آقایی مذکورِ اَرَضی و بانو عابربانکِ سماوات
قسمت دوم

سلمان باهنر


پولاتو بده، یالا!

زبان مذکور بند آمده است. سر میگرداند بلکه نجات دهنده ای در خیابان ببیند. هیولا، باپشتِ دست، محکم توی دهان مذکور می‌زند.

چرا می ز...

هیولا با یک پنجه، گلوی مذکور را منگنه میکند به دیوارِ بین دو مغازه و با دست دیگر جیب های بینوا را میگردد. کیف پول را پیدا میکند اما پولی در آن نیست. باز جیب ها را میگردد. غیر از چند برگ کاغذ، یک خودکار و دسته کلید، چیز دیگری به دست نمیآورد. پنجه اش را از گلوی مذکور رها میکند. صداهایی دلخور از سینه ی هر دونفرشان بیرون میزند. هر چه تلاش میکند چهره ی هیولا را در تاریکی ببیند فایده ندارد پس جرات میکند و خم میشود که کاغذهای افتاده بر زمین را تاگُم نشده اند جمع کند. هیولا خِلط سینه را بالا میکشد و هرچه به دهان میآورد، تُف میکند کف پیاده رو. مذکور می ایستد. بیشتر از هر چیزی از ضربه ای میترسد که ممکن است این طور وقتها به غضروف بینی بزنند. انگشتان بزرگ و استخوانی سارق، کارت بانکی را از زیر طلقِ کیف بیرون میکشد. مذکور را هول میدهد تا مسیر ناتمام را طی کند. صداهایی که از سینه و نفسهای دزد شنیده میشود به اندازه کافی ترس ایجاد میکند.

پنجه های بلند و قدرتمند، روی دنده های سینه ی مذکور فشرده میشود و او را میکشد بالا. صفحه نمایشِ عابر بانک روبروی صورت مذکور قرار میگیرد. مذکور بی اختیار و گذرا، تلخندی میزند که دزد نمیبیند. این دور از ذهن ترین روشی است که برای رسیدن دستش به صفحه کلید میتوانست تخیل کند. کارت را فرو میکند. صدای بیدار شدنِ خانم عابر بانک شنیده میشود.

به سامانه ی بانکیِ سماوات خوش آمدید. شماره ی رمز خود را وارد نمائید.

غیر از پول نویِ همیشگی، کلیدهای خوشدستی هم دارد و نیاز نیست چندبار فشارشان بدهد. از همه مهمتر خانم محترمی که مراحل را توضیح میدهد، مهربانتر از خانم داخل آسانسور به نظر میرسد. رمز را وارد میکند، بدون اشتباه.

مذکور ترسیده و ناغافل فکر می کند شاید صدای داخل آسانسور به این دلیل اغواگرانه تر است که در محیطی بسته با او همراه میشود. دزد متوجه تعلل مرد کوتوله میشود محکم تکانش میدهد انگار میخواهد او را بتکاند. مذکور میخواهد کلید برداشت پول را فشار بدهد که دزد متوجه میشود دیگر به او نیازی ندارد روی زمین میاندازدش و با فشار زانو، صورت بیچاره را به دامنِ عابربانک میچسباند. مذکور برگشتِ بازدمِ خود را حس میکند. چیزی نمیبیند اما صدای نرمِ کلیدها را میشنود. به حتم، یارو بیشترین مبلغ ممکن را برخواهد داشت. کاش این زن هم مثل خانم آسانسور، امشب به مرخصی رفته بود.

«مبلغ موجودی شما صفر میباشد. مبلغ موجودی شما صفر میباشد.»

پیش از این هیچگاه سابقه نداشت صدای زنانه مبلغ موجودی را به زبان بیاورد، چه برسد به اینکه دوبار پشت سرهم با صدای بلند و عصبانی اعلام کند. هیولا ناامید شده است، فشار زانو را از پشت گردن مذکور برمیدارد. صدای موتورسیکلتی میآید که وارد همین بُنبست میشود. دزدِ بالابلند دو سه قدم بیشتر نیاز ندارد تا فرار کند. غیب میشود. مذکور گیج و زبان بسته سعی میکند کف پیاده رو، کیف اش را هم پیدا کند. شاگردِ نانوائی، انتهای بُنبستِ پُر از مغازه، موتورسیکلتش را متوقف میکند.

«سلام مذکور!»

بدبختی، بزرگتر از دزد و آسانسورِ خاموش است. آیا تمام پس اندازش بر باد رفته است؟ لعنت خدا بر این سیستمهای پیچیده ی جدید بانکی.

چارپایه ی نانوایی را قرض میگیرد. بدو بدو میکند تا عابربانک کارت را قورت نداده، آن را دریابد. اسکلتِ چارپایه، باهم‌نواییِ چوبِ نمدار و میخهای زنگ زده، کج و راست میشود. سینه اش را روی سینه ی عابربانک می اندازد و تعادلش را حفظ میکند. موفق میشود. کارت را بیرون میکشد. بی جهت نگاهی روی آن می اندازد. اسم و فامیل حک شده ی خود را دیده ندیده، باز هم کارت را فرو میکند در شیار خوش تراشِ دستگاه.

«به سامانه ی بانکیِ سماوات خوش آمدید. شماره رمز خود را وارد نمایید!»

صفحه کلید از ماشین حساب نویِ شرکت هم نرمتر عمل میکند. کلیدِ مشاهده ی موجودی و حساب اصلی کارت را میزند.

«موجودی حساب شما دست نخورده و کامل، در اختیار میباشد.»

این زن، این دستگاه، دارد کلمات تازه تازه‌ای بر زبان می‌آورد. مذکور، ده بیست ثانیه سکوت میکند. به اتفاقات این چند دقیقه، فکر میکند. انگار تازه موفق به کشف معما میشود. به پهلو خم میشود و به تاریکیِ آنسوی شیشه های بانک خیره میشود. به کسانی که نمیبیند پوزخند میزند. همانجا روی چهارپایه ی چوبی میچرخد طرف خیابان. خطاب به آدمهای بامزه ای که این نمایش را ترتیب داده اند و حالا به حتم در سایه های خیابان قایم شده اند، فریاد میزند.

«سرکاریه؟! دوربین مخفی!»

صدا در بُنبست میپیچد. در جواب، فقط صدای آبشاریِ فوتِ نسیم، بین شاخ و برگ نخل‌های نَرِ شنیده میشود. بالاخره هوا دارد تکانی میخورد. شاگرد نانوائی که فرصت نکرده است گونی نیم خالیِ آرد را زمین بگذارد، نیم تنه اش را از زیر پِلِیتِ نیمبازِ مغازه بیرون میآورد.

«کمک میخوای عامو؟»

آن قدر سکوت می‌کند تا پسرجوان به مغازه بر میگردد. مذکور به محضر بانو عابربانکِ سماوات باز میگردد.

«آقای سماوات مجبور بودم اون کار را بکنم. عوضش شرّ یارو کم شد.»

«شما کی هستی؟»

«اگه به بقیه گفته بودین این عابر بانک، همیشه پولِ نو میده، اون وقت متوجه میشدین که نه خیر، من فقط به شما پول نو میدم!»

مکثی که مذکور میکند بیشتر از آن مقداری است که دستگاه های عابربانک تاب می آورند. بر اساس برنامه ریزی‌شان، با بوق بوق کردن، شروع به اخطار میکنند اما این صدای زنانه‌ی مهربان هنوز با مذکور حوصله می‌کند.

«آقای مذکور!»

«ها! بله ... بله!»

گفتگوهای بعدی به مذکور می قهماند که بعد از رسوایی دوقلوها، عابر بانک می دیده که روز به روز تنهاتر میشود. حرف زدنِ مذکور با اشیاءِ ناطق، راهی بود تا از اندوه شکستی که خورده بود بکاهد. همان تک گوئی هائی که باعث شده بود عابر بانک در میان کار تکراری و کسل کننده ی هر روزیاش، شاد و سرزنده بشود. به روایت بانو عابر بانک سماوات مذکور مرد خوشبویی است همقد پسربچه های کوچولو که هر روز چهارپایه ی عاریتیِ نانوا را میگذارد زیر پایش و تنها آدمی است که تمام جمله های او را جواب میدهد. وقتی عابربانک میگوید: «شماره رمز خود را وارد کنید!» او میگوید: «چشم، السّاعه!» و هربار در جواب «از اینکه این سامانه را برای عملیات بانکی انتخاب کرده اید سپاسگزاریم» چیزی خوشایند میگفته است. همین رفتارِ منحصر به فردِ مذکور، به عابربانک جرات داده است تا به موضوع ارتباط برقرار کردن با او فکر کند. تا اینکه امشب مذکور را با آن چشم های نگران و تلخندِ زود گذر، در چنگ مرد غول پیکر اسیر میبیند. پس دل به دریا میزند. خانم عابر بانک البته از همه ی تک گوئی های مذکور با خبر نیست. مثلا نمیداند مرد در جواب «خوش آمدید»ِ آسانسور، همیشه میگوید: «قربان شما!». یا سلام و خدانگهدار مجریِ چشم آبیِ شبکه خبر را بی جواب نمیگذارد. بعضی وقتها هم که خواب بعدازظهرش را دلچسب رفته است، مینشیند تمام جمله های سوالیِخاله نازدونه ی برنامه ی کودک را با صدای بلند جواب میدهد. حواسش را هم جمع میکند اگر با لباسِ ناکامل از حمام بیرون آمده از جلوی تلویزیونِ روشن رد نشود.

عابر بانک میداند همین اولِ رابطه نباید زیاد مذکور را یاد دوقلوهای حقّه باز بی اندازد؛ با این حال بدش نمیآید اشاره کند چقدر از دادن آن پولهائی که مذکور میگرفت و به دست دختر(های) دغل میداد کراهت داشته است.

اگه پای یه عابر بانک دیگه، یه دزد دیگه مجبورت کرد پول بگیری، رمزکارتت را از آخر به اول واردکن. عابر بانک معطل می کنه، بهت کمی پول میده، پلیسم خبر میکنه.

غیرِ تو وِ هیچ عابر بانکی پیل نمیگیرُم ... چِشات کُجیِه؟

شاگرد نانوائی از این همه توقفِ مذکور در مقابل عابربانک کنجکاو شده است. مذکور پریشان حال، قبل از اینکه شاگرد نانوائی به پرتوِ نورِ آبی سبزِ دستگاه برسد با یک خدانگهدارِ مهربان، کلید خروج را فشار میدهد. خانم، کارتِ بانکی را آرام بیرون میدهد. مذکور مثل نوجوانی تازه بالغ که عکسی را مخفی میکند، کارت را جَلد، داخل جیب پیراهن، روی قلبِ به هیجان آمده اش میچپاند. از چارپایه جست میزند پائین.

در این وقتِ شب، بازدمِِ خنکِ دریا، دَمِ خِپ کرده ی شهر را جارو میکند. مذکور به خانه بر نمیگردد. میرود خورنادری روی ساحل ماسه ای قدم بزند. آنجا دروازه ی بادهای شرقی است. بادهایی که فقط بوشهری های قدیمی میتوانند تشخیص بدهند کدامشان تَشباد است کدام حیرون، غروپف یا باد ویرانگرِ له میر.

پایان قسمت دوم

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم