست یا آن ها را از جایی کسب کرده اید؟ اگر شق دوم درست است، ممکن است برای ما در مورد منابعتان در این باره توضیح بیشتری بدهید!
خیلی ممنون می شوم.
در ضمن عکس زیبایی هم که در بالای مقاله گذاشته اید از آمادیو مودیلیانی است. حدس من درست است؟
مهوش جان
اول بگذارید بگم که تشکر از لطف شما زبانی می طلبه که در چنته کلامی من نیست. پس اگر فقط میگم ممنونم لطفن به پای تفخر نگذارید که ذره ای در من نیست.
اما داستان این اصطلاحات. راستش از وقتی که یادم میاد٬ شیوه ای شوخ و بازیگوش با کلمات داشتم. حتی در محاوره عادی هم سعی داشتم کلمات ساخت ذهن خودم رو به کار ببرم یا با تصویرسازی ذهنی از معادل «جسمی» تضادها٬ عواطف و احساس و هر پدیده ای٬ به شیوه ای صمیمی از شکل و شمایل اشیا کمک بگیرم. اینطور شد که حتی وقتی در اوایل بیست سالگی وارد اولین شغلم یعنی تدریس زبان انگلیسی شدم٬ سعی کردم برای تمام مثال ها٬ تصاویر اشیا و اتفاق ها و پدیده ها رو به کار ببرم تا به نوعی آماده سازی ذهنی برای مخاطب انجام داده باشم. این موضوع بسیار ناخوداگاه بود تا اینکه در دنیای شعر متوجه بازیگوشی ذهنم در آشنای زدایی شدم و حالا در داستان٬ به جای اینکه مثلن بگم فلانی «وصله ناجور بود» تصویر تضاد رنگ ها در شیئی مثل گیوه سفید و دوختگی سیاه رو به کار ببرم. امیدوارم این سعی به تلاش مشخص و البته زور زدن در خلق تصویر منجر نشه که اونجا باید زبان رو قیچی کرد! ولی اینطور نیست که کاملن هم خودکفا باشم. مثلن به اصطلاحات کوچه بازاری اقوام مختلف بسیار علاقه مندم و خوب به ذهنم می سپارمشون. فولکلور٬ ضرب المثل ها و واژگان شعرها و نثرهای قدیمی رو بسیار دوست دارم و یا اینکه برعکس خیلی ها که از جماعت کهنسال فراری هستند٬ من با لذت به حرف هاشون گوش میدم چون میدونم تهش یک چیزی و اصطلاحی قدیمی درمیاد که می تونم باهاش کلی تصویر بسازم. این قسم تصویرسازی ها در کلام شیرازی های همشهری من خیلی زیاده که البته گاهی نیاز به باز تعریف و حتی ترجمه داره. در نهایت تمام تلاشم اینه که حوصله خواننده سر نره و البته امضای کوچیک خودم رو هم داشته باشم در خطوط.
اما کاش بدونید توجه شما به این بازیگوشی چطور دلم رو گل انداخت!
(درباره تصویر بله کاملن درست حدس زدید و درود می فرستم بر دانش شما و مهرتون به دنیای هنر)
سپاسگزار از توضیحات بسیار جالب شما . لطفا این شیوه ی شوخی و بازیگوشی با کلمات را ادامه دهید که بسیار دلنشین ، ناب ، شیرین و دوست داشتنی است.
خاک بر سَرِ این کُره خَرهایی که منفی میدهند، نالوطی اگر علاقه به فَهم و سخنوری نداری ـــ پس این چه کار داری؟
از محبت شماست این کلام شیرین. ممنونم مهوش جان.
این همه فحاشی (رد واین )برای چیست؟